سلام، ۲۲ سالمه (پسر) و می خواستم راهنماییم کنید!
خیلی‌ ساله اینجوریم؛ احساس تنهایی می کنم و با خودم میگم چون همه تجربه ی بیشتری از من دارن پس از من بهترن!
احساس می کنم بقیه منو به چشم یه آدم زیادی خوب،  محترم و مهربان میبینن و دلم نمی خواد این جوری دیده بشم چون حقیقتا چنین ویژگی هایی رو تو خودم نمی بینم و دوست ندارم بقیه هم چنین توقعی تو رفتارهام از من داشته باشن!
احساس می کنم زیادی محتاطم و از ریسک می ترسم!
بعضی اوقات برای اینکه به بقیه ( شاید هم به خودم) ثابت کنم این جوری نیستم کارهای احمقانه ای می کنم و انگاری مرزی بین حماقت و محتاط بودن ندارم!
احساس می کنم هیچ کار مهمی نکردم؛ انگاری با رفتارم یه دافعه ی خاصی ایجاد می کنم که بقیه ازم دور میشن.
جایی برای رفتن ندارم؛ کسی رو ندارم حرف هام رو بزنم؛ دوست صمیمی ندارم (‌با بیشترشون به دلایلی قطع رابطه کردم با اینکه می دونستم بعدش...)؛ کسی منتظرم نیست و از این پیش بینی پذیر بودن زندگی متنفرم!
می ترسم بقیه فکر کنن یه بازندم و جرات هیچ کاریو ندارم!
هی خودم رو مقایسه می کنم و خیلی برام مهمه که بقیه چه فکری راجع به من می کنن!
کاش‌ میشد اهمیت ندم ولی‌...
انگاری نمی دانم باید چه طور رفتار کنم انگاری متعادل بودن رو بلد نیستم!
خیلی دلم می گیره، خیلی وقته اینجوریم و احساس ضعف می کنم ولی هیچ کس از این چیزها خبر نداره و از دور به زندگیم نگاه می کنن و فکر می کنن همه چی اوکیه ولی خودم می دونم توم چه خبره.
چند ساله منظم ورزش می کنم ( هفته ای ۴‌ ۵ جلسه باشگاه) و تغذیه هم خوبه پس ربطی به این موضوع نداره حالم
از لحاظ ظاهر هم خوبم این رو با توجه رفتار های بقیه میگم!
با کسی تا حالا دوست نشدم نه به خاطر اینکه مذهبیم بلکه می دونم کسی خود واقعیم رو ببینه ناامید میشه و همیشه می خواستم اول خودم رو درست کنم!
به فلسفه علاقه دارم (نه اینکه خیلی حالیم باشه!)مخصوصا به آثار شوپنهاور چون خیلی بهم کمک کرد.
قبلا به خاطر افسردگی (که هنوز هم دارم) تحت درمان دارویی بودم ولی کمکی بهم نکرد!
من نسبت به چند سال پیش خیلی حالم بهتره ولی هنوزم این احساسات افتضاح( با شدت کمتر) باهامه.
من دنبال خوشبختی نیستم فقط می خوام زندگی قابل تحمل باشه! فقط می خوام کمتر زجر بکشم.
من این چیز ها رو به کسی نگفتم چون به این نتیجه رسیدم که سفره دلت رو نباید برای هیچ کسی پهن کنی؛ همه زود قضاوت می کنن و از اون به بعدش هر وقت ببیننت یاد ضعفات میافتن؛ میگن اونی نمک می پاشه که جای زخم هات رو خودت نشونش دادی و این رو هم تجربه کردم.
اگه میشه راهنمایی کنید، جای من بودین از کجا شروع می کردید؟


پیشنهاد:

قبلا خیلی شاد و شیطون بودم، شاید افسردگی گرفتم

حس می کنم افسرده ام در حالی که قبلا خیلی شاد بودم

من چه بلایی سرم اومده ؟ واقع بین شدم یا افسرده ؟

می خوام خودم رو از افسرده شدن نجات بدم

برای حل مشکل افسردگی دقیقا باید چه کرد؟

چند نفر بهم گفتند که افسردگی دارم

دچار افسردگی شدم ، هیچ چیزی برام مفهومی نداره

احساس افسردگی میکنم وقتی سرعت گذر عمر رو میبینم

افسردگی به خاطر تنهایی و رفت و آمد نکردن با دیگران


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
درمان افسردگی (۳۴ مطلب مشابه)