سلام
خواهش میکنم بخونین و نظرات تون رو بگین من توی دو راهی بدی گیر افتادم .
من دانشجوی ارشد و شاغلم و الحمدالله درآمدم بد نیست و از موقعیت خوبی برخوردارم و گاهی هم تدریس میکنم، خواستگارایی زیادی داشتم که به پای عشقی که فکر میکرذم درسته همه رو رد کردم.
5 سال پیش یکی از اقوام نزدیک به من ابراز علاقه کرد و چون خیلی پسر پاک و خوبی بود و دوسش داشتم قبول کردم، اون دانشجوی سال آخر بود ، خلاصه اینکه بعد یه مدت مادر بزرگ و پدربزرگش بدون حضور پدر و مادرش به خواستگاری اومدن و فقط حرفی زده شد که منو میخوان و ما هم قبول کردیم و متاسفانه خانوادم خیلی ساده قبول کردن اونا هم تاکید به این داشتن قضیه مخفی بمونه و راجع به ازدواج گفتن ان شاء الله بزودی.
ماه ها گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد و حتی مادر ایشون هیچ حرفی نمیزدن و خودش رو به بی خبری میزد، بعد این بحث ازدواج لجبازی ها و اذیت کردن های مادر و خواهرش شروع شد. به طوری که باعث شدن به یه بیماری شدید دچار بشم، به حد وحشتناکی از رشته گرفته تا طرز لباس پوشیدنم ایراد میگرفتن و کنایه مینداختن و دائما مادرش میگفت که گفتن فلانی رو برای پسرم بگیرم و ...
این آقا پسر شهر دیگه ای درس میخوند و هر وقت من حرفی میزدم میگفت صبر کن و حرفای عاشقانه و ... ، و من هیچ عملی مبنی بر دفاع از خودم ندیدم، بعد 1 سال که قرار بود بیاد و بیفته دنبال زندگی مون اما با اصرار خانوادش ارشد خوند و همون شهر موند و من ابلهانه پای عشقم موندم با اینکه هیچی کم نداشتم و آرزوی خیلی ها بودم بعد ارشد خوندن خواستم که با خانوادش صحبت کنه و این قضیه رو علنی کنن اما اون بعد چند هفته فرصت گفته راضی نمیشن و من باید صبر کنم سربازیش تموم شه .
عشق من همون موقع که امنیتی از طرف این آقا نگرفتم کمرنگ شد ،اما دوسش داشتم و بخاطر یه تعهد که برای هیچ کس ارزش نداشت جز خودم صبر میکردم رفت سربازی، سختی ها رو به جون خریدم اما دیگه خوشحال نبودم از عشق و عروسی متنفر بودم و هر بار که این آقا بهم ابراز علاقه میکرد فقط حس دور بودن بهم دست میداد و اینکه همه کاراش حرفه ...
دیگه تحمل نیاوردم تموم حرف هایی رو که بارها گفتم تکرار کردم اول منو جدی نگرفت اما بعد شروع کرد به خواهش کردن که جدا نشم و تهدید به کشتن خودش و اصرار داشت شرایط رو درس میکنه و اینکه دیگه فقط چند ماه مونده به اتمام سربازیش ...
اما از این قول ها زیاد داده با وجود دوست داشتنش گفتم نه و چندین بار به نحوی که تموم بغضم بود تکرارش کردم و اینو به خانوادم هم گفتم ، کاری که 5 سال جرات انجامش رو نداشتم و رابطه حالا تموم شده بشدت احساس سبکی میکنم چون تو این رابطه غرورم خورد شد به پای کسی که هیچ کاری برای آرامش و امنیت من نکرد .
از یه طرف با اینکه کم نذاشتم میترسم آهش منو بگیره از یه طرف دوسش دارم و شب و روزم شده گریه کردن و مرور خاطرات زیادی که با هم داریم، هر چند ارتباط ما فقط تلفنی و دیدار در چارچوب خانواده بود... من نمیدونم ... فقط میدونم ادامه این وضع رابطه رو نمیخوام و میخوام تنها باشم...
این آقا میگه درست میشه اما من هیچ وقت تلاشی برای دلخوش کردنم از طرفش ندیدم ،اما اصرار داره بهش فرصت بدم دلم دیگه با این رابطه نیست ،چون تموم چیزهایی که برای یه دختر مهمه رو از دست رفته و نابود دیدم اما این اقا دست بردار نیست میگه شرایط رو درس میکنه، دیگه نمیدونم درست چیه ، فقط میدونم حس امنیت رو از این آقا نمیگیرم و باورهام از دست رفته .
مرتبط:
تصمیم دارم تا وقتی کسی ازم خاستگاری نکرده بهش حسی نداشته باشم
چرا خدا منو به پسر مورد علاقم نرسوند ؟
عاشق پسر داییم شدم ولی اون بی توجهی می کنه
عشق یه طرفه سخته واسه دختر ...
پسر مورد علاقم منو خواهر خطاب کرد
مرتبط با دادن قول ازدواج به دختر:
عاشق پسری شدم که میگه چیزی ندارم بیام خواستگاری
پسری که عاشقم شده، ازم خواسته دو سال بهش وقت بدم بیاد خواستگاری
یه پسر با دختری که باهاش رابطه جنسی داشته ازدواج میکنه؟
چطوری به مامانم بگم که عاشق یه پسر دیگه شدم؟
صبر کنم یا رابطه م رو باهاش تموم کنم؟
پسر مورد علاقه م میگه صبر کن، میترسم نیاد خواستگاری
به پای عشقی که فکر میکردم درسته همه خواستگارهام رو رد کردم
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه) ← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← رد کردن خواستگار فامیل (۲۹ مطلب مشابه) ← قول و قرار ازدواج در آینده (۱۴ مطلب مشابه)
- ۶۲۰۹ بازدید توسط ۴۸۳۲ نفر
- شنبه ۳۱ فروردين ۹۸ - ۱۶:۱۲