سلام
الان که دارم این رو مینویسم چشم هام پر از اشکِ و روحم خسته ست، من یه دختر 22 ساله ام، دانشجوی ترم 6 یه رشته معتبر.
از بچگی تو خانواده ای حساس بزرگ شدم که هم اجبار به عقاید مذهبی درون شون موج میزد، هم اجبار درسی. چون برادر و خواهر بزرگترم هر دو تحصیلات عالیه دارند و پدر مادرم هم همین طور، و رو درس من خیلی حساس بودند و سختگیری داشتند، اضطراب هایی که از اوایل تحصیل بهم وارد شده بود من رو داغون کرده بود.
من بچگیم رو یادمه خیلی آروم و مهربون و حرف گوش کن بودم، اما از پایه چهارم ابتدایی به بعد عوض شدم!، شده بودم یه دختر بچه بد اخلاق غرغروی درس خون که همکلاسی هاش ازش متنفر بودن، چُقُلی بچه ها رو پیش معلم میکردم که آره خانم فلان دانش آموز تقلب کرد، فلان کار رو کرد و ... .
چون تو ذهنم یه قوانینی از طرف خانواده جاساز شده بود که باید بچه مقیدی باشم، نباید تقلب کنم، جر زنی کنم و بقیه رو آزار بدم!، وقتی این رفتارها رو از دور و بری هام میدیدم فورا اعتراض میکردم بهشون، برای همین مدام با همکلاسی هام دعوا داشتم و حقیقت رو میگم اونا از من متنفر بودن که چرا نمیذارم تقلب کنن، درس نخوونن و اصلا چرا درس من خوبه و من هیچ دوستی هم نداشتم.
این روند من تا اوایل دبیرستان ادامه داشت، من بچه مثبتی بودم، اهل دوست پسر، آرایش کردن، جلف بازی و ... نبودم، اما هر کس هم که گوشی می آورد یا کار خلافی انجام میداد لو میدادم، باور کنید از قصد نبود، خودم رو آدم خوب تصور میکردم که آره میرم و فلان کار بد رو گزارش میدم و جلوش رو میگیرم!(عقاید بچگانه).
همون طور که داشتم میگفتم این رفتار من تا اوایل دبیرستان ادامه داشت، داشتم بزرگ میشدم متوجه شده بودم کسی دور و برم نیست، فهمیدم چرا!؟، خودم رو تغییر دادم کم کم، رفتارهای بچگانه رو گذاشتم کنار و خودم رو عوض کردم، اما هنوز اخلاقم و تندخویی هام تقریبا بودن، رفته رفته بزرگ شدم رسیدم به سوم و چهارم دبیرستان بهتر شده بودم، دوست جدید پیدا کرده بودم و اوضاعم بهتر بود.
اما کماکان منو به چشم راپورت چی و جاسوس میدیدن در حالی که من با ورود به دبیرستان همه کارهام رو گذاشته بودم کنار. دبیرستان که تموم شد من واقعا عوض شده بودم دیگه بچه نبودم بشدت رو اخلاقم کار کردم، صبور شده بودم، مهربون و خوش برخورد که مادرم تعجب میکرد که تو سن 18 سالگی این همه تغییر عجیبه.
اومدم دانشگاه، از شهرمون فقط یه همکلاسی دختر داشتم که اونم القضا تو راهنمایی و دبیرستان باهام بود، میگم که اونم مثل همون دوران ازم متنفر بود، و همون تفکر رو من داشت در حالی که رفتار الانم رو میدید! با هم هم اتاقی بودیم و سه نفر دیگه هم از شهر دیگه بودن که با ما هم کلاس بودن، بارها خواسته یا ناخواسته پیش اون ها گذشته من رو بازگو کرده بود، بهش گفته بودم خوشم نیومده از رفتارت اما کو گوش شنوا! ، مشکل اصلی از این جایی شروع شد که پارسال آقایی که دو سال ازم بزرگتر بود به من علاقه مند شدن تو دانشگاه، القضا رفته بودن پیش این دوستم و تحقیق منو کرده بودن، این دختر هم بهشون گفته بود این با همه مشکل اخلاقی داره، یه آدم عصبی و روانیه، اصلا نرید سمتش!!! (همه رو آقا پسر به من و مادرم گفتن) .
نشستم گریه کردم و حالم بد بود، میدونستم چی در انتظارمه، من باید تاوان رفتار کودکانه ام رو میدادم در حالی که من با دختر بچه یازده دوازده ساله فرق داشتم، من آدم سابق نبودم کو گوش شنوا؟، اون خواستگارم انگار از من چندشش شد و رفت.
مورد بعدی دوستان دبیرستانم بودن که تو اینستاگرام فالوشون کردم، اما رد کردن و بلاکم کردن، چون حس میکردن من جاسوسم و عکس هاشون رو برمیدارم!، این گذشته من باعث شده الان خودم رو تو خونه قایم کنم، بازار، جشن یا هر مراسمی رو کمتر برم که منو نبینن و خجالت نکشم، میترسم رو آینده ام تاثیر بذاره.
حالم اصلا خوب نیست، چرا من باید تاوان اخلاق بچگیم رو بدم در حالی که الان همه منو به عنوان یه دختر عاقل و خوش اخلاق میشناسن؟
ممنون میشم کمکم کنید که آیا رفتار بچگیم انقد تاثیر گذاره؟!
مرتبط:
دوست دارم یه شخصیت عالی داشته باشم
← تربیت رفتاری پسران (۱۲۳ مطلب مشابه) ← تربیت رفتاری دختران (۱۱۰ مطلب مشابه) ← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه) ← جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه) ← نوع رفتار در دانشگاه (۱۲۲ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۱۷۵۳ بازدید توسط ۱۳۶۴ نفر
- شنبه ۱۵ تیر ۹۸ - ۱۲:۱۱