سلام دوستان روزتون بخیر
دختری 31 ساله هستم فوق لیسانس و بیکار . مدت 3 سال پیش با پسری اشنا شدم به قصد ازدواج ... البته به صورت اینترنتی :( . اوایل زیاد حس خوبی بهشون نداشتم.... چون هم نوع رابطه رو نمیپسندیدم و هم اینکه دلم میخواست ایشون یه قدمی بردارن و جدی تر عمل کنن . این بلاتکلیفی خستم کرده...
ایشون ادم ایده آل گرایی هستن ... بنظرم یه کم وسواسی هستن تو مسئله ازدواج و بچه دار شدن... ولی با این حال به این رابطه پایان نمیدن .
بارها من تماسم رو قطع کردم و گفتم که اجازه بدن من برنامه خودم رو داشته باشم به زندگیم سر و سامان بدم..... ولی همش با حرف توجیه میکنن که من انتخابم رو کردم و مثل تو پیدا نمیکنم .
هر بار که قرار میذارن با خانواده بیان به یه دلیلی که بنظرم بیشتر بهانه اس کنسلش میکنن.... اخرین بار سال پیش بود که من 4 ماه رابطم رو قطع کردم حتی بلاکشون کردم که دیگه میس کالاشون رو هم نبینم.... بریده بودم دیگه .
ولی خالشون تماس گرفتن با من و به اصطلاح خواستن که رابطه رو ادامه بدم.... و اینکه گفتم من به عنوان یه خاستگار باهاتون صحبت میکنم... منم گفتم که اجازه بدید با پدر و مادرم صحبت کنم...
یک هفته جوابی ندادم... قلبم شکسته بود ...احساس میکردم غرورم خرد شده... بعد از یک هفته باز خالشون تماس گرفتن... گوشی رو به مادرم دادم که با خالش صحبت کنه و تو این تماس به مادرم گفتن که انشالله تابستون خدمت میرسیم....
دوباره رابطمون شروع شد...
عید 95 ما رفتیم شهرشون.... البته دعوت رسمی نشده بود... ولی خودش بارها گفته بود بهتر بیای شهر و ببینی... و اینکه اصلا میتونی اینجا زندگی کنی یا نه...
سفر خوبی بود... هر روز یکی از اعضای خانوادشو میاورد معرفی میکرد... شهرو نشونمون میداد و اینکه روز آخر هم مارو خونشون دعوت کرد ...البته هیچ صحبتی از ازدواجو این داستانا نشد
تو این سه سال هم خودشون سه بار اومدن شهرمون ... بار اخر همین محرم بود... واینکه گفت دلم میخواد بیام خونتون با برادرت اشنا بشمو این داستانا...
برام سخت بود .... دلم همیشه یه خاستگاری سنتی میخواست.... بی دردسر
همه چیز تو چاچوب خودش
وقتی نیست زندگیم آرومه.... اون حالت بلاتکلیفی و سردرگمی رو ندارم... ولی وقتی هست برنامه هام انگار به هم میریزن
خودمم حس میکنم ضعیفم و دیگه خودمو رها کردم . سال پیش درست 2 3 هفته بعد از اینکه ارتباطمو باهاش قطع کردم یه موقعیت کاری بهم پیشنهاد شد... کلی دوره اموزشیش رو رفتم...البته کاری هم نبود که باب میلم باشه... شب کاری داشت و شرایطش سخت بود برام
ولی درست موقعی که پیشنهاد شد برم واسه کار ... باهام تماس گرفت و گفتش که این تابستون نمیتونم بیام میخوایم واسه برادرم بریم خاستگاری... :(((( ...
خیلی بهم ریختم.... فشار عصبیه زیادی روم بود ... انقد که تو تماس تلفنی واسه شروع کار گفتم نمیااام.... الان پشیمونم از تصمیم شتابزدم .... واقعا انگار تو یه دور باطل افتادم....
این رابطه مثله یه مرداب شده برام....واقعا بهش بی اعتمادم... عزت نفسم خیلی پایین اومده...
آخرین قولیم که داده تو 2 3 ماه آیندس که داییش از امریکا بیاد و بعد با دایی و مادرش بیان خاستگاری :(((( حتی یک درصد هم فک نمیکردم زندگیم به اینجا برسه.... فقط دلم ارامش میخواد
اگه تجربه ای دارید ... خوشحال میشم بخونم... چطور با این شرایط کنار اومدین؟
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)