سلام به همه ی دوستان
من ۲۶ سالمه تک فرزندم و ازدواج کردم
اگر بخوام ماجرای زندگیم رو اینجا بگم خیلی طولانی و عجیبه، سعی می کنم خلاصه کنم. کودکی سختی داشتم و طمع فقر رو چشیدم و شاهد خیانت مادرم به پدرم بودم. از بچگی تنها بزرگ شدم و فقط کارتون نگاه می کردم یا مشغول درس بودم. تو سن کم عاشق یکی از پسرهای عموم شدم ولی اون نامردی کرد و با یکی دیگه ازدواج کرد و منو تنهاتر کرد الآن مهاجرت کرده اروپا و ظاهراً زندکی خوب و آرومی داره.
کنکور پرستاری قبول شدم و کم کم برای فرار از تنهایی و جو سنگین خونه و خوابگاه با خواستگار مورد تایید خانواده ازدواج کردم بدون هیچ حسی.
همسرم مرد بدی نیست ولی هیج محبتی به من نمی کنه و همه ش دنبال خانواده و دوستاشه و اولویت آخر زندگیش منم. بعد از ازدواج طعم تلخ تنهایی رو بیشتر چشیدم و روزی هزار بار به خودم میگم چرا بدون عشق ازدواج کردم. وقتی خسته از شیفت میام خونه به جای برخورد گرم و صمیمی با چهرهی درهم رفته همسرم مواجه میشم و وقتی با وجود شاغل بودن حتی یکی از کارهای خونه رو انجام نمیدم مرتب منو مواذخه می کنه که چرا میرم سر کار
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
محبت بین زن و شوهر (۵۱ مطلب مشابه)