سلام
میخوام تجربه خودم رو درباره یه موضوعی که این روزها خیلی میان دختر پسرها (بیشتر پسرها) اتفاق میافته تعریف کنم و شاید درس عبرتی برای یکی بشه و به عواقبش گرفتار نشه.
وقتی 19 ساله بودم به یه عروسی از طرف یکی از فامیل ها دعوت شده بودیم تو یه شهر دیگه و چون خانواده نمیتونستن برن منو به نمایندگی فرستادن برم عروسی، خلاصه رفتم عروسی و بعد از ظهر بود که داخل کوچه همه داشتن میرقصیدن، یهو چشمم به یه دختر که لای در ایستاده بود و عروسی رو نگاه میکرد افتاد، دیدم اونم زل زده به من.
فقط همین یه نگاه بود که دیگه برنگشتم نگاهش کنم تا اینکه نزدیک های شب شد و همه کم کم رفتن و منم چون فامیل نزدیک اون ها بودم شب قرار بود خونه اون ها بمونم.
همین جوری داشتم میرفتم خونه که بازم اون دختر رو دیدم که اونجاست و داره منو دید میزنه. رفتم خونه و بعد شام یه سر اومدم بیرون دیدم رفته، همین جوری تو کوچه بودم که یه کم بعدش دیدم درشون باز شد و اون اومد بیرون. منم اون روزها به سرم زده بود یه دختر خوب پیدا کنم و ازدواج کنم. (راستش عقلم خوب کار نمیکرد تو اون سن)، سریع برگشتم خونه و یه کاغذ پیدا کردم و شمارم رو نوشتم و اومدم بیرون رفتم نزدیک درشون و دیدم رفته، شماره رو انداختم توی باکس پست درشون.
فرداش برگشتم خونه مون و تو راهم گوشیم شارژش تموم شد و خاموش شد. وقتی رسیدم خونه و زدمش شارژ دیدم پیام تماس های از دست رفته رسید!، زنگ زد برداشتم حرف زدیم همین جوری یکی دو روز از خودمون گفتیم، یه بار بهش گفتم میای با هم بریم بیرون، کافی شاپ و اینا؟، گفت که نه نمیشه، چند بار بهش اصرار کردم که میخوام با هم بریم بیرون ولی اون گفت فعلا نمیشه و من عصبی شدم.
یه بار که تلفنی با هم حرف میزدیم بهش گفتم که میخوام کات کنیم، نمیخوام وابسته بشیم و بعدش این کار رو بکنیم، گفت من که شدم، (وابسته منظورش بود) تو رو نمیدونم، بهش گفتم نمیخوام بیشتر از این وابسته بشی و تموم کنیم همین جا بهتره. گفت که مشکل تو بیرون اومدن منه؟، باشه میام بریم بیرون. ولی من باز جفت پاهام رو کردم تو یه کفش و گفتم نه دیگه میخوام تموم کنیم همین ،گفت که باشه ولی یادت باشه با احساس یه دختر بازی نکن و الکی اونو وابسته خودت نکن و چند تا حرف دیگه با بغض گفت و قطع کرد.
یه سال گذشت و من تو اون مدت کلا این داستان رو فراموش کردم. یه روز یه دختر رو دیدم و ازش خوشم اومد بعد اون همه مدت و دیدم اونم خوشش میاد و خلاصه رفتم باهاش حرف زدم و خیلی خوشحال بود که رفتم و گفت که باید فکر کنم من 99 درصد احتمال میدادم که جوابش مثبته و همه چی اینو نشون میداد، ولی وقتی دوباره باهاش حرف زدم انگار یه آدم دیگه شده بود و با نهایت ناباوری جواب رد بهم داد و رفت.
از این ماجرا گذشت یه سال بعدش باز به یه دختر دیگه علاقمند شدم و این بار وحشتناک عاشق شدم. حتی فکر اینم نمیتونستم بکنم که بهش نرسم. اونم از رفتارش میشد فهمید که دو برابر من دوستم داره یعنی در اون حد. خلاصه با نگاهش با رفتارش با حرف هاش اساسی عاشقم کرد و وقتی بهش گفتم در کمال ناباوری رد کرد و من دو سال تمام افسردگی مفرط گرفتم و خیلی ضربه سنگینی خوردم.
دیگه میترسیدم عاشق کسی بشم و اون موقع بود که یاد اون دختر بیچاره افتادم و حرفی که زد. یعنی قشنگ میتونستم اینو حس کنم که اینا نتیجه ی اون کاری بود که من اون جا از روی سرگرمی و بازی انجام دادم.
میخوام اینو بگم که خیلی از اتفاقات زندگی ما ماحصل اتفاقات و کارهای قبلی ماست که مرتکب شدیم و فکر میکنیم داریم بدشانسی میاریم یا خدا دوست مون نداره. الان که 24 سالمه تجربه زیادی کسب کردم ولی میتونم اعتراف کنم که از اون اتفاق به بعد طعم عشق دو طرفه رو نچشیدم. میتونم بگم بدترین حس وقتیه که اونی که خیلی میخوایش تو رو پس بزنه.
امیدوارم تا تصمیم جدی نگرفتیم وارد رابطه با کسی نشیم و فکر و احساس کسی و مشغول خودمون نکنیم. ممنون که تا آخر خوندین.
مرسی
مرتبط:
نگرانم با احساسات دختر داییم بازی کرده باشم
احساسم به بازی گرفته شد و من نمیتونم خودم رو ببخشم
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) ← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← دوستی به قصد ازدواج (۱۲۵ مطلب مشابه) ← عواقب ازدواج بر پایه دوستی (۲۴ مطلب مشابه)
- ۶۸۰۳ بازدید توسط ۴۸۸۸ نفر
- شنبه ۹ شهریور ۹۸ - ۱۱:۵۸