سلام
من عاشق یه پسری بودم بهش پیام دادم اون هم گفت منو دوست داره و خواست که با هم دوست بشیم و گفت که شرایط ازدواج رو نداره ، من قبول نکردم به خاطر دلایل مذهبی ولی همین جوری قضیه کش پیدا کرد و دو سال تموم با هم چت می کردیم اون هم می گفت واقعاً منو دوست داره و هر بار که من بهش پیام می دادم خیلی خوب باهام برخورد می کرد و اصلا ناراحتم نمی کرد من تو زمینه های مختلف بهش کمک می کردم و دیگه یواش یواش دیدم وابسته اش شدم و ازش خواستم که با هم دوست بشیم حالا ورق روزگاره برگشته بود و این بار اون مخالفت می کرد و نقش مشاور رو برام بازی می کرد می گفت نه و نمی خوام لطمه ببینی و این ها،
ولی وقتی هم من تصمیم می گرفتم دیگه تمومش کنم و سراغش رو نمی گرفتم خودش پیام می داد و می گفت دلش برام تنگ شده
خلاصه کار به جایی رسید که ما همدیگر رو دیدیم و بعدش من ازش خواستم قول ازدواج بهم بده گفتم من این مدل دوستی رو نمی خوام اون هم گفت شرایطش رو نداره (البته راست می گفت هنوز دانشجوعه سربازی نرفته ، شغل ماشین خونه هیچی نداره )و بیشتر که حرف زدم تهش گفت که آخرش هم اگه شرایطش رو داشته باشه با یه دختر دیگه ازدواج می کنه من رابطه رو باهاش تموم کردم و بهش گفتم دیگه همه چی تمومه و گفتم وقتی کسی رو نمی خوای الکی نگو دوستت دارم.
بعد یه ماه برگشت و گفت بیا باز هم دوست باشیم ولی من گفتم نه دیگه نمی خوام با شوهر آینده یه دختر دیگه دوستی عاطفی داشته باشم
اون هم می گفت دوستیم دیگه مگه چشه، چرا نمی تونی مثل یه آدم دوست باشی، می گفت دوستی می تونه دائمی هم باشه، اون چند بار پیام داد
آخر سر من عصبانی شدم و بهش گفتم که امیدوارم عاشق یه دختری بشی دقیقا مدل خودت باهات رفتار کنه بهت بگه دوستت دارم و از احساساتت سوء استفاده کنه، بعد تهش هم بگه دوستیم دیگه مگه چشه، بعد آخرش هم بره با یه پسر دیگه ازدواج کنه، گفتم امیدوارم خدا جوابت رو بده
و گفتم چطور یه ماه پیش دل من شکست و گذاشتی رفتی حالا که حوصله ت سر رفته من یادت افتادم
گفتم مگه من زنگ تفریح توام که هر وقت حوصله ت سر رفت بیای پیش من
گفتم همیشگی نمی خوای ولی برای تفریح می خوای و این ها
خلاصه چند تا از این حرف ها بهش گفتم
اون هم ناراحت شد و گفت حالم از هر چی دختره بهم خورد گفت تو نفرینم کردی
گفت این کار زشته و این ها
گفت خدا جواب خودت رو بده که بد دیگری رو می خوای
گفت تو ظرفیت دوستی رو نداری
و خودخواهی که نمی تونی ببینی من تهش با یه دختر دیگه ازدواج کنم
گفت من باهات خوب رفتار کردم حسن رفتارم باعث شد این جوری باهام حرف بزنی و بدرفتاری کنی
منم طاقت نیاوردم ازش معذرت خواهی کردم
ولی اون بهم محل نداد
و تهش منم حرف های دلم رو زدم گفتم خیلی دوستت داشتم و می خواستم همیشه با هم باشیم و با هم ازدواج کنیم این کجاش خودخواهیه و همه چی تموم شد
من الآن یه چیزی آزارم میده اون هم اینکه حس می کنم پسره با احساسات من بازی کرد و چون من تو یه سری مسائل کمکش می کردم حس می کنم ازم سوء استفاده شده چون من خودم از لحاظ روحی وابسته اون پسر شده بودم و نمی تونستم رابطه رو باهاش تموم کنم وگرنه خیلی زودتر اون رابطه رو تموم می کردم
همه ش میگم اون پسره که منو نمی خواست چرا از همون اول باهام حرف زد یه بارم این رو بهش گفتم تازه بهش برخورد گفت عوض تشکرته من باهات خوب برخورد کردم و این ها
هدفم از گذاشتن این پست اینه که دوستان کمکم کنن و با حرف هاشون مسئله رو یه جوری برام حل کنن که دیگه ذهنم درگیرش نباشه
پیشنهاد:
احساسم غلبه کرد به عقلم، الان خیلی دلتنگش شدم
یه دختر 18 ساله چطور باید احساساتش رو کنترل کنه؟
دخترم، فکر میکنم احساساتم ثبات ندارند
چطور بدون وابستگی به کسی یا چیزی با احساسات جوونی کنار بیایم ؟
با احساساتم چکار کنم تا مانع پیشرفت توی کارم نباشه ؟!
در حد افراط احساساتی هستم، راه درمانی هست ؟
همیشه وانمود میکنم که به هیچ وجه احساساتی نیستم
من 17 سالمه و احساسات عجیبی بهم دست میده
فکر میکنم توی 18 سالگی احساساتم خیلی به منطقم میچربه
احساساتی شدم و گذاشتم دوست پسرم بدنم رو لمس کنه
بازی با احساسات دختر یعنی چی ؟
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۱۰۷۳۹ بازدید توسط ۸۳۵۶ نفر
- چهارشنبه ۱ ارديبهشت ۰۰ - ۲۰:۱۶