سلام دوستان
من مشکلی دارم که واقعا مستاصلم کرده و توی راه موندم و نمیدونم چه کار کنم . من ٢٧ سالمه و توی سن ٢١ سالگی با اصرار زیاد برخلاف میل خانوادم ، عقد کردم .
همسرم ادم موجهی بود اون زمان دانشجوی فوق لیسانس عمران بود و توی شرکت خودش کار میکرد چهار سال از من بزرگتره و چه ظاهری چه فرهنگی در یک سطحیم اما مادرم مخالف ازدواج توی سن پایینه . بعد از یکسال عقد، به خاطر اختلاف های کوچیک، بینمون کمی بهم ریخت و بعد از اون و با صحبت های مادرم واقعا حس کردم امادگی ازدواج رو ندارم .
و به دلایل مشکلاتی که توی حیطه ی کاری با پدر همسرم داشتم کمی دلخوری بی جا بوجود اومد که باعث شد ایشون هم خیلی حرف ها برای بهم خوردن رابطمون به پسرش بزنه و بین دو خانواده کاملا خراب شد . در اخر با توافق هم جدا شدیم . ٤/٥ سالی گذشت و من واقعا احساس تنهایی و خلا زیادی داشتم به همین خاطر بعد از چند سال برای اولین بار با درخواست برای اشنایی از فردی که رابطه ی کاری باهاش داشتم موافقت کردم . این اقا هم موقعیت اجتماعی و فرهنگی مناسب و خوبی دارن. کمی با هم اشنا شدیم .
تا اینکه روزی همسر سابقم رو دیدم و باز هم یاداوری خاطرات باعث شد اعصابم کاملا متشنج بشه و باهاش تماس بگیرم . من به دلیل فوت پدرم در کودکی و تک بچه بودن کمی حساسم و توان دل کندن از کسی که بهم محبت داشته برام واقعا غیر ممکنه . در طول تماس حرف خاصی زده نشد اما بعد از اون ارتباط قوی ای بینمون برقرار شد حتی تا عقد موقت هم پیش رفتیم .
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مسائل زنان (۱۸۵ مطلب مشابه)