سلام
من یه خانومم، 29 سالمه، تک فرزند خانواده بودم، بچه باهوشی بودم، اما از بچگی از پدرم خشونت فیزیکی و روانی دیدم. همیشه بهم میگفت که منو نمیخواسته و اگه من نبودم خوشبخت بود.
وضع مالی خوبی هم نداشتیم، توی مدرسه همیشه بهترین بودم، ولی ازم حمایت مالی نشد نتونستم رشته خوبی توی کنکور قبول بشم اما با همه مشکلات دانشگاه رفتم و با یه آقایی آشنا شدم، همدیگه رو دوست داشتیم با سختی ازدواج کردیم و توی شهر ایشون زندگی مون رو شروع کردیم.
تنها بودم همیشه، ولی تحمل می کردم، بعدها فهمیدم توی خیلی از مسائل مالیش بهم چیزی نگفته و یه جورایی مشکلات مالی بزرگی رو ازم پنهون کرده با این استدلال که من ناراحت نشم، مرتب یه سری مشکلات مالیش به گوشم میرسه که خبر نداشتم.
مثلا یه وام بزرگ میگیره و من ازش خبر ندارم و میگه دوست ندارم مسائل کاری و مالی رو تو بدونی و ناراحت بشی، فهمیدم که به شدت از خانوادش حمایت میکنه و چون پدر بی مسئولیتی داره برای خواهر و برادرهاش پدری میکنه، با این هم مشکلی نداشتم و مجبورا کنار اومدم، ولی فهمیدم که همه داشته های مالی مون رو با اونا شریک میشه بدون اینکه اون ها ریالی داده باشن.
احساس بی پناهی کردم و نا امید و دلسرد شدم، درسته خیلی به من ابراز علاقه میکنه و آدم خوش اخلاقی هست، اما رفته رفته حس تنهایی من بیشتر شد، حس کردم یه غریبه ام. من پدر حمایتگری نداشتم دلم میخواست شوهرم حمایتگرم باشه، اما لحظه آخر اون خانواده ش رو به همه ترجیح میده، فکر کردم که ازش جدا بشم اما من دوسش دارم و اینکه دلم نمیخواد برگردم به خونه ای که اون پدر توشه و دوباره روزهای بد گذشته ام شروع بشه.
ترجیح دادم همین طوری زندگی کنم و قبول کنم که اولویت دوم شوهرم هستم و منم باید به فکر خودم باشم، مرتب کلاس رفتم، کار می کنم و سعی می کنم درآمدی داشته باشم هر چند کم باشه، مدتیه فکر می کنم که بچه دار بشم تا برای خودم اطرافیانی داشته باشم.
چون میدونم برای بچه اش پدر خوبی میشه و آدم بی مسئولیتی نیست، خواستم کسی بیاد توی زندگیم که من پشتیبان اون باشم اون هم پناه من باشه، از تنهایی در بیام، کسی باشه که از خون خودم باشه. اما میترسم یه آدم بی گناه رو وارد مشکل خودم بکنم.
احساس افسردگی دارم، یه مدت دارو خوردم، خیلی هم به خودکشی فکر می کنم، اما با این مشکل هم کنار اومدم و یه جورایی سعی می کنم زندگی کنم، به نظر شما چیکار کنم؟، همسرم که تغییر نمیکنه، منم که دوسش دارم، برای اون خانوادش خیلی اهمیت دارن و همیشه میخواد پشتیبان اونا باشه، حتی از لحاظ مالی و حتی با اینکه خودمون چیز زیادی نداریم ولی اونا رو توی کمترین داشته های مالی شریک میکنه.
منم از خودم میپرسم پس آینده مالی ما چی میشه، موندم من با این تنهایی و بی کسی توی شهر غریب چه کنم، بچه داشته باشم بهتره یا نداشته باشم، منم حق زندگی و آرامش دارم ولی نمیدونم کی قراره بهش برسم، یعنی من باید همه آرزوهام رو خاک کنم و همین جوری ادامه بدم، آیا کسی شرایط مشابه منو داره که راه حلی به من بده؟
مرتبط :
انسان ها به اشتباه در زمین به دنبال آرامش مطلق میگردند
حق دارم در آینده خانواده ای پر از آرامش داشته باشم؟
یه زن می خوام که کنارش آرامش واقعی رو تجربه کنم
حس میکنم با خواستگارم که 11 سال بزرگ تره به آرامش میرسم
چه چیزی باعث آرامش در زندگی میشه
دلم از زندگی آینده آرامش و عشق میخواد
من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم
چطور یک زندگی با آرامش و بدون جنگ اعصاب داشته باشم ؟
کسی جز خود شما، مسئول بازگشت آرامش تان نیست
چطور میتونم در زندگی مشترک همسرم رو به آرامش برسونم ؟
همه چیز دارم ولی کسی که بهم آرامش بده ندارم
نمیتونم به آدمی که قراره کنارش آرامش داشته باشم اعتماد کنم
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← ارتباط با خانواده شوهر (۶۴ مطلب مشابه) ← مسائل تک فرزندان (۱۵ مطلب مشابه) ← درد دل های زنان (۲۱ مطلب مشابه)
- ۳۸۴۴ بازدید توسط ۲۰۲۷ نفر
- جمعه ۱۷ آبان ۹۸ - ۱۱:۱۹