سلام
اول از همه عذرخواهی میکنم بخاطر متن طولانیم دوم از تمام کاربران خانواده برتر خواهش میکنم شده 5 دقیقه وقت بذارن و نوشته هام رو مطالعه کنن اگر راهنماییم کنین بشدت ممنون تون هستم، نخواستین هم حداقل از تجربه ی من درس بگیرین، خواهش میکنم حتما مطالعه بفرمایید .
من دخترم 18 ساله. سوم راهنمایی بودم یه پسر از فامیل بهم ابراز علاقه کرد با تلفن عمومی با هم حرف میزدیم قهر کردیم من اون موقع خیلی بچه بودم حرفایی هم که بهش میگفتم همونایی بود که به دوستام که همجنسم هستن میگفتم بچه بودم .
بعد از اون یکی از پسرهای فامیل بشدت ابراز علاقه میکرد بهم، من اصلا توجهی بهش نداشتم تا اینکه با تموم کردن حرف زدنم با اون پسر اولی حس نخواستن کردم همه ش گریه میکردم که من چمه چرا گفت نمیخوامت و ...
اون فقط حرف میزد من فقط ساکت بودم و به اون پسر اولی که اون موقع فکر میکردم عاشقشم فکر میکردم کم کم از فکرش در اومدم و سعی کردم شکستم رو پنهون کنم و به پسر دومی روی خوش نشون دادم خانواده اش در جریان بودن که منو میخواد و با خانواده ام صحبت کردن و بابام موافقت نکرد منم ولش کردم.
یادمه از سوم راهنمایی تا دوم دبیرستان فقط گریه میکردم همه ش خودم رو سرزنش میکردم که چرا خطا کردم، چرا اونم نه یه پسر دو تا پسر، من تو فامیل به دختر محجوب و خوب و سر سنگین معروفم و اصلا بعد از اون خطایی که سوم راهنمایی کردم که خودم و خدا و چند نفر از آدم های اطرافم بخاطر دهن لقی و بچه بودنم فهمیدن، سعی کردم مثل یه دختر عاقل و بزرگ شده برخورد کنم و دیگه بشدت اخمو شدم این ناخودآگاه دیواری شد که هر کسی اجازه ورود نداشته باشه.
به خدا من بچه بودم، دقیقا همون برخورد و حرف هایی که با دوستانم داشتم با اون ها هم داشتم انگار دوسته همجنسم بودن نه چیزه دیگه ای، فقط به اون پسر اولی علاقه هم داشتم.
وقتی خواستم بیام دوم دبیرستان پسر عموم که شماره م رو از گوشی بابام درآورده بود بهم پیام داد وقتی از تو گوشی مادرم فهمیدم آشناست خیلی بد جوابش رو دادم و تهدیدش کردم اگه دیگه پیام بده نشون بابام و باباش میدم و شب همه پیام هاش رو نشون بابا و مامانم دادم .
نمیخواستم دیگه هیچ خطایی کنم و تو همون سن گفتم همون بهتر که خانواده م هم در جریان باشن به هر حال من خطایی نکرده بودم، نه چراغ سبز نشون داده بودم نه سبک سر بازی در آورده بودم، نه جوابش رو داده بودم که مطابق میل پسره باشه، فقط با لحن بدی تهدیدش کردم و شب هم همه چی رو به بابا مامانم گفتم، ارتباطم رو هم با خانواده ی عموم قطع کردم.
اما یادمه از روزی که اون اتفاق افتاد، همه ش گریه میکردم که من مگه دختره سبکی بودم که این پسر این اجازه رو به خودش داد؟، کجا سنگین نبودم؟، اون اصلا فکر نمیکردم اینطوری باشه، واسه م سخت بود، همه ش گریه میکردم که چرا بهم پیام داد و متاسفانه همین جوری اعصابم رو خراب میکردم و با افکار بچگونه خودم جوری خودم رو سرزنش میکردم که انگار اشتباه از من بود نه اون، و همه ش میگفتم من خودم یه غلطی کردم، اینم به گذشته م اضافه شد. در واقع انگار این رو واسه خودم مثل اون خطایی که سوم راهنمایی کردم میدونستم.
