همیشه دلم میخواست یه جوری خودم رو شاد کنم، دلم میخواست زندگی کنم اما نشد که نشد!!!
بگذریم از خودم بگم؛ اسمم بهنامه، چند روز دیگه 24 ساله میشم و باز هم یه سال دیگه گذشت، کاش هیچ وقت 25 ساله نشم، زندگیم کوتاه بشه.
خیلی ها میان اینجا از زندگی شون میگن، از مشکلات و ...، خواستم منه خسته هم کمی بگم حال داشتی بخون فقط 5 دقیقه وقتت رو میگیره، اگه هم نداشتی مهم نیست کلا زندگی مهم نیست.
معلولم، دیستروفی( هر چقدر که زمان میگذره ضعیف تر میشی، تا کاملا کل ماهیچه های بدنت ضعیف میشه و زمین گیری میشی، به سختی کارهای شخصیت رو انجام میدی به قول دوستم یه استخون با یه روکش از گوشت هستم) از پدرم گرفتم ارثی هستش.
پدرم نمیدونست که مشکل داره، من که میدونم هیچ وقت نمیخوام یکی مثه خودم درست کنم (آدم های معلول شدید مثل من خوب میدونن چی میگم)، و نمیخوام زندگی یه دختر رو مثل زندگی مادرم بکنم یا حق مادر بودن رو ازش بگیرم.
وقتی به زندگیم نگاه میکنم وضعیت مادرم رو میبینم، بد جوری دلم میگیره، حقش این نبود، نفهمیدم مرد خونه ست زن خونه ست چیه ...
چه جوری تحمل میکنه با این وضع اقتصادی پدرم، چه جوری تحمل میکنه سالی یه بار از خونه میره بیرون. معلولیت یه چیزه، اما همراهش هزار تا چیز دیگه میاد، حتی اولیه ترین نیاز هات ...
از همه بدتر بی پولی، هیچ کاری ازت برنمیاد، (الان بعضی ها میگن چرا برمیاد اون ها تونستن، من اون ها نیستم، اون ها هم من نیستن، چی میدونی، تو میگی درک میکنم، ولی به خدات قسم درک نمیکنی ماها چی میکشیم)
این روزها فقط میدونم میخوام تنها باشم، شاید این واسه م بهتر باشه، شاید هم نباشه، هیچی نمیدونم، تو عالم معلق بودن هم آخرین گزینه ای که به ذهنم میرسه، تنها یه جاست، آسایشگاه سالمندان شاید این واسه م بهتر باشه، شاید تنهایی سهم خیلی از ماهاست و شاید هایی که به زبون میاری، حرف هایی که به زبون میاری، اما دلت یه چیز دیگه میگه.
الان تو خونه، به زور راه میرم تنهایی، شاید تا یک سال دیگه، نمیدونم اما میدونم از این هم میافتم.
من درس میخوندم، دیپلم الکترونیکم، دانشگاه هم قبول شدم اما عمدا نرفتم، ترجیح دادم خواهرم بره ازم دو سال بزرگتره، و خرجیش رو دادم، اینکه میگم سالمندان نمیخوام سر بار کسی باشم، حتی مادرم یا خواهرم و چیزی که باعث شد به این فکر برسم حرف های مادرم با خواهر بزرگم بود که میگفت به مادرم ازدواج نمیکنه تا از من مراقبت کنه، این ها که بدجوری تو اون لحظه داغونم کرد و هنوز هم ...
بی خیال، خودتون خوب میدونین چی میگم، اگه بشه حتی خواهرم رو عاق میکنم و باهاش کاری ندارم، چون زندگی منه باید تنها باشم و با این چیزها نمیخوام زندگی عزیزانم رو نابود کنم.
این روزها، تو این شرایط نه من کار میتونم بکنم و نه پدرم و نه پشتوانه ای و نه پولی از یه جایی در بیاد، غذا خوردن درست حسابی هم ندارم، خیلی کم پیش میاد روزی 3 وعده غذا بخورم، همیشه دو وعده و گاهی وقت ها هم اونم نمیخورم، شدم استخون کامل، همه ش 38 کیلو وزن دارم با اینکه قدم 169 هستش.
هر کی میدونست فقط نگاهم میکرد، هیچی واسه گفتن نداشت، یعنی نمیدونست چی بگه، مگه میشه ؟!، تا حالا شده مادرتون یا پدرتون واسه کم شدن خرج زندگی الکی روزه بگیرن؟!، شاید حس کنید دارم سیاه نمایی میکنم، ولی واسه م مهم نیست کسی باور میکنه یا نه.
تا دو سال بعد از مدرسه با دوستم کار میکردم، (سیم کشی ساختمون، وضعیت جسمیم جوری شد که دیگه نتونستم کار کنم)، از اون بعد هیچ وقت نشد یه کار داشته باشم که کمی حتی نیازهام رو برطرف کنه، زندگیم یه جوری شده که هر شب تا بالا اومدن خورشید بیدارم، آخرین نخ سیگارم رو میکشم میخوابم تا 5 عصر.
البته اگه بشه اسمش رو خواب گذشت، چون همه ش زود زود بیدارم میشم، یا صدا نمیذاره بخوابم، اگه بخوام بگم الان تقریبا 6 ساله که شب ها بیدارم.
همیشه تا خود صبح تنهام تو اتاق، اوایل فیلم بود یا بازی، ولی خسته شدم، همه ش تکرار تکرار ...
انگاری زندگیم شده سکانس یه فیلم غمگین گذاشتن رو رپلی تموم بشو هم نیست، همه ش تکرار...
ولی الان هیچی، فقط آهنگ، سیگار، آهنگ، سیگار ...
