سلام
دختری هستم بالای 20 سال دانشجو .. خیلی دوست داشتم با خانوادم ارامش بیشتری به دست بیارم ..دوست داشتم برادرم که 5 سال ازم بزرگتره باهام مهربون باشه بریم بیرون دور بزنیم اخه دوستام با داداشاشون میرفتن بیرون خوش میگذروندن اما من فقط ازش بی اعتنایی و بدحرفی میدیدیم ..
این چیزی بود که یه دختر دبیرستانی از داداشش میخواست .. دوست داشتم پدرم بیشتر مهربون باشه باهام هر چی میخواستم بخرم انگار حیفش میومد بخره واسم ..میخرید اما همش منت و اینکه تو قدر چیزایی که داری نمیدونی .انقد راجب دوربریام و ادما بد گفتن حواست باشه ادما اینجورین بدن با اینا دوست نشی .
من با هر کسی دوست میشدم ازش میترسیدم همین باعث شد که هیچ وقت دوست صمیمی نداشته باشم الانم که هیچ دوستی ندارم حتی صمیمی. درسته ادم یه دوست داشته باشه یا نداشته باشه همیشه تنهاست ادما با داشتن دوست راحت تر میتونن حرفاشونو بگن مشورت کنن در هر صورت پیشتن..
این چیزایی که من بین هم کلاسیام میبینم همیشه هم شادن ..اما من شدم یه دختر ساکت خجالتی و خیلی کم حرف میزنم تا کسی ازم سوال نداشته باشه صدایی ازم در نمیاد..
بعضی وقتا دقت میکنم میبینم در مورد خیلی چیزای الکی و پیش پا افتاده چه جوری میخندن در حالی که اصلا خنده دار نیست .. یا حرفای روزمره معمولی که خیلیاش ارزش گفتن نداره صحبت میکنن.
کاش مادرم حرفای منو میفهمید و درکم میکرد . وقتی حرفایی که بهم میزنه توی شرایط به خودش میگم مثل خودش میگم ناراحت میشه میگه تو چرا اینجوری بهم میگی . وقتی خواهرم ازدواج کرده بود من راهنمایی بودم .خیلی دوستش داشتم و هنوزم دارم.
از این که تنها کسی که منو میفهمه تنهام گذاشته و ازدواج کرده ناراحت بودم . همش مادرم منو با اون مقایسه میکرد میگفت تو چرا اینجوریی چرا خونه تمیز نمیکنی ؟ سحر اینجوری بود به همه کاراشم میرسید ! ..
فقط مقایسم میکرد میگفتم مامان من با اون فرق دارم قرار نیست مثل اون باشم.. چقد اذیت میشدم.. اما مادرم درکم نمیکرد با این حال من شدم سنگ صبورش تمام مشکلات زندگی که پیش اومده بود برای من میگفت ای کاش نمیگفت ..
من تحمل حرفاشو نداشتم هنوزم میگه بهم.. این باعث شده بود در مورد کسایی که در موردشون باهام حرف میزد حس خوبی نداشته باشم نسبت به همه بدبین شده بودم تمرکز روی درسم نداشتم چقد واسه ایندم برنامه داشتم تا اول دبیرستان شاگرد اول بودم اما دیگه فقط پاس میکردم افت شدید تحصیلی ..
بابام فکر میکرد فقط باید پول خرجم کنه ..وقتی هزینه میکرد نتیجه اون چیزی که میخواست نمیشد ناراحت میشد و بهم بی محلی میکرد.. یه اخم و بی محلی پدرم از صد تا فحش بدتره ..کاش بجای پول محبت خرجم میکرد .
مثلا داشتیم میرفتیم خونه مادر بزرگم میگفت چرا شبا دیر میخوابی واسه خوابت زندگیت برنامه داشته باش . بهش گفتم بابا درس میخوندم من بدم نمیاد بخوابم درسام مونده بود رشته ای که من میخونم شب بیداری زیاد داره ( چون هیچ دوستی ندارم به همکلاسیام میگم دوستام ) الان همه بیدارن همه تا نصفه شب بیدارن .دوستامم بیدارن .. نه گذاشت نه برداشت سرم داد کشید بهم گفت همه غلط کردن دوستات ... خوردن..
بخدا تا صبح گریه کردم هنوزم یادش می افتم خیلی ناراحت میشم. بابام تحصیل کردست ارشد خونده اما نمیدونم شاید من انتظارم زیاده که باهام مهربون باشه .. اخه یه دختر احتیاج به محبت داره اما پدرم وبرادرم بهم محبت نکردن هرموقع احتیاج داشتم بهشون نمیتونستم پیششون ..
