سلام
من دختر 18 ساله ای هستم که به آخر خط رسیدم . میدونم این حرف درست نیست و زندگی ارزشمند هست اما بخاطر مشکلاتی که در ابتدای زندگیم شروع شد و ادامه داشت افسردگی شدید گرفتم .
پدر من مرد پرخاشگر و عصبانی و احساسی هست که در زندگی شخصی خودش مشکلات فراوانی داشت و مادرم زن جدی و قوی هست به همه کمک میکنه باز هم هر چقدر فکر میکنم شخصیت والدین من برای ازدواج با هم به هیچ وجه مشابه هم نیست .
من بسیار خوشبین و مهربان و خونگرم بودم با اینکه مشکلات فروان بود وضع مالی مناسب نبود من خیلی امیدوار بودم شاید هم احمق ؛ ما با مادر پدرم زندگی میکردیم خانواده پدری باعث تفرقه و دعوا میشدن و مادربزرگم هم بین مادر و پدرم رو بهم میزد ما قطع ارتباط با خانواده پدرم کردیم فقط اقوام درجه 1 پدرم، با بقیه ارتباط داشتیم نمی خوام طولانی صحبت کنم .
توی 13 سالگی فهمیدم که پدرم با خانم دیگه ای هست که من میشناختمش .کاملا چشم و گوش بسته بودم و فکر میکردم با وجود مشکلات و دعوا های روزانه پدر و مادر خوشبختم تا زمانه، خیانت پدر .من ترسیدم ما به شهر دیگری رفتیم و من شروع کردم به بیشتر شنیدن و فهمیدن و درک کردن اخرش کارم به این دیوونگی کشید.
از پدرم متنفر شدم عادات بدی داشت در حین خوب بودن اون با خانم ها گرم میگرفت من شکاک شدم چون فکر میکردم پدر و مادرم فرشتن و دیگه اینکه پدرم تعادل روان و اعصاب نداشت یادمه همش تو خونه جنگ روانی بود یه روز خوش نداشتم که گریه نکنم با مادر پدرم مشکل داشتیم مریضی های مختلف نیمه فلج شدن و رفتار های بدش نیش زبون هاش .
من تحمل میکردم اما خسته شده بودم و دلم برای خواهر کوچکم میسوخت پدرم بارها مادرم رو کتک میزد و من، هیچ وقت مزه اولین کشیده محکم و کتک هاش یادم نمیره یبار مویرگ چشمم پوکید و چشمم رو خون گرفت دردناک بودن اما خوب شد.
من شروع کردم به تنفر از مرد ها و زن ها درسام افت کردن ناخون میکندم استرس و... و... و ... مشکلات دوباره شروع شدن انگار خیانت کردن سوژه جدید نبود مادرم هم بعضی وقت ها منو بخاطر درد هاش میزد البته وقتی عصبانی بود.
من تو سن 15 سالگی افسردگی داشتم امید و... همه رو از دست دادم دلم یه ذره لبخند میخواست که بعدش گریم نگیره البته رویاهای شیرنم رو داشتم .. تا جریان طلاق خانوادم ،قرار شد من با پدرم برم و خواهرم با مادرم .
من مادرم رو خیلی دوست داشتم نمی تونستم تحمل کنم دوستام اکثرا ظاهری بودن و تظاهر به داشتن خانواده عالی میکردم.. بعد از همه این ها کلی درد کشیدن البته وضع مالیمون خوب شد اما فقط همیشه این سوالم بود چرا پدرم خیانت میکنه؟ بعد ها به نگاه های مردها دقت میکردم که چه جور تو خیابون با هوس به یه زن و اندامش نگاه میکنن یا ظاهرش حتی اونی که بدنش پوشیده هست حالم از جنس مخالفم بهم میخورد تو لپ تاب بابام عکس همون خانمی که باهاش بود رو پیدا کردم گفته بود دیگه خیانت نمیکنه و قرار بود منم فراموش کنم.
خواهر پدرم میخواست جدا شن دو به هم زنی میکرد با اینکه قطع ارتباط کردیم دوباره ارتباط شروع شد وحشتناک بود فریاد و فریاد و فریاد یه هنزفری میذاشتم تو گوشم تا صبح گریه میکردم یا تو حمام و ...
