سلام از اینکه این مطلب رو میخونید سپاسگزارم.
من یه دختر سی ساله ام و در یکی از شهرهای بزرگ زندگی میکنم. مشکل من اینه که با وجود تلاشگری بسیار همه ش به در بسته میخورم. من میدونم مشکل من از درونم و افکارمه ولی نمیدونم چطوری حلش کنم، متاسفانه شرایط مالی اسفناکه و پول مشاور ندارم . یه کم از زندگیم بیشتر میگم:
با وجود تلاش زیاد برای کنکور کارشناسی دانشگاه پیام نور یه رشته مهندسی که خیلی دوستش داشتم قبول شدم شاید چون نمیدونستم چه جوری درس بخونم و مشاور و پشتیبانی نداشتم، خیلی درس خوندم توی دانشگاه اینقدر که خسته شده بودم و دیگه برای ارشد کنکور ندادم.
بعد از فارغ التحصیلی دنبال کار گشتم، اما همه جا سابقه کار میخواست یا آشنا، شاید نزدیک یک سال دنبال کار گشتم و بی فایده بود. رفتم دنبال کارهای هنری، کلاس های کامپیوتر و چند جا به عنوان کارگر کار کردم.
همه ی اینا موقتی بود چون پول ادامه دادن به کلاس ها را نداشتم و کارگری من در واقع بیگاری بود چون هم روحیه م رو داغون میکرد هم اینقدر درآمدش کم بود که صرفه اقتصادی نداشت.
خلاصه چند سالی این جوری سپری شد. یه مدت کارهای هنری خودم رو برای فروش گذاشتم که در اون جا نیز شکست خوردم. در این مدت شاید نزدیک ده سال خواستگار می اومد که نزدیک ۸۰ درصدشون از طرف اون ها تمایل به ادامه دادن نبود. اون ۲۰درصد هم حداقل های منو نداشتن، این رو بگم که خاستگاران من همه سنتی بودن و دوست پسری نداشتم.
من در جامعه دیده نشدم تا خواستگاری غیر از این مدل داشته باشم. خلاصه اینکه من خونه دار شدم درسم رو نتونستم ادامه بدم ازدواجم نکردم و کم کم روحیه شاد من به افسردگی گرایید. دو سال پیش رفتم کلاس های حسابداری خیلی تلاش کردم و بلاخره تونستم یه کار گیر بیارم کار که چه عرض کنم حقوقش خیلی کم، بیمه هم نداشت، بعد از یک سال و نیم از اون جا اومدم بیرون به امید یک کار بهتر فعلا دو ماهه بیکارم.
من چون رشته ام حسابداری نبوده خیلی جاها قبول نمیکنن، الان نمیدونم با زندگیم چیکار کنم. من با این سن هیچ دستاوردی نداشتم و الان هر کاری بخوام شروع کنم دیره توی این سن و دیگه از شکست خوردن میترسم.
همه ش دارم خودم رو رو با بقیه هم سن هام مقایسه میکنم و سرزنش میکنم. توی این مدت بیکاری کتاب متفرقه میخونم و معلومات حسابداری رو بالا میبرم اما وقتی گذشته رو میبینم از ادامه دادن سرد میشم.
بیشتر بخوانید ...
دختری 29 ساله ام که جهیزیه ندارم، به ازدواج کردن امید داشته باشم؟
یه بغض سنگینی رو گلومه که فقط خدا حالم رو میدونه و بس
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم
دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم
← مسائل دختران دهه شصتی (۴۸ مطلب مشابه)
- ۱۸۳۱ بازدید توسط ۱۴۲۷ نفر
- دوشنبه ۳۰ دی ۹۸ - ۲۲:۳۲