دوباره دوم دبیرستان بودم بعد از عید بود، پسر عمه م بهم پیام داد، من فکر کردم خواهرشه چون هر وقت شارژش تموم میشد با هر گوشی که می اومد دم دستش ادامه پیام هامون رو میگفت و حرف میزدیم، من فکر کردم دختر عمه هست جوابش رو دادم، گفت یه مشکلی واسه م پیش اومده کمکم میکنی؟
گفتم آره عزیزم حتما گفت تو میدونی کیم؟، گفتم وا مگه سیما نیستی؟، سیما شوخی نکن دیوونه که نشدم، گفت من برادرشم! مونده بود از لرز بیوفتم، اصلا فکرش رو هم نمیکردم که این پسر نظری بهم داشته باشه، آخه یه سال ازم بزرگتر بود، خیلی بچه بود و من اون موقع خواستگارهایی داشتم که پسر عمه م انگشت کوچیک شون هم نمیشد .
هر چی زنگ زد، پیام داد، جوابش رو ندادم، تا قسمم داد خیلی رسمی حرف زدم، رک گفتم حرف تون رو بفرمایید، چقدر طولش داد، آخرش بعدِ 45 دقیقه گفت دوست تون دارم! اینم مثل پسر عموم خیلی بد جوابش رو دادم و تهدیدش کردم و همه چی رو نشون بابا و مامانم دادم، با این عمه هم قطع ارتباط کردم، با دخترها شون هم همین طور!
دیگه خانواده ی عمه م فهمیدن که پسره کوچیک شون بچه ی سوم دبیرستانی به من نظر داشته و میدونستن چرا باهاشون قطع ارتباط کردم، واسه اینم گریه میکردم که من چطوریم که این به خودش اجازه داده بهم ابراز علاقه کنه پیام بده و ...!
سوم دبیرستان پسر یه عموی دیگه م اومد با خانواده ام حرف زد و منو خواستگاری کرد، مادرم به خاطر عموم چیزی نگفت، بابام هم به خاطر برادر بزرگترش سکوت کرده بود در صورتی که راضی نبود چون میگفت دخترم میخونه دکتر میشه و طرف آینده ش مثل خودش پزشکه و از هم دانشگاهی هاشه، من اصلا علاقه ای بهش نداشتم، گریه کردم، گفتم نه، نمیخوام، این قدر رفت و اومد گفت شما بذارین آخرش من راضیش میکنم.
سوم دبیرستان موقعی که 25٪ کنکور معدل بود من تو جنگ اعصاب با پسر عموم بودم، گوشیم رو خاموش میکردم، زنگ میزد مادرم گوشی رو بده بهش، میرفتم کتابخونه می اومدم خونه مون تا اومده خونه مون کادو می آورد، من اصلا نگاه شون هم نمیکردم، اصلا نمیدونم چرا علاقه ای بهش نداشتم هیچ، ازش بدم هم می اومد، حتی یه بار جلوی مامانم و خواهرم سرش داد کشیدم که چرا نمیفهمی، من ازت بدم میاد، تو رو خدا از اینجا برو.
هیچ وقت روی خوش بهش نشون ندادم، تو همون مدت بود یه خواستگار اومد که خواهرش دوست خودم بود و معمولی با دوستم در ارتباط بودم، بقیه فکر میکردن ما میخوایم قبول کنیم که من با دختره فلان خواستگارم در ارتباطم و واقعا هم خانواده ام میخواستن قبول کنن، چون میدیدن من اصلا توجهی به پسر عموم ندارم، من اصلا نمیدوستم خواستگارم اسمش چیه و اصلا هم روم نمیشد از خواهرش بپرسم، خودم رو کلا زده بودم به کوچه علی چپ و اصلا به روی خودم نمی آوردم.
من فقط خواهرش رو میشناختم، حتی نمیدوستم چند تا بچه هستند!، بعده 6-8 ماه بابام گفت بهش فکر نکن میخوایم ردش کنیم!، خود بابام بود اومد درباره ی این خواستگار باهام حرف زد، تهش هم خودش اومد گفت میخوام جواب بهش بدم، خب زور داره 6-8 ماه فکرت رو درگیر کنن بعد بگن جواب میدیم، بی خیالش چقدر رو درسم که نفر اول مدرسه بودم هم تاثیر بد گذاشت هم بماند!