الان داداشم ازدواج کرده چقد بهش محبت کردم کاراشو انجام میدادم همش پادوی مراسماش بودم چقد سر جریانایی که داشت مامانم واسم تعریف میکرد ناراحت میشدم همه کار واسه اون و خانومش انجام دادم ..قید خودمو زده بودم..
اما زندادشم ازون اب زیرکاهاست مرموز و خاله زنک یه حرف میزنم 360 درجه میچرخونه میره واسه همه تعریف میکنه ..چقد غیبتمو میکنه خدا میدونه چون حرفاش به گوشم میرسه و واسه اونایی که تعریف میکنه اونا میان به خودم میگن که چیا گفته وقتی میشنوم میبینم اون چیزی که من گفتم تا این زمین تا اسمون فرق داره ! من اصلا حوصله اینکارار رو ندارم بعضی وقتا خیلی ناراحت کرده باشه میرم پیش خواهرم درد و دل میکنم ولی میدونین نمیشه همش پیش خواهرم برم درد و دل کنم .به هر حال اونم زندگیه خودشو داره و دوست ندارم ناراحت بشه.
خیلی دلمو شکسته یه بار اومد ازم معذرت خواهی کرد گفت ببخشید ناراحتت کردم منم بخشیدم اما وقتی کاراشو تکرار میکنه ناخوداگاه همه کارای بدش میاد تو ذهنم حالم بد میشه ..قلبم درد میگیره
بخدا یه حرفا و یه کارایی زن داداشم کرده به داداشم گفته بودم طلاقش میداد.. منم هیچی نمیگم که باعث نشم اینا از هم جدا بشن
نمیخوام اصلا ببینمشون فقط بخاطر پدر مادرم و روابط خانوادگیمون میرم خونشون..کاش دلها انقدر ازهم دور نبودن
حرف واسه نوشتن زیاد هست .....
روزای سختی رو دارم میگذرونم مرسی وقت گذاشتین خوندین
دختری هستم بالای 20 سال دانشجو .. خیلی دوست داشتم با خانوادم ارامش بیشتری به دست بیارم ..دوست داشتم برادرم که 5 سال ازم بزرگتره باهام مهربون باشه بریم بیرون دور بزنیم اخه دوستام با داداشاشون میرفتن بیرون خوش میگذروندن اما من فقط ازش بی اعتنایی و بدحرفی میدیدیم ..
این چیزی بود که یه دختر دبیرستانی از داداشش میخواست .. دوست داشتم پدرم بیشتر مهربون باشه باهام هر چی میخواستم بخرم انگار حیفش میومد بخره واسم ..میخرید اما همش منت و اینکه تو قدر چیزایی که داری نمیدونی .انقد راجب دوربریام و ادما بد گفتن حواست باشه ادما اینجورین بدن با اینا دوست نشی .
من با هر کسی دوست میشدم ازش میترسیدم همین باعث شد که هیچ وقت دوست صمیمی نداشته باشم الانم که هیچ دوستی ندارم حتی صمیمی. درسته ادم یه دوست داشته باشه یا نداشته باشه همیشه تنهاست ادما با داشتن دوست راحت تر میتونن حرفاشونو بگن مشورت کنن در هر صورت پیشتن..
این چیزایی که من بین هم کلاسیام میبینم همیشه هم شادن ..اما من شدم یه دختر ساکت خجالتی و خیلی کم حرف میزنم تا کسی ازم سوال نداشته باشه صدایی ازم در نمیاد..
بعضی وقتا دقت میکنم میبینم در مورد خیلی چیزای الکی و پیش پا افتاده چه جوری میخندن در حالی که اصلا خنده دار نیست .. یا حرفای روزمره معمولی که خیلیاش ارزش گفتن نداره صحبت میکنن.
کاش مادرم حرفای منو میفهمید و درکم میکرد . وقتی حرفایی که بهم میزنه توی شرایط به خودش میگم مثل خودش میگم ناراحت میشه میگه تو چرا اینجوری بهم میگی . وقتی خواهرم ازدواج کرده بود من راهنمایی بودم .خیلی دوستش داشتم و هنوزم دارم.
از این که تنها کسی که منو میفهمه تنهام گذاشته و ازدواج کرده ناراحت بودم . همش مادرم منو با اون مقایسه میکرد میگفت تو چرا اینجوریی چرا خونه تمیز نمیکنی ؟ سحر اینجوری بود به همه کاراشم میرسید ! ..
