سلام عزیزان
خیلی دلم میخواد اینجا و با شما کمی درد و دل کنم ، شاید یه خوده سبک بشم . ببخشید که یه خوده طولانیه اما بر این برادر کوچیکتون منت بذارین و بخونید و حتما نظر بدین . پیشاپیش از همتون ممنونم .
سی و دو سال پیش تو یه خونواده خیلی فقیر به دنیا اومدم از موقعی هم که یادم میاد تابستونا کار میکردم، عملگی، کفاشی خلاصه ... تا دوره دانشگاه خیلی جدی تو فکر جنس مخالف نبودم یعنی نه اینکه ادم مذهبی باشم نه فقط تو مرامم نبود کسی رو به خودم وابسته کنم و عشق و حالم باهاش بکنم و بعد هم مثل یه ادامس تفش کنم.
اخرای سال اول دانشگاه بود که فهمیدم بدجوری خاطر یکی رو میخوام اما فقر خونوادگی دو تا خواهر دم بخت که گیر جهیزیه بودن و یه پدر پیر که هر چی زور میزد باز هشتش تو گرو نه بود از یه طرف و از طرف دیگه تفاوت سطح مالی و فرهنگی که اون از یه شهر و من از یه شهر دیگه باعث شد تصمیم بگیرم که هیچوقت در مورد احساسم بهش نگم .
وقتی یادم میومد که واسه خرج دانشگاه خودمو و خواهرم مجبور بودم تابستونا تو یه شهر غریب چه سختی هایی بکشم و شبا تو خیابونا و کوچه های تاریک بخوابم زبونم قفل میشد و پاهام شل . نمی دونم اصلا اون منو میخواست یا نه بعضی وقتا ناخوداگاه نگام تو نیگاش قفل میشد میدونس من چقدر دوسش دارم و اما ... .
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
خودسازی در پسران (۲۳۱ مطلب مشابه)