البته تا اون نمیدونستم اسم بیماریم افسردگی هست فکر کردم که طبیعی هست. به چند روان شناس هم مراجعه کردم اما یه جورایی حالم از روان شناسم بهم میخورد مرد بود و بعدیش زن بود و هر چی من میگفتم ب والدین انتقال میداد برای همین بهشون اعتماد نداشتم ؛ درسته بی اعتمادی و بدبینی و خیلی شکاک شدن و نفرت و ... ویژگی های همون دختر مهربون قدیمی شد .
خب در اخر مشکلات بودن که منو زمین زدن اما کسی بهم کمک نکرد خانواده طلاق نگرفتن تا ما از اب و گل دربیایم بعد مدت ها بهم گفتن چته که درست داغونه ؟ مگه چی کم داری؟ خورد و خوراک و خوابم بهم ریخته بود .
بهشون فقط گفتم افسردگی حاد دارم منو ولم کردن و گفتن این همه بدبخت و بیچاره تو چرا افسرده باید بشی! و بهشون گفتم بخاطر اونا اینطور شدم منو تو حال خودم رها کردن و گذشت من فکر میکردم اگر مادر پدرم که باهامون زندگی میکنه بمیره مشکلام کمتر میشه چون عادت داشت پدرم رو عصبی کنه و بخنده.
نرمال نبود و مادر و پدر و به جون هم مینداخت و مریضی انسداد روده و زخم بستر واقعا بوی بدی داشت با پرستاری مادرم خوب شد ولی در اخر سکته کرد فلجی کامل رو بستر تا که مرد .
پرستاری ازش بیش از اندازه دشوار بود مادرم تمام این چند دهه رو ازش مثل دخترش نگهداری کرد مادربزرگم حتی بهش تهمت دزدی و ... هم میزد اما بخشیدمش خلاصه الان تنها چیزی که مونده یه دختر پرخاشگره عصبیه که حالش از خودش بهم میخوره ، از پدرم متنفرم و حالا مشکل با مادرم دارم .
من رو نفهمیده و درک نمیکنه من رو پیش دوستام خورد میکنه یه بارم از داشتن من راضی نبوده و تعریف نکرده و بهم محبت عاطفی نکرده از لحاظ مادی کم نمیذاره ولی خب فایدش چیه در حالی که جدیدا بچه به فرزندی قبول کرده و میارتشون خونه .
البته من در اتاقمو قفل میکنم یا جایی میرم که نبینمشون و میگه اینا دستمو میگیرن و بدردم میخورن بهم میگه بی لیاقت که لیاقت محبت ندارم اما یه بار با محبت باهام رفتار نکرده و رفتار تندی و پرخاشگری باهام داره .
خیلی باهاش با احترام برخورد میکردم و عاشقش بودم اما نمی دونم جدیدا چم شده دیگه نمیتونم تحملش کنم بهش میگم بهم محبت کنه تا گذشتم رو فراموش کنم میگه بخاطر زندگی سختی که داشته بهم نمیتونه محبت کنه و خوش رفتار باشه ولی با بقیه بگو و بخند داره و محبت داره مخصوصا به فرزند خونده هاش .
من اصلا حسود نبودم چون معتقد بودم حسادت زشته. نمیدونم چرا اینجور شدم از مادرم هم متنفر شدم حتی به پرنده ها و سگمون حسودیم میشه (از سگ متنفر شدم )عاشق گربه ام بودم اما چون دوسشون نداشت وسیله به گربم پرت میکرد اخرشم انداختنش تو بیابون .