فقط مقایسم میکرد میگفتم مامان من با اون فرق دارم قرار نیست مثل اون باشم.. چقد اذیت میشدم.. اما مادرم درکم نمیکرد با این حال من شدم سنگ صبورش تمام مشکلات زندگی که پیش اومده بود برای من میگفت ای کاش نمیگفت ..
من تحمل حرفاشو نداشتم هنوزم میگه بهم.. این باعث شده بود در مورد کسایی که در موردشون باهام حرف میزد حس خوبی نداشته باشم نسبت به همه بدبین شده بودم تمرکز روی درسم نداشتم چقد واسه ایندم برنامه داشتم تا اول دبیرستان شاگرد اول بودم اما دیگه فقط پاس میکردم افت شدید تحصیلی ..
بابام فکر میکرد فقط باید پول خرجم کنه ..وقتی هزینه میکرد نتیجه اون چیزی که میخواست نمیشد ناراحت میشد و بهم بی محلی میکرد.. یه اخم و بی محلی پدرم از صد تا فحش بدتره ..کاش بجای پول محبت خرجم میکرد .
مثلا داشتیم میرفتیم خونه مادر بزرگم میگفت چرا شبا دیر میخوابی واسه خوابت زندگیت برنامه داشته باش . بهش گفتم بابا درس میخوندم من بدم نمیاد بخوابم درسام مونده بود رشته ای که من میخونم شب بیداری زیاد داره ( چون هیچ دوستی ندارم به همکلاسیام میگم دوستام ) الان همه بیدارن همه تا نصفه شب بیدارن .دوستامم بیدارن .. نه گذاشت نه برداشت سرم داد کشید بهم گفت همه غلط کردن دوستات ... خوردن..
بخدا تا صبح گریه کردم هنوزم یادش می افتم خیلی ناراحت میشم. بابام تحصیل کردست ارشد خونده اما نمیدونم شاید من انتظارم زیاده که باهام مهربون باشه .. اخه یه دختر احتیاج به محبت داره اما پدرم وبرادرم بهم محبت نکردن هرموقع احتیاج داشتم بهشون نمیتونستم پیششون ..
الان داداشم ازدواج کرده چقد بهش محبت کردم کاراشو انجام میدادم همش پادوی مراسماش بودم چقد سر جریانایی که داشت مامانم واسم تعریف میکرد ناراحت میشدم همه کار واسه اون و خانومش انجام دادم ..قید خودمو زده بودم..
اما زندادشم ازون اب زیرکاهاست مرموز و خاله زنک یه حرف میزنم 360 درجه میچرخونه میره واسه همه تعریف میکنه ..چقد غیبتمو میکنه خدا میدونه چون حرفاش به گوشم میرسه و واسه اونایی که تعریف میکنه اونا میان به خودم میگن که چیا گفته وقتی میشنوم میبینم اون چیزی که من گفتم تا این زمین تا اسمون فرق داره ! من اصلا حوصله اینکارار رو ندارم بعضی وقتا خیلی ناراحت کرده باشه میرم پیش خواهرم درد و دل میکنم ولی میدونین نمیشه همش پیش خواهرم برم درد و دل کنم .به هر حال اونم زندگیه خودشو داره و دوست ندارم ناراحت بشه.
خیلی دلمو شکسته یه بار اومد ازم معذرت خواهی کرد گفت ببخشید ناراحتت کردم منم بخشیدم اما وقتی کاراشو تکرار میکنه ناخوداگاه همه کارای بدش میاد تو ذهنم حالم بد میشه ..قلبم درد میگیره
بخدا یه حرفا و یه کارایی زن داداشم کرده به داداشم گفته بودم طلاقش میداد.. منم هیچی نمیگم که باعث نشم اینا از هم جدا بشن
نمیخوام اصلا ببینمشون فقط بخاطر پدر مادرم و روابط خانوادگیمون میرم خونشون..کاش دلها انقدر ازهم دور نبودن
حرف واسه نوشتن زیاد هست .....
روزای سختی رو دارم میگذرونم مرسی وقت گذاشتین خوندین
مرتبط :
دخترتون باید آبروتون رو ببره تا بفهمین نیاز جنسی فقط مال پسران نیست
اظهار نظرهای خانم ها در مواقع عصبانیت رو جدی نگیرید
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
چه گناهی کردم که بچه ی یه مادر بی عاطفه شدم؟
نمیتونم حتی یه حرف دخترانه با مادرم بزنم
مادرم با من رفتار سردی داره ، نمی دونم چرا ؟
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
مادرم یه بارم از داشتن من ابراز رضایت نکرده
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۵۱۰۸ بازدید توسط ۳۶۷۴ نفر
- دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵ - ۲۲:۱۸