سلام عزیزان
خیلی دلم میخواد اینجا و با شما کمی درد و دل کنم ، شاید یه خوده سبک بشم . ببخشید که یه خوده طولانیه اما بر این برادر کوچیکتون منت بذارین و بخونید و حتما نظر بدین . پیشاپیش از همتون ممنونم .
سی و دو سال پیش تو یه خونواده خیلی فقیر به دنیا اومدم از موقعی هم که یادم میاد تابستونا کار میکردم، عملگی، کفاشی خلاصه ... تا دوره دانشگاه خیلی جدی تو فکر جنس مخالف نبودم یعنی نه اینکه ادم مذهبی باشم نه فقط تو مرامم نبود کسی رو به خودم وابسته کنم و عشق و حالم باهاش بکنم و بعد هم مثل یه ادامس تفش کنم.
اخرای سال اول دانشگاه بود که فهمیدم بدجوری خاطر یکی رو میخوام اما فقر خونوادگی دو تا خواهر دم بخت که گیر جهیزیه بودن و یه پدر پیر که هر چی زور میزد باز هشتش تو گرو نه بود از یه طرف و از طرف دیگه تفاوت سطح مالی و فرهنگی که اون از یه شهر و من از یه شهر دیگه باعث شد تصمیم بگیرم که هیچوقت در مورد احساسم بهش نگم .
وقتی یادم میومد که واسه خرج دانشگاه خودمو و خواهرم مجبور بودم تابستونا تو یه شهر غریب چه سختی هایی بکشم و شبا تو خیابونا و کوچه های تاریک بخوابم زبونم قفل میشد و پاهام شل . نمی دونم اصلا اون منو میخواست یا نه بعضی وقتا ناخوداگاه نگام تو نیگاش قفل میشد میدونس من چقدر دوسش دارم و اما ... .
تا ترم اخر دانشگاه فقط نگاش میکردم تا اینکه تو یه شب بارونی وقتی میخواست بره خوابگاهش دیگ حرفای ناگفته جوش اورد و ترکید و بهش گفتم که اجازه بده واسه فرداش یه قرار بذاریم و صحبت کنیم چون اون موقع دیر وقت بود و اصلا موقع خوبی واسه حرف زدن نبود اما ایشون اصرار میکرد که همون موقع بگم و منم چون نمیخواستم حرفام نصفه و نیمه بمونه گفتم فردا میگم که اخر سر هم گفت ترجیح میده که هیچ حرفی نزنم !
بعدا فهمیدم چند ماه قبلش یه نفر دیگه قبل از من از ایشون خواستگاری کرده و ظاهرا با خونوادش یه قرارهایی گذاشته بودن .
الان نزدیک هفت َساله از اون شب کذایی میگذره اما نمیدونم چرا درد من هنوز تازس. هر چند که میدونم الان چند ساله ازدواج کرده و من هم خیلی خیلی سعی کردم فراموشش کنم اما نشد . خواهش میکنم دیگه نصیحتم نکنید که چرا به یه زن شوهر دار فک میکنم چون سعیم رو کردم .
این اواخر به خاطر فشار خونواده و به خاطر از سرگردانی نجات دادن خودم واسه ازدواج ، از طریق واسطه دو سه نفر بهم معرفی شد ولی هیچکدوم اون طور که باید دلمو نلرزوندن و برام جذابیت نداشتن و خلاصه جور نشد و حتی به مرحله اشنایی هم نرسید.
الان کارمندم و پست و درامدم خوبه ، خدا را شکر مزد شبای کارتون خوابی رو گرفتم اما درد حرفای نگفته بدجوری رو قلبم سنگینی میکنه . تازگیا از طریق یه دوست شماره ایشون رو پیدا کردم . از یه طرف میدونم که دیگه درست نیس مزاحمشون بشم و از طرف هم دیگه نمیدونم با دل سوخته خودم چیکار کنم ...
← خودسازی در پسران (۲۳۱ مطلب مشابه)
- ۳۵۱۸ بازدید توسط ۲۷۱۶ نفر
- سه شنبه ۱۷ اسفند ۹۵ - ۲۱:۲۰