سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه...
راستش من خانمی هستم که دقیقا ۵ ماه پیش (۵ خرداد ۹۸) خواهر ۲۲ ساله ی گُلم رو که خیلی خیلی دوستش داشتم و خیلی دختر دوست داشتنی و ماهی بود رو از دست دادم، یعنی یه فاجعه ی واقعی بود برای ما و یه کابوس وحشتناک.
کاش برای هیچ کس همچین اتفاقی نمی افتاد. خیلی خیلی خیلی سخت بود، من اول که خواهرم فوت کرد خیلی ناراحت شدم، مثل بقیه اعضای خانواده. این ناراحتی و گریه و زاری یه ماه طول کشید و بعد تموم شد.
من حتی لباس سیاه رو دیگه بعد از اون ماه در آوردم و دیگه گریه نکردم، تو خونه با شوهرم و پسرهام میگم و میخندم، آرایش میکنم و آهنگ شاد گوش میدم و حتی بعضی وقت ها میرقصم، میرم تو شبکه های مجازی مثل قبل فعالیت میکنم، حتی تو گروه ها چت میکنم و میگم و میخندم ولی هر روز یادش میافتم بعد از نماز براش فاتحه میخونم و براش دعا میکنم و وقتی یادش میافتم اون لحظه خیلی ناراحت میشم، ولی ناراحتیه من فقط برا اون لحظه س و دوباره برمیگردم به حالت عادیم.
انگار نه انگار که ۵ ماه پیش یه خواهر خیلی عزیز رو از داده باشم، برعکس بقیه ی خواهرهام و مادرم که هنوز خیلی داغون و افسرده ان و لباس سیاه رو از تن شون در نیاردن، همیشه گریه میکنن و حسرتش رو میخورن و دیگه تو هیچ شبکه ای فعالیت نمیکنن، فقط توی گروه خانوادگی واتس اپی که داریم گاهی خیلی کم در مورد خواهرم حرف میزنن و همیشه به یادش و با عکس ها و ویدیوهای غمگین درست میکنن وضعیت وات ساپ شون همه ش در مورد اونه، بر عکس من که اصلا در موردش چیزی نمیذارم و حرفی ازش نمیزنم و کلا خیلی ریلکسم.
ولی اونا عوض شدن و خیلی احساس بدبختی میکنن، حتی یه خواهر دارم که قبل از فوت آبجیم یه آدم خیلی شاد و شوخی بود، ولی الان شده یه افسرده ی همیشه ناراحته غمگین که نمیخنده و همه ش داره در مورد راز مرگش تحقیق میکنه، چون فوت خواهرم مشکوک بوده (خواهرم یه کشور دیگه ازدواج کرده، مادرم هر روز با اون تلفنی یا تصویری حرف میزنه یه روز قبل از فوتش هر چی بهش زنگ میزنن جواب نمیده، شوهرش هم همین طور تا اینکه شوهرش زنگ میزنه میگه دخترتون خودش رو با کمربند خفه کرده و خودکشی کرده و حتی اون رو اون جا خاک میکنن).
چند تا از خواهرهام میخوان بفهمن حقیقت مرگش چی بوده، میخوان بفهمن واقعا خودکشی کرده یا بلایی سرش آوردن، و میگن تا نفهمیم بی خیال نمیشیم، چون سخته فکر کنیم خودش رو کشته و خدایی نکرده جهنمی باشه، ولی من اصلا تلاشی نمیکنم در این مورد و انگار مثل اون ها در عذاب نیستم.
الان سوالم اینه که چرا من اینطوریم؟!، واقعا از خودم خیلی متعجبم. من که از همه خواهرهام احساسی ترم و اون خواهرم رو بیشتر از همه شون دوست داشتم، چون اون خیلی هم از لحاظ شکل و هم شخصیت و حتی صدا شبیه م بود، واقعا دوسش داشتم ولی چرا من این جوری الان براش عزادار نیستم (برعکس بقیه و مامانم که حتی تو سرش تومور در اومد از شدت غم)، ولی من بیخیالم، همه ش میگم الان شوهرم تو دلش در موردم چی فکر میکنه؟
خانوادم از اینکه این جوری منو میبینن تو دلشون چی میگن؟، ولی من نمیتونم مثل اون ها باشم . شاید بگین تظاهر کن ولی من فیلم هم نمیتونم بازی کنم...
فک نمی کردم این جوری باشم، (یعنی من سنگدل و بی معرفتم؟)، لطفا اگه کسی روانشناسی بلده دلیلش رو بهم بگه.
همیشه ترس از دست دادن عزیزانم رو دارم
میترسم که شاهد مرگ عزیزانم باشم
فکر می کنید نوع مرگتون ممکنه چطور باشه؟
دوست دارم زودتر از مادرم بمیرم تا مرگ اون و نبینم
گاهی اوقات در اوج خوشی به فکر مرگ می افتم
بعد از فوت یکی از همسایه ها ، نگرانم که مرگ منم نزدیک باشه
به خاطر فوت دوستم روحیه خوبی ندارم
با بیماری یا فوت عزیزان تون چطوری کنار میاید ؟
همه ش به فکر زمانی هستم که می خوام بمیرم
← مسائل فوت عزیزان (۸ مطلب مشابه)
- ۸۱۴۴ بازدید توسط ۴۲۱۴ نفر
- شنبه ۴ آبان ۹۸ - ۱۸:۴۷