سلام
28 سالمه و یه دختر 3 ساله دارم. این روزها خیلی دلم پره، دلم گرفته، از سادگی و بی سیاست بودن در ارتباطاتم خسته شدم. دختر ساده ای ام برخلاف ظاهرم که دختر اجتماعی و سر و زبون داری ام. تودار نیستم و هیچی رو تو خودم نگه نمیدارم، ولی درگیر آدم های به شدت پیچیده ای شدم. از همسرم گرفته تا خانواده اش تا جاری هام و ... .
گاهی اوقات دلم برای سادگی خودم میسوزه، هیچ کس برای حرف هام تره خرد نمی کنه، بحث حسادت نیست، بیشتر درد و دله. خسته شدم از آدم های تودار و صدلایه دور و برم. من خیلی ساده ام. میتونم بگم هیچ رازی تو دلم ندارم. ولی همسرم و خانواده اش اصلا.
یهو یه چیزهایی رو ازم مخفی میکنن که گریه ام میگیره. چیزهای خیلی ساده و دم دستی. احساس میکنم اصلا آدم حسابم نمیکنن. حالا خانواده اش هیچی، ولی آخه همسرم چرا؟
یکی از جاری هام همیشه از من بدش می اومد، هیچ وقت دوستم نداشت. حسد 90% قلبش رو تصاحب کرده. کافیه برم یه قاشق بخرم، حتما باید بخره، ولی زیاد سیاست داره، خیلی خودش رو تو دل همه جا کرده.
چند روز پیش با همسرم رفته بودیم شهرستان خونه ی پدریش، پا شد ظرف ها رو بشوره بدو بدو رفت ظرف ها رو ازش بگیره که بده من، بده من زشته. ولی میدونم که قصدش خود شیرینی بود. حالش از من به هم میخوره، ولی تو برخوردها جوری رفتار میکنه جلوی بقیه انگار منو میپرسته. ولی پشت سرم همیشه میره حرف میزنه و منو تخریب میکنه.
یا تو جمع تیکه و متلک بهم میندازه که تو بچه دار نمی شدی یا لاغری، گاهی برای همسرم درد و دل میکنم و از دو رویی هاش میگم ولی یک بار نشده که همسرم طرف منو بگیره، همیشه میگه داری اشتباه میکنی، اون واقعا زن خوب و دلسوزیه.
برای ماه عسل میخواستیم بریم دبی، قبلش میخواست منفجر بشه. با صدای بلند و تشر مانند تو جمع به همسرم گفت دلیلی که میخواید برید ماه عسل چیه؟، میخوام بدونم؟، چرا میخواید برید دبی؟، خب این پول رو خرج وسایل تون بکنید. من برای خودتون میگم، رفتن به دبی بی مورده. خیلی با حالت بدی میگفت اینا رو، من خیلی ناراحت شدم که باا ین حالت تو زندگی ما داشت دخالت میکرد، میدونستم از حسادتشه.
واقعا اگه میتونست میرفت یه عروسی در حد عروسی ما می گرفت و ماه عسل میرفت دبی، اگه براش زشت نبود.
به همسرم گفتم خیلی ناراحت شدم که این جوری گفته بهمون، به اون چه ربطی داره؟، چرا هر چی بهت گفت هیچی بهش نگفتی؟، میدونین چی گفت؟، گفت از دلسوزی و مهربونیش بوده.
من فقط یه لبخند تلخ زدم، احساس کردم دنیا رو سرم خراب شده، فکر میکنم این روزها اگه سیاست داشته باشی 44 متر زبون هم که بکشی میذارن به پای دلسوزیت. همیشه اون رو میکوبن تو سر من و بقیه ی جاری هام، راستش دلم برای اون ها هم میسوزه.
من پدر شوهرم ورشکست شد پارسال، هیچ کس کمکش نکرد به جز ما. خود من از حقوقی که پس انداز میکردم 30 میلیون بهشون دادم برای رضای خدا هم دادم، هفته ی بعدش رفتیم خونه ی ما همسرم یه تشر بد جور زد به مامانم، میتونم بگم تا جایی که یادمه بابام همچین تشری به مامانم نزده بود تا حالا.
مامانم خیلی زن مظلومیه، هیچی نگفت، فقط دیدم رفته تو اتاق داره گریه میکنه. از اون روز دلم شکست. انگار تمام کارهایی که تو زندگی برای خودش و خانواده اش انجام دادم پوچ بود.
خیلی حالم بده تو رو خدا کمکم کنید هر روز لعنت میفرستم به بختم، هر شب با گریه میخوابم، تقصیر من چی بود که این شد زندگیم؟
مرتبط با خانواده شوهر:
خانواده شوهرم از خونه م دزدی میکنن
خانواده شوهرم یه درگیری رو با من شروع کردند
رابطه من با خانواده شوهرم چطور باید باشه ؟
چرا نباید بدی های خانواده شوهرمون رو به شوهرمون نگیم ؟
چکار کنم که در رابطه با خانواده شوهرم پر رو باشم ؟
از خانواده شوهر جز شر چیزی ندیدم
راهنمایی در مورد زندگی مسالمت آمیز با خانواده شوهر
چرا خانواده شوهرم نمیذارن باب میل خودمون زندگی کنیم ؟
خانواده شوهرم اصلا محبت های منو نمی بینن
من از دو رویی خانواده شوهرم واقعا خسته شدم
خانواده شوهرم دوست ندارن برم خونه شون
دعا برای دور شدن از خانواده شوهر
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← ارتباط با خانواده شوهر (۶۴ مطلب مشابه) ← درد دل های زنان (۲۱ مطلب مشابه)
- ۴۲۹۶ بازدید توسط ۳۰۸۶ نفر
- جمعه ۲۲ شهریور ۹۸ - ۱۴:۴۹