خیلی کارا کردم که دوسم داشته باشه اما فایده نداشته بوسش میکنم یا بغلش میکنم منو پس میزنه دلم گرفته خدا میگه به مادر و پدرت احترام بزار اما وقتی متقابل نباشه عدالته ؟
من فقط دوس دارم این محبت و رفتار درست رو از مادرم داشته باشم نه کسی دیگه چون تنها ادمی بود که دوسش داشتم .حالا از همه ادم ها بدم میاد نمیتونم تو یه خونه بودن رو باهاش تحمل کنم میشینم گریه میکنم چندین بار سعی میکنه حسادتم رو دربیاره ، دوباره مثل قبل خیلی بد دعوامون شده چندین بار؛ بهم گفته دخترش نیستم البته منم اینو بهش گفتم. نمی تونم ازدواج کنم و برم از این خونه هم از مردها بدم میاد هم در واقع ترس همیشگی که بهم خیانت بشه یا مثله پدرم باشه.
متنفرم از جنس مخالفم.. میترسم منو ول کنه یا ... حالا فقط درس میخونم که برم یه جا دیگه.. جدیدا یه مریضی که پیدا کردم ظاهر زیبام و زنونگیم رو از دست دادم .
بزرگترین مشکلمه چون قیافم و خوشگلیم رو خیلی دوست داشتم و خیلی... اضافه وزن پیدا کردم البته درمانش ممکنه اما خیلی طولانیه چون نمی تونم عمل کنم هی میگم همه چی عادی میشه ولی ممکنه نتونم بچه دار شم من عاشق بچه هام ...
این مرض و کلی از مشکلات داره دیونم میکنه اینکه کسی درک نمیکنه و فکر میکنن خوشبختم دردناکن همشون. من خیلی احساسی هستم بخاطر همین اوضام اینطور شده اگر برای هر چیزی مهربونی نمیکردم و دل نمیسوزوندم شاید بهتر میشد ( البته تنها دل خوشیم گذشته از این همه نفرت و بدبینی اینکه دل پاکی دارم. اما دعاهام برا خودم مستجاب نمیشن).
الان منم با کلی تنفر از خونوادم و خودم و ادم های دیگه.. دیگه نمی تونم ادامه بدم بخاطر گرفتن جونم چند بار از خدا معذرت خواستم اما هنوز نمی تونم عدالت خدا رو بفهمم چرا بعد این همه سال کسایی که بین خونوادم دعوا انداختن اینهمه خوش و خرمن؟
و اوضای منی که بفکرشون بودم برعکس شده؟ لطفا نگین به خدا متوسل شو. عدالت خدا کجاست بعد این همه سال؟ چرا فقط بهم میگن خودت رو با بدبخت ترت مقایسه کن نه بالا سریات که شاکر باشی . خب من فقط 18 سالمه حق دارم برای یذره هم که شده بخندم نه موقع خنده اشک چشامو بگیره بله همه مشکلات خودشون رو دارن اما نمی فهم منم بیشتر توانم مشکل دارم و تحمل کردم بدن ضعیفی دارم و سلامت جسمی ندارم ولی به کسی نگفتم میگن سلامتیت رو شکر کن.
حتما نباید تو گرسنگی و بدون دست و پا و... بودن و ... باشم فقط میگم خدایا میدونم ازمایشه اما دیگه نمی تونم تظاهر کنم و بخندم که همه چی عالی هست تنها فکرم شده خدا یا خودت بیا پایین یا منو ببر اون بالا از صبر خسته شدم چون تمام دلیل هام رو برا زندگی از دست دادم.
ببخشید که این همه نوشتم تو دلم بود همش مشکلاتن بله، لحظات شاد هم داشتم اما همیشه زهرمارم شده بازم ببخشید (خیلی طولانیه)
ممنون که وقت گذاشتین و خوندین.
مرتبط :
دخترتون باید آبروتون رو ببره تا بفهمین نیاز جنسی فقط مال پسران نیست
اظهار نظرهای خانم ها در مواقع عصبانیت رو جدی نگیرید
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
چه گناهی کردم که بچه ی یه مادر بی عاطفه شدم؟
نمیتونم حتی یه حرف دخترانه با مادرم بزنم
مادرم با من رفتار سردی داره ، نمی دونم چرا ؟
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
حرف های پدر و مادرم آزارم میده
کاش مادرم حرف های منو میفهمید و درکم میکرد
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۴۳۴۱ بازدید توسط ۳۳۰۶ نفر
- دوشنبه ۳ آبان ۹۵ - ۲۲:۳۵