پیش دانشگاهی پسر دایی مادرم اومد خواستگاری خانواده ام خسته بودم از اینکه یا پسره اقدام میکنه ( اونم از روی بچه بازیش ) یا خواستگار واسم میاد هی فکرمو در گیر میکنن ته تهشم میگن دیگه بهش فکر نکن میخوایم ردش کنیم موافقت کردم و خانواده ام گفتن بعده کنکورش همه چی رسمی بشه پسره گفت منو تو مث نامزد و نشون هاییم برای شناخت بیشتر باهم در ارتباط باشیم منم اولش نمیخواستم ولی نرم شدم کم کم ارتباطمون از تلفن شد حضورهای یواشکی ملاقات های پنهونی منو برسونه کلاس کنکوری و مدرسه و حتی ناهار خوردن با هم تو رستوران ... باره اول واقعا بد بود پشیمون بودم دستمو سوزوندم گریه میکردم ازش متنفر شده بودم ولی اون میگفت ما که نشون همیم تو زنه آینده ی منی اگه تو نیازامو برطرف نکنی چیکار کنم؟
محیط اطراف واسم خیلی سخت و بد شده منه 28 ساله سخنمه و... (10 سال اختلاف سنی داشتیم و کارمند بود) ارتباطمون از وقتی واسه باره اول اومدن تا قبله ازمایش خونمون از 25 مهرماه 93 بود تا 4 شهریور 94 بعده کنکورم اومدن خواستگاری واسه باره دوم و قرار بر آزمایش خون شد هر بار میخواستیم بریم یجوری نمیشد بابام گفت ما یه مسافرت مشهد بریم بعده مسافرت برید آزمایش خون من در طول مدتی که باهاش ارتباط داشتم دیگه داشتم ازش سرد میشدم از ارتباط حراممون از اینکه هر بار عین بچه ها واسم ناز میکرد از اینکه یک روز نبود که من گریه نکنم از دستش از اینکه من از درس فاصله گرفته بودم و کنکورمو گند زدم و....
کم کم ازش سرد شده بودم گفتم بابا من پشیمون شدم نمیخوامش ( هیچکس از خانواده ام نمیدونستن با هم در ارتباط بودیم و من خوب شناختمش ) میگفت نه زشته تو اولش گفتی آره اگه حالا بخوای بگی نه جواب این چن ماهی که منتظرت بودن چی میشه؟ اون وقت پدر و مادرش میگن بچه ی 17-18 ساله مارو مسخره خودش کرده و... .
نمیدونستم چیکار کنم چطور بهمش بزنم تا اینکه رفتیم مشهد الرضا ضریحشو با شرمندگی تمام گرفتم گفتم من خطاکارم من رو سیاهم اشتباه کردم امام رضا خودتو خدا نجاتم بدین من دیگه نمیخوامش اون منو به گناه کشوند خودمم مقصر بودم ولی ازش زده شدم دیگه نمیخوامش در طول مسافرت هم همش عصبی بودم انگار حوصله نداشتم از مسافرت برگشتیم و فهمیدم وقتی ما خونمونو به دستش سپرده بودیم اون دختر آورده خونمون و بابام بهم گفت همین ماجرای نجات من شد که دیگه وصلت پا نگرفته که هیچ کسی نمیدونست قراره وصلتی بشه و فقط میدونستن خواستگارم بوده همون اولش رسمی نشده تموم شد .
خدا رو شکر میکنم که نجاتم داد و نذاشت بدبخت بشم چون خودمم در طول ارتباطم خیلی بهش مشکوک شده بودم و از اینکه با ارتباط لمسی مون من گریه میکردم و پسش میزدم اون ادامه میداد و مسخرم میکرد و اصلا عذاب و جدانی درش نمیدیم و اینکه بشدت انحرافات جنسی داشت و حتی وقتی با هم بودیم هر دختری از کنارش رد میشد تا فیهاخالدونشو نگاه میکرد و اصلا متوجه ناراحتیم نمیشد تا هم میگفتم عصبی میشد و....
