سلام وقت تون بخیر
من یه دخترم و متولد اواخر دهه هفتاد. یک بار عاشق شدم و شکست عشقی خوردم چون طرفم هم با کس دیگه ای بود و منم چیزی از حسم بهش نگفتم. اواخر دبیرستان بهترین دوستم که پنج سال با هم بودیم از شهرمون رفت واسه دانشگاه و کسی برام جای اون رو نگرفت.
قبل عاشق شدنم تا به حال حس خاصی به هیچ پسری نداشتم و نه رابطه ای، با اون فرد هم که هیچ، و بعد اون شکست عشقی حس خلائی که بدنبال داشت. باور کنید از جایی که انتظارش رو نداشتم یه پسری تو مسیر زندگیم قرار گرفت، باعث میشد کمتر به شکست عشقی و از دست دادن دوستی که بی اندازه دوستش داشتم فکر کنم و حالم بهتر بشه.
منم به چشم دوست و هم صحبت نگاهش میکردم. هر چی زمان گذشت ما بهم نزدیک تر و هم دورتر شدیم نزدیکتر از نظر احساسی و دورتر از نظر حس خوب. چون ما آینده ای با هم نداشتیم اینو هر دو مون میدونستیم، این رو رابط مون هم تاثیر گذاشت چون وقتی کسی رو دوست داری انگار همه چیز فرق میکنه و هیچی دیگه مثل قبل نمیشه یا عالی تر میشه یا بدتر!
قضیه همون شعر سال چهارم توصنی کردم ندانستم همی از کشیدن تنگ تر گردد کمند! بعد اون تجربه ناکام و احساسات به ثمر نرسیده ترس از عشق در من شکل گرفت، ترس از عاشق شدن! میترسیدم هر چی بیشتر بمونه منی که فکر میکردم قلبم دیگه سرد شده بازم گرم بشه و در نهایت بازم من بسوزم!
قضیه این آقا با اولی فرق داره اون شخص اسم منو هم نمیدونست نگید عاشقش نبودی و شناخت و این حرف ها دیگه من همه چیز رو کامل نمیگم، یه عشق آرمانی نبود یه عشق یه طرفه ی آزار دهنده بود! و اما برای اولین بار بود که توسط یه پسر بهم توجهی میشد که حس خوبی بهم میداد ولی آخر راهمون شکست عشقی بود با توجه به مسائلی که تو زندگی جفت مون بود و امکان نرسیدن مون بهم میگم.
ما هیچ وقت با هم رل نزدیم که بگم با هم بهم زدیم. بهش همه چیز رو گفتم، گفتم سختمه دوستت دارم ولی راهی که مقصدش اشتباهه رو عوض کنیم شاید جادش قشنگ باشه آخرش و من قبلا دیدم! اون نتونست درست حرف هام رو متوجه بشه با اینکه همه ش میگفت باشه ولی بیشتر فکر کن باشه ولی فقط گاهی حالت رو بپرسم و حتی آخر فکر کرد من فکر میکنم اون دوستم نداره و فقط منم که اونو دوست دارم.
حس میکنم دلش رو شکستم خیلی ناراحتم. اون هم سن خودم بود میدونم دوست خوبی بود ولی من احتیاج داشتم با کسی باشم که از بودنش تو زندگیم احساس امنیت کنم که بیشتر کنارم باشه محکم تر اون خیلی جوونه و گلیم خودش رو از اب بیرون بکشه هنر کرده، من نمیتونستم توقع بیش از توان یه پسر نوزده ساله ازش داشته باشم!
تصمیم به جدایی به نظر اون از جانب من و حتی بد اومد، ولی من به اونم فکر کردم نه خودم و برای کسانی که میگن چرا وارد زندگیت شد باور کنید اتفاقی آشنا شدیم و کم کم به هم نزدیک شدیم، من هیچ قصدی نداشتم که به این آقا علاقه مند بشم چون از عشق میترسیدم.
خیلی ناراحتم، نمیدونم چیکار کنم، اصلا کارم درست بود یا اینکه چون به نفع خودش و خودم بود که بیشتر جلو نریم ولی به نظر اون ظالمانه و حتی شکستن دلش بود، به نظر شما هم همینه با این تفاسیر؟
لطفا راهنماییم کنید.
ممنون
مرتبط:
میدونم که اگه باهاش ازدواج کنیم آخرش طلاقه، اما نمی خوام دلش بشکنه
چیکار کنم که ازش جدا بشم ولی دلش رو نشکنم
چطوری از دوست پسرم جدا شم که دلش نشکنه؟
نمیدونم چطور رابطه رو تموم کنم دلش رو نشکنم
دختره گفت 3 سال بازیم دادی، حلالت نمی کنم
چه جوری حرف تموم شدن رابطه رو باهاش پیش بکشم؟
← قطع رابطه با جنس مخالف (۷۴ مطلب مشابه) ← ارتباط با جنس مخالف (۸۸ مطلب مشابه) ← دوستی با جنس مخالف (۱۳۰ مطلب مشابه)
- ۲۸۳۴ بازدید توسط ۲۱۱۸ نفر
- جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹ - ۱۸:۱۹