سلام
یک پسر سی ساله هستم و به چند دلیل افسرده ام مثل خیلی از جوون های دیگه که اینجوری هستن و نیاز به کمک تون دارم؛
افسردگی از جنس ناراحتیه، نه اون نوعی که نیاز به دکتر باشه، البته پیش دکتر هم رفتم که فایدهای نداشت، یه روز دکتر بهم گفت حق داری چیزهایی که میگی ولی فقط باید زمان بگذره! فکر میکنم این هم چون جواب نداشت گفت یه جوری رد گم کنی بود.
توی زندگی دوست داشتم آدم مهمی بشم و تاثیری روی دنیا بذارم اما هر چه تلاش کردم نشد من توی یک خانواده معمولی و پر از مشکل و طلاق و اینها بزرگ شدم هر چند هیچ وقت نپذیرفتم که شرایط بدی داشتم و تمام تلاشم رو انجام دادم ولی نشد.
این روزها دردی به دردهام اضافه می شه وقتی می بینم افرادی که میشناسم که نزول خور هستن یا مشکلات اخلاقی افتضاح و بدی دارن که من از اونها باخبرم اما پیش مردم بهترین احترام رو دارن، کافیه پول یا کسب و کار یا شغل خوبی داشته باشی تا مورد احترام قرار بگیری هیچ کی عمق ماجرا رو نمی دونه، ببینه همه در سطح هم رو قضاوت میکنند.
از طرفی توی کارهام شکست خوردم و از طرفی هر بار از خانمی خوشم اومد یا فهمیدم متاهله و راهم رو با خجالت کج کردم و رفتم یا مجرد بود و من رو نپذیرفت در صورتی که پسر بدی نیستم و ضایع نیستم در نتیجه شریک زندگی هم پیدا نکردم شاید چون پولدار نبودم.گاهی اوقات میگم تنها چیزی که دارم این بوده که سالم زندگی کنم.
اما فکر میکنم این ارزشی نداره. واقعاً فکر نمیکنم دیگه این چیزها مهم باشه. آدمها هم رو با میزان پول هم می سنجند و ارزش می ذارن.
حتی اعتقاداتم هم سست شده نسبت به قبل چون هرچه دست به دعا شدم اجابت نشد و سال هاست از خدا همسری میخوام که درکم بکنه و که توقعاتش در حدی باشه که بتونم جوابگو باشم
اما هیچ کی قبولم نکرده و بعضی ها هم که قبول کردن فقط اهل دوستی بودن و تا حرف ازدواج میشد حالا شرایطم رو بالا پایین میکردن و میسنجیدن یا کلاً فقط فکر دوستی بودن یا نه فوراً تغییر رفتار و کات و ضربه روحی به من.
اوضاع اقتصادی جامعه هم مزید بر علت و افزون بر تمام موارد باعث شده که علاقهای نداشته باشم و فکر میکنم دیگه چیزی در زندگی برام معنای قبل رو نداره. حتی ازدواج هم فکر میکنم به خاطر اینه که فقط شخصی رو داشته باشم و با هم بگذرونیم.
یعنی فکر بچه و رفت و آمد و این چیزها نیستم و فقط خود همسرم رو میخوام و حتی حوصله رابطه با خانواده و... ندارم، شاید هر کی سنش بالاتر میره اینجوری می شه شاید فقط من اینجوری شدم.
دیگه شوق و ذوق قبل رو ندارم و هروقت آدمایی رو می بینم که آدم های بدی هستن ولی مردم اونها رو بیشتر دوست دارن و در عوض آدم خوبا تنها به دلیل اسم و رسم و پول نداشتن دیده نمیشن و کسی بهشون اهمیتی نمیده. دلم درد می گیره و انگیزه ام برای بدست آوردن پول کمتر می شه
من هرگز به همسرم سختگیری نمیکنم و هرجور می خواد زندگی کنه چه ایرادی داره همین دختر پسرایی که مجرد هستن دارن زندگی می کنن یه چیزی مثل دوست پسر به نام شوهر داشته باشه یا زن و بدون هیچ توقعی مثل دو تا دوست با هم بگذرونن
بدون اینکه مثل اژدها به جان هم بیافتن. فقط در حد توانایی های هم از هم کمک بخوان و به هم کمک کنن که خوشبخت و آزاد و زیبا زندگی کنند و به هم متعهد باشن. چرا باید سخت گیری کرد؟
از طرفی احساس میکنم از بقیه عقبم از طرفی وقتی می بینم بقیه از چه راههای نادرستی به پول میرسن انگیزه ندارم که منم کار کنم که مثل اون ها احترام حسب کنم با پول حرام از طرفی مجبورم کار بکنم و اگه صادقانه باشه پول خاصی در نمیاد و خود مردم دروغ و ریا میخوان انگار. فقط این رو بگم که بچهها لطفاً برام دعا بکنید التماس دعا دارم
به خاطر بیکار شدن، زخم زبون های ننه مون هم به غصه هام اضافه شد
در حق من که بچه ی آخرم داره ظلم میشه
سوال از دهه شصتی هایی که چشم انداز روشنی ندارند
کی قراره به یه زندگی خوب برسم ؟
آیا به صلاح دهه شصتی هاست که ازدواج نکنند ؟!
بخدا منم دوست داشتم ازدواج کنم
پسری 35 ساله ام، احساس میکنم گم شدم در این دنیا
تا کی ما دهه شصتی ها باید غصه بخوریم ؟
← ازدواج و مسائل پسران حدود ۳۰ سال (۴۲ مطلب مشابه)
- ۲۷۳۱ بازدید توسط ۲۱۱۵ نفر
- شنبه ۱۱ مرداد ۹۹ - ۱۳:۱۱