سلام
بیست و هفت سالمه ، پارسال خیلی برای ازدواج اشتیاق داشتم اما الان اون نشاطم خیلی خیلی کم شده ، نیاز عاطفی من که دیگه انگار از بین رفته ، از وقتی مستقل شدم و خونه خودم رفتم هم رفت و آمدم با فامیل و خانواده ام کم شد ، هم میلم به ازدواج کم شد .
شرایط مناسب اعم از سابقه خوب تحصیلات حداقل مالی و وضعیت معمولی با شغل و سربازی همه فراهمه ، اما دیگه انگار اون احساساتم خوابیده ، اصطلاحا با تنهاییم دارم حال میکنم ، اهل هیچی هم نیستما ( صیغه و دوستی و ... ) .
الانم نمیخوام منت کنم بگم وای میخوام انتقام بگیرم و این جوری و اون جوری ، نه بحث اینا نیست ، ولی با خودم میگم : خوب که چی یکی منو دوست داشته باشه یا من یکی رو دوست داشته باشم ؟ اصلا به عاشقی دیگه اعتقاد ندارم ، اکثر مردم ( پسر ، دختر ) دنبال مادیات هستن ، از دست خیلی ها دلگیرم ، چرا از بچگی از دخترا دور شدم که الان درباره شون هیچ اطلاعی ندارم و بلد نیستم باهاشون ارتباط بر قرار کنم ، چرا واقعا ؟
چرا تا بیست و چهار سالگی جرات نداشتم بگم زن میخوام ؟ سنگ شدم ! نمیخوام کسی دور و برم باشه ، وقتی یکی پست میزنه : جواب منفی شنیدم چون برادرم لب شکریه ، منم افسرده میشم اضطراب میگیرم ، تو خودم میگردم میبینم کامل نیستم .
بر فرض میگم خوب من قدم ۱۷۶ هست ( مثال گفتم ) ، حتما بخاطر این قراره رد بشم ، یعنی طرف قدش ۱۶۰ هم باشه ۱۸۰ میخواد ( توهین نباشه ) ، یا اگه یه خواستگار همزمان با من برای دختره بیاد با این تفاوت که اون پولدار تر باشه ، خوب معلومه به اون جواب مثبت میده . وقتی جامعه ظاهر بینه چرا ازدواج کنم ؟
نمیخوام اشکال کار رو گردن کسی بندازم ، ببخشید که پیوسته تایپ نمیکنم ، ولی یه مثال دیگه :
پست زده میشه ، چگونه زن ارضا میشود ؟ میبینم ده تا بند و تبصره داره ، از اون طرف میخونم : ۵۰ درصد طلاق ها بخاطر نارضایتی جنسی هست !
تو این جامعه پر از رعب و ترس و وحشت که الا ماشالله همه عصبی ، خیلی ها ظاهر بین ، برای دو دقیقه دیگه نمیتونی برنامه ریزی کنی ، آدم میترسه ازدواج کنه .
خسته شدم ، دلم میخواد تو تنهایی خودم باشم ، خیلی وقته به این نتیجه رسیدم هیچ کس جز پول به درد آدم نمیخورن ، البته یه رفیق پسر دارم دقیقا همفکر من گاهی با اون تفریح میریم ، با خودم میگم یه خونه و ماشین که داریم هر چند فکستنی با حقوق ماهی ۲-۳ تومن ، عشقی ندارم ، لذت جنسی ندارم ، در عوض آرامش دارم ، هر شب با خودم کیف میکنم ، دیوونه شدم . خودم برای خودم خوراکی میخرم با خودم حرف میزنم !!!
از همه دلخورم ، اعتراضی ندارم اما دلخورم ، از جامعه و این حصار عمیق بین دختر و پسر ، از خانواده ام ، از دخترا و پسرا ، مطمئنم حرفم حرف دل خیلی هاست . نمیدونم ، راحت بگم ؛
یه وقت ها با خودم میگم اگه یه کشور دیگه به دنیا اومده بودم ، خیلی زودتر از اینا میتونستم نیاز عاطفی مو ( که بنظرم از جنسی واجب تره ) بر طرف کنم .
باعث تاسف هست تو مملکتی هستیم که اسلام پایه اون هست ولی ازدواج شاخ کار هاست ، واقعا جای تاسف داره که برای برطرف کردن نیاز طبیعی باید بدبختی کشید ، بعدش کل زندگیت بشه این ، آخرش میبینی زندگی خیلی چیزای واجب تر داشت . مثل تحصیلات ، حفظ محیط زیست ، مهربانی ، ورزش ( رجوع بشه به هرم نیاز های اساسی آبراهام مازلو )
این یه درد دل به حق بود ، نه دعوای سیاسی نه مذهبی نه هیچی ، با تایید نکردن صورت مسئله رو پاک میکنید .
بیشتر بخوانید ...
کی قراره به یه زندگی خوب برسم ؟
چطور به پدر و مادرم بفهمونم به من فکر نکنن
خسته شدم، هر جا میرم همه میگن چرا زن نمیگیری ؟
می ترسم از اینکه پیر بشم و توی خونم تنها بمیرم
آیا به صلاح دهه شصتی هاست که ازدواج نکنند ؟!
ازدواج دیگه برام هیچ هیجانی نداره ولی خانوادم اصرار دارن
احساس میکنم گم شدم در این دنیا
بخدا منم دوست داشتم ازدواج کنم
تا سی سالگی زن گرفتی که هیچ وگرنه دیگه نمیگیری !
می ترسم که با بالاتر رفتن سنم نتونم شخص مورد نظرمو پیدا کنم
← مسائل اجتماعی روز جامعه (۶۳۴ مطلب مشابه) ← ازدواج و مسائل درک نشدگان (۱۰۲ مطلب مشابه)
- ۶۳۷۷ بازدید توسط ۴۲۹۵ نفر
- شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷ - ۱۳:۴۶