شمایی که پسره مجردی من توبه کردم از ته دل و حس میکنم وقتی خدا نجاتم داده امام رضا نجاتم داده یعنی توبه ی من مقبول شده طرفتون با چنین سابقه ای همه چیو بهتون بگه؟ اگه نگه چی؟ اصلا با چنین دختری که از ته دل توبه کرد و الان شده یه دختر مذهبی و چادری که همه میگن پاکی ولی خودم و خدام میدونیم چه اشتباهی کردم چطور برخورد میکنین؟
خانوما من چطور برخورد کنم من یه دختر ترسوام و خیلی هم میترسم گذشتم لو بره اون موقع طرفم و خانواده امو و خانواده اشو چیکار کنم؟ تورو خدا سرزنشم نکنین فقط راهنماییم کنین من شبو روزم دارم بخاطر اشتبه گذشتم گریه میکنم و همش از خدا التماس میکنم کمکم کنه ولی میترسم خدا توبه امو قبول کرده میترسم طرفم منو قبول نکنه من اصلا نمیخوام ازدواج کنم ولی خانواده ام که نمیدونن دردم چیه از طرفی ضربه ای خوردم واسم سخته یه حسه تنفری هم به مردا پیدا کردم ولی تا کی؟
بالآخره که باید ازدواج کنم اون موقع من اصلا به طرفم بگم یا نه؟ لطفا راهنماییم کنین . از اطرافیانمم عده ای میدونن همشم از روی سادگی و بدبختیم گفتم حالا اطرافیانم بیشتر همکلاسیامن که غریبه ان ولی چن تایی هم از فامیل میدونن البته زیاد نیستن ولی بهتر بود که کسی نمیدونست 3 نفرن سه تاشم دخترن و ازدواج کردن و سه تاشم مورد اعتمادن
خانوما / آقایون سایت راهنماییم کنین
من میترسم نمیدونم چیکار کنم همش ترس دارم که گذشتم آیندمو خراب کنه. من از ترس این اتفاق از ازدواج میترسم میگم اگه گذشتم آینده م رو تهدید کنه اگه لو بره اگه آبروم رو بره از طرفی خیلی هم حسه شرمندگی دارم از پدر و مادره خودم از کسی که قراره همسرم بشه و از خانواده ی همسرم فکر خودکشی هم کردم پسره مردم با هزار امیدو آرزو بیاد زن بگیره بعد بفهمه سابقه زنش تو گذشته خواسته ناخواسته چیا بوده چه حسی بهش دست میده؟
خواهش میکنم فقط سرزنشم نکنین من دستمو سوزوندم واسه عبرت تا همیشه ببینم من شبو روز گریه کردم چه جایی که خطا کار بودم چه جایی که نبودم من هنوزم در حاله توبه ام با اینکه خدا نجاتم داده فقط یکروز مونده به آزمایش خون بابام اومد و بهم گفت میخواستم روزه تولده امام رضا برم آزمایش خون امام رضا و خدا دقیقا کمتر از 24 ساعت مونده به روزه تولد امام رضا مونده به روز ازمایش خونم راهه نجاتمو نشونم دادن
منتظر راهنمایی هاتونم ممنونم که داستان زندگی منو مطالعه فرمودین
مرتبط:
به خواستگارم بگم که قبلا رابطه ی نامشروع داشتم؟
آیا باید به یه پسر پاک راستش رو گفت؟
می ترسم خواستگارم بعدا با سابقه دوستی من مشکل پیدا کنه
اگه بعد از ازدواج فهمیدید همسرتون سابقه دوستی داره، چه می کنید؟
دختر مورد علاقه م 5 سال سابقه دوستی داره
آیا مشکل از منه که نمی تونم گذشته ی ناپاک دختری رو ببخشم ؟
نمیخوایم با یه تواب ازدواج کنیم، مگه زوره ؟
گذشته هر کس به خودش مربوط نیست، من واسم مهمه
علت دروغ گفتن دختری که به خواستگاریش رفتم چی بود؟
نمی دونم از گذشته ی خودم در خواستگاری بگم یا نه ؟
در خواستگاری، گناهان گذشته رو باید فاش کنیم ؟
چقدر باید برا ازدواج گذشته ی دختر رو بررسی کرد؟
بالاخره گذشته ی طرف مهمه یا نه ؟
وقتی به گذشته ی همسرم فکر می کنم به هم میریزم
آیا خانم ها روی گذشته شوهرشون حساسند ؟
گذشته خانم تون چقدر برای شما مهمه ؟
اگه در گذشته دوست پسر داشتی زن من نشو ...
با دختری که قبلا دوست پسر داشته ازدواج نمی کنم
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه) ← عواقب ازدواج بر پایه دوستی (۲۴ مطلب مشابه) ← مضرات دوستی با جنس مخالف (۴۶ مطلب مشابه)
- ۱۴۰۹۰ بازدید توسط ۱۰۴۶۷ نفر
- سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۵ - ۲۱:۴۹