پسری هستم ۳۰ ساله و مجرد .
چند سال پیش با چند تا از دوستانم در حین راه رفتن درباره موضوعی صحبت می کردم به جایی از صحبت هام رسیدم که باید نظر اون ها رو می پرسیدم وقتی برگشتم عقب دیدم اون ها ۲۰ متر پشت سرم ایستاده اند و خشکشان زده . علت چی بود؟
زمانی که من جلو تر از اونها راه می رفتم زنی خود را از بالای یک ساختمان بدون هشدار و ناگهانی انداخت پایین، کله او کاملا پخش شده بود و مردم دور جنازه جمع شدند و گریه می کردند من حتی مسیر خود را تغییر ندادم و از روی جنازه رد شدم و حواسم بود پاهایم خونی نشود با اینکه کاملا متوجه شده بودم چه اتفاقی افتاده ولی حرفی که داشتم به دوستانم می گفتم را یک لحظه هم قطع نکردم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .
مشکل من اینه که بسیار آدم بی رحم یا بی احساسی هستم، هیچ اتفاق مرگباری مثل جنگ، سیل یا زلزله نتونسته من رو متاثر کنه . تا جایی که یادم می آید در زندگیم گریه نکرده ام، ولی به سختی می توانم بخندم، پیش روانشناس نرفتم ولی از یک دانشجوی روانشناسی علت این رفتارم رو پرسیدم و گفت احتمالا اتفاق بدی در بچگی برایت افتاده.
او درست می گفت در بچگیم هم اولین نفر جنازه همسایه مان را که خود را حلق آویز کرده بود پیدا کردم و در حالی که جنازه در آخرین لحظه ای که جان داده بود به نقطه ای که صورت من قرار داشت نگاه کرده بود و من دقیقا با جنازه ارتباط چشمی برقرار کردم ولی در همان زمان هم خونسردی خودم رو حفظ کردم و آمدم خانه و به پدرم گفتم.
دستان جنازه در هوا خشک شده، چشم هاش از حدقه زده بیرون، و دهنش کف کرده و زبونش لای دندوناش گیر کرده و نباید هول کنه ولی متاسفانه پدر من عجله کرد و از بالکن خانه مان به بالکن آنها برای پاره کردن سریع طناب رفت و کلی دردسر در اداره پلیس برای خود درست کرد .
تمام انشاء هایی که مربوط به خاطره نویسی بود و یا موضوعات دیگه که میشد به قضیه پیدا کردن جنازه ربط داد را بلا استثنا با توجه به داشتن خاطرات شیرین و بامزه به داستان طناب دار ربط میدادم.
می توانم تا صبح برای شما از این خاطرات عجیب تعریف کنم. شاید سرتان سوت بکشد ولی شغل من گلخانه داری هست نه ربطی به رشته دانشگاهیم داشته نه ربطی به علاقه به گیاهان و فقط به خاطر پول وارد این کار سخت و مشکل و ریسکی شدم و خودم هم با توجه به گرون شدن محصولات گلخانه ای در یک سال اخیر نمی دونم دقیقا چقدر پول در می آورم .
با توجه به وضعیت خوبه مالیم گاهی اوقات دوست دارم ازدواج کنم ولی خوشبختانه یا بدبختانه خانواده با توجه به بی احساسی من درست نمی دونند که با این شرایط ازدواج کنم .
مسئله اینجاست که دوست ندارم درمان بشم، چون تمام موفقیت های زندگیم رو مدیون همین بی احساسی می دونم . آدم متمرکز،سختکوش و قاطعی هستم و بسیار اخلاق محور، اعتقادات مذهبی هم ندارم. قدم ۱۸۸ و همه معتقدند که لیاقت این چهره جذاب رو ندارم .ورزش نمی کنم ولی به خاطر سنگین بودن شغلم بدن ورزیده ای دارم .
چه طوری می تونم دختری که شرایط منو درک کنه و از من مهر و محبت نخواد پیدا کنم؟
مرتبط:
از کودکی تحمل نداشتم کسی بهم محبت کنه
شوهرم با اخلاقه ولی نمی تونه محبت کنه
منی که اصلا محبت کردن بلد نیستم به نظرتون درسته ازدواج کنم
نامزدم اون طوری که دوست دارم جواب پیام هام رو نمیده
این که شوهرم دیر جواب پیامک های منو میده باعث نگرانیه ؟
در شرف عقد هستم، چه کار کنم شوهرم عاشقم بشه ؟
شوهرم ابراز محبت کلامی نمی کنه مگر اینکه خودم ازش بخوام
چرا شما آقایون بعضی وقت ها محبت کردن یادتون میره؟
آقایون از محبت زیادی همسرشون خسته میشن ؟
تاثیر خوش کلامی و محبت زنانه بر زندگی مشترک چه مقدار است؟
← رفتارشناسی دختران برای ازدواج (۶۰۴ مطلب مشابه) ← جلب نظر دختر برای ازدواج (۱۰ مطلب مشابه)
- ۴۶۷۱ بازدید توسط ۳۲۸۱ نفر
- چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸ - ۱۹:۲۳