سلام
من پسر بزرگ خانواده هستم و به غیر از خودم یک خواهر و یک برادر کوچکتر دارم. متاسفانه خانه ما هیچ وقت رنگ آرامش نداشت . پدرم بسیار آدم بد اخلاق و عصبی ای بود و دست بزن داشت و مادرم را کتک میزد . مادرم هم که کاری نمیتوانست بکنه از زبونش استفاده میکرد و توی موقعیت های مختلف تا میتوانست سرکوفت میزد و غرغر میکرد و حرف میزد.
وقتی که بچه بودیم از دعواهای پدر مادرم خیلی میترسیدم و هیچ کاری نمیتوانستم بکنم . خوب به هر حال همین عصبی بودن و تند خلق بودن محیط خونه روی من هم اثر گذاشت مثلا خیلی وقت ها تا می دیدم مادرم داره طوری حرف می زنه که الان ممکنه دعوا بشه من نا خواسته با مادرم دعوا می کردم تا بتونم جلوش را بگیرم و یه دعوای دیگه پیش نیاد. اما خدا می دونه که همیشه دوستشون داشتم و هر کاری از دستم بر آمده براشون انجام دادم . یه مرتبه دیگه اومدم جلوی پدرم را بگیرم تا مادرم را کتک نزنه اما تا توانست منم زد .
اما حالا که یکمی پا به سن گذاشتن و یکمی اروم تر شدن انگار که همه چیز را فراموش کردن انگار نه انگار که چه اتفاقاتی افتاده حالا تا کوچکترین مشکلی پیش میاد به من میگن تو هیچی نمیشی- ما که فلان بودیم این شدیم- مادرم که همیشه میگه خدا به داد زنت برسه- اون چه بدبختی بشه- بابات من را بدبخت کرد توهم اون را بدبخت میکنی. اینقدر از این حرفها زدن که بخدا قسم میترسم بخوام به کسی فکر کنم .
همه این ها در حالیکه من بعد از این همه دعوا دیدن،حالت تشنج گرفتم و به محض اینکه توی یک جمعی حتی دو نفر دیگه با هم بلند حرف بزنن و بخوان دعوا کنن من تپش قلب میگیرم و تمام دستام شروع میکنه به لرزیدن.
خودم آدم زود جوشی هستم اما تا حالا با هیچکس دعوام نشده اینقدری کتک خوردن مادرم را دیدم که بخدا حاضرم بقیه کتکم بزنن اما من دست روی کسی بلند نکنم . با اینکه 29 سالمه اما با هیچ کس نمیتوانم حرف بزنم . اگر با کسی حتی در رابطه با کار بحث کنیم زود دستام شروع میکنه لرزیدن و زبونم بند میاد و صورتم قرمز میشه .
این وضع من گذشت تا اینکه 18 سالم شد و دقیقا یک ماه قبل از دانشگاه تصادف کردم و صورتم کمی آسیب دید . منم همین آسیب را بهانه سرکوفت های مادرم کردم و گفتم بی خیالش با این صورت حتی اگر تو بخواهی به کسی نگاه کنی، دختری به تو نگاه نمیکنه ( که البته خداییش با این سلیقه ای که دخترهای امروزی میپسندن شاید توجیه اشتباهی هم برای خودم نکرده باشم ) .
این شد که از وقتی رفتم دانشگاه، رفتم توی لاک خودم و توی دانشگاه با هیچ کدوم از هم کلاسی های دختر رابطه ای نداشتم و از کل دانشگاه هم کلا با 4 تا پسر بیشتر دوست نشدم . تا شدم 27 ساله و وارد محیط کار شدم . بخاطر 27 سال گوشه گیری نتونستم با همکارها، به ویژه خانم ها، رابطه کاری برقرار کنم و اونجا هم سرم توی لاک خودم بود .
حتی توی محیط کار یکی از همکاری های خانم بعد از یه مدتی شروع کرد حرف هایی زدن که در نهایت فهمیدم حرفش ازدواج . می گفت تو پسر با حجب و حیایی هستی ، حرف تو گلوم خشک شد که بگم که این حجب و حیایی که داری می گی چه بهای گرونی برای من داشته .... حالا 29 سالمه .
دیگه نمیدونم باید چیکار کنم توی همه این مدت بند دلم را سفت گرفتم که هوایی نشه که جایی نره که نتونم برش گردونم که نکنه هوایی بشه و بشه عامل بدبخت کردن یه دختری که نشه عامل بدبخت کردن یه بچه ای.
اما نمیدونم چرا جدیدا احساس می کنم دوست دارم ازدواج کنم اما وقتی به همه این گذشته فکر میکنم واقعا مطمئن می شم نتیجه زندگی من هم بهتر از زندگی پدر و مادرم نمیشه و من جز اینکه یه دختری را و احتمالا یه بچه ای را بدبخت کنم، نتیجه دیگه ای نخواهد داشت . من توی این 29 سال یاد نگرفتم چطوری به زنی ابراز علاقه کنم . یاد نگرفتم نیازهاش را بشناسم ، یاد نگرفتم چطوری باهاش حرف بزنم و ... . تو را بخدا بگید من باید چیکار کنم .
الان تصمیمی که خودم گرفتم اینکه یه خونه برای خودم بگیرم و بقیه عمرم را تنهایی بگذرونم . هر چند از این تنهایی ، خیلی می ترسم از اینکه پیر بشم و توی خونم تنها بمیرم . از اینکه کسی متوجه مردنم نشه و جنازم روز ها توی خونه بمونه . از اینکه کسی سر قبرم فاتحه نخونه . از همه اینها می ترسم . تو را بخدا بگید من باید چیکار کنم ؟ من اولین باره توی این 29 سال اینها را برای کسی میگم . تو را بخدا بگید من باید چیکار کنم
← ازدواج و مسائل درک نشدگان (۱۰۲ مطلب مشابه)
- ۴۳۳۹ بازدید توسط ۳۱۴۰ نفر
- جمعه ۲۳ تیر ۹۶ - ۱۷:۴۲