بدجوری خودم رو باختم، حس خیلی بدی دارم، همیشه ی خدا تو خونه ام، تو اتاق پشت سیستمم گاهی، وقت ها حس میکنم خدا ما رو بلاک کرده، گاهی وقت ها باهاش حرف میزنم ولی صداش نمیاد، نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم، حس زامبی بودن بهم دست داده، انگاری یه زامبی هستم وسط یک کره خاکی تک و تنها، فقط میره کجاش رو هیچ کس نمیدونه، میره تا روزی که از پا بیافته بمیره ...
نه میدونم چی خوبه، نه میدونم چی بده، هر چقدر باهام حرف میزنن، میگن تو رو خدا بس کن، چرا داری به خودت این کار رو میکنی، چرا میکشی اون لامصب رو، بس کن ...
بارها مادرم با گریه، خواهرم، دوستانم، حتی عشقم (یه طرفه هستش بهم میگه داداش)، چرا این جوری خودت رو داغون میکنی تو اون لحظه فقط میخوام تند تند سیگار بکشم تا جایی که حالم بد شه بیافتم از بیحالی خوابم ببره، باهام حرف میزنن از این گوش میاد از اون یکی میره بیرون حتی الان نمیدونم چرا دارم مینویسم اصلا کسی میخونه؟
خب همه هم بخونن که چی مثلا، هان؟ که چی زندگیت تغییری کرد، نه پس چرا خفه نمیشم، من چم شده، نکنه افسردم، چرا انقدر بی حالم، اصلا چرا زنده ام، چرا اون شب تموم نکردم، همه چیز رو ...
مخم صوت میکشه، کل دلم همه ش رسوب شده از نگفته های زندگیم، به قول یگانه از چی برات بگم وقتی نگفته هام با من اجیل شده، حس میکنم دلم غمگین ترین دله روی زمین شده، روزها که میگذرن اما محاله که حسم عوض بشه، آخه هر شب یه ذره شعر روح خرابم رو سمت تو میکشه ...
همه ما آدمیم، دل داریم، شهوت داریم، عشق میخوایم، تو زندگی آرامش میخوایم، همدم میخوایم، یکی رو میخوایم همراه مون باشه، حرف هایی رو با هم بزنیم که به خدا هم نمیزنیم.
یادش بخیر یه زمانی دلم میخواست زندگیم کنم، یه زمانی دلم میخواست با عشقم عشق بازی کنم ، دلم میخواست بابا بشم، دلم میخواست بخندم، دلم میخواست خیلی کارها بکنم، ولی هیچی که هیچی ...
خدا خودش شاهده چقدر تلاش کردم، ولی نشد، هیچ وقت واسه خودم چیز خاصی نخواستم، چه شب هایی که با دعا با گریه سر نکردم، یادمه وقتی بهم کار تایپ میدادن روزی 19 ساعت پشت سیستم بودم، میخواستم زود تموم کنم یه کار دیگه بگیرم، کمک حالی باشم ولی اونم از دست دادم و خیلی چیزهای دیگه، ولی هیچی جواب نداد، فقط شکستم.
الان دیگه واسه هیچی تلاش نمیکنم، شدم یه تیکه چوپ پاره تو اقیانوس رها شده، فقط خدا میدونه تهش به کجا میرسه.
تا حالا شده عاشق کسی بشی نتونی بهش بگی. میگی بهش میگم شاید اونم همین حس رو داشته باشه، وقتی میبنیش عشقش همه وجودت رو پر میکنه و لام تا کام نمیتونی حرف دلت رو بهش بزنی، بعد از اینکه رفت با خودت میگی چرا چیزی بهش نگفتم، افسوس که هرگز این رو به زبون نمیاری با بغضی که حتی نفس کشیدن رو ازت میگیره سر میکنی، بدتر از همه با نامزدش میاد میگه تو روز نامزدی نبودی داداشی و از این هم بدتر موقع خدافظی میگه تو رو خدا از ته دلت واسه مون آرزوی خوشبختی کن، تو هم با دلی سرد و پر از خون میگی اگه واسه تو آرزوی خوشبختی نکنم واسه کی بکنم.
خدا شاهده اون لحظه یک بار نه چند بار، نه هزار بار مردم و زنده شدم. من فقط از بی عرضه بودن خودم افسوس میخورم که نتونستم حرف دلم رو بهش بزنم، و از اون هیچ گله ای ندارم، خدایا میگی شکر گزار باش شکرگزارتم، فقط یه خواهش حوری منو تو بهشت به کسی قول نده، مگه اینکه خودش نخواد
ببخشید اگه کمی سرتون رو درد آوردم، راستش جایی رو واسه درد دل یا حرف زدن نداشتم، خودم هم نمیدونم چی گفتم، فقط خواستم بگم. با اولین دلنوشتم تموم میکنم هر چی دوست داشتی بگو تو نظرات مرسی اگه خوندی.
بهنام حسینی
مرتبط:
کی قراره بعضی از مردم دید شون رو نسبت به معلولان عوض کنن؟
به خاطر معلولیتم اعتماد به نفس کمی دارم
چرا ما معلولان رو دست کم میگیرن ؟
من با کاستی ام چگونه میتونم کار پیدا کنم
من همون ماهم که کسی یارای رسیدن بهش رو نداره
← مسائل و ازدواج توانمندان خاص (۲۸ مطلب مشابه) ← شکست عشقی (۲۹ مطلب مشابه) ← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه) ← خسته شدم از تنهایی (۲۶ مطلب مشابه)
- ۸۷۶۸ بازدید توسط ۵۰۶۹ نفر
- پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸ - ۱۰:۵۳