باور چهارم : « قدیمو رها کن ! دنیا عوض شده ! امروزی تر باش !»
حکایت چهارم از زبان حسین
میگن
مرد نباید احساسی باشه ! اصلا مرد و چه به احساس؟!! اما من قبول ندارم و
اعتقاد دارم همه ی ادما همون قدر که تو زندگی به عقل و منطق احتیاج دارند به
احساس هم احتیاج دارند و این قضیه زن و مرد هم نداره !! آره احساس ! همون
چیزی که دیشب بخاطر حرف های محبوبه اسیب دیده و امروز من مرد چهل و پنج
ساله رو کشونده تو این کافی شاپ که همش به خودم میگم چی شد که اینجوری شد
؟!
به گذشته بر می گردم . زمانی که دانشجو بودم و هنوز دو سال دیگه از درسم مونده بود .اما دل بیقرارم برای دختر همکار مامانم اروم و قرار نداشت. میدونستم اونم به من بی میل نیست اما شنیدن خواستگارهای متعددش باعث شد دل رو به دریا بزنم و حرف دلم رو به خونواده بزنم.
آخ که چقدر دلم برای اون دختری که لپاش شده بود هم رنگ گلای ریز صورتی چادر سفید، تنگ شده ! دختری که سینی چایی تو دستش میلرزید و من دلم میخواست برم جلو و بگم ؛
همه زندگیم این همه نلرز! ....
ازدواج کردیم خیلی ساده اما با یک دنیا عشق و محبت. کلبه ی عشق دو تا اتاق تو درتوی طبقه بالا بود که گوشه یکی از اتاقا شده بود اشپزخونه مون! زندگیمون ساده بود اما دلامون گرم عشق بود. یادش بخیر اون صبحونه های دو نفری که من لقمه میگرفتم و میذاشتم تو دهن محبوبه و اون لقمه میگرفت برای من !
بعدش یه بدرقه ی جانانه بود ! و چقدر دل دل میکردم کلاسام تموم بشه و بیام خونه و دست عشقمو بگیرم و بریم پارک سر خیابون و بسته به فصلش بستنی و بلال و با قالی و لبو داغ بخوریم.
روزایی هم که کلاس نداشتم تو مغازه ی دوستم کار میکردم .درامدمون کم بود اما محبوبه قانع بود. ...یادم نمیره شبای امتحان پا به پای من بیدار میموند تا من خوابم نبره و درس بخونم.
قهوه دوست نداشت اما بخاطر من درست میکرد تا خوابم،نگیره ! حالا که فکر میکنم محبوبه یه زن نبود یه فرشته بود که اومده بود به زندگی من شادی ببخشه. منم با خودم عهد کردم محبتاش رو جبران کنم ...
وقتی درسم تموم شد سر کار رفتم و خیلی زود ترقی کردم اول یه خونه خریدم بعد ماشین و باز از برکت وجود محبوبه و دخترم هدیه وضع افتصادیم بهتر شد و خونه ی بزرگتری گرفتم.
اون روزا فکر میکردم هر چی رفاهمون بیشتر بشه خوشبخت تر میشیم اما افسوس که اینطور نبود! من یادم رفته بود که رفاه در کنار محبت باعث خوشبختیه و الا رفاه تنهایی فایده ای نداره!
نمیدونم چی شد که کم کم احساس کردم محبوبه تغییر کرده و اون خانوم با محبت قبلی من نیست! دیگه از دستپخت خانوم خونه خبری نبود چه برسه به لقمه های دستچین ! حالا رعنا خانوم غذای منو و بچه هارو آماده میکرد و محبوبه تا نزدیکای ظهر تو رختخواب بود چون شبش تا دیر وقت پای فیلمهای مختلف بود! ...
مسافرتامون دیگه پیکنیکی نبود ، تبدیل شده بود به مسافرتهایی که پاساژ و خرید حرف اول و اخرشو میزد! دیگه تنوع لباس و ارایشها بخاطر من نبود ! گذشت روزی که می گفتم رنگ زیتونی دوست دارم ! مهم این بود چی مده ! مهم نبود من میپسندم یا نه!!...
اولین بار که ناخوناشو مانیکور کرد چقدر خوشم اومد ،ولی چه فایده دیگه اون انگشتای ظریف لابلای موهام نچرخید تا با ناخوناش دلبری کنه! غروبا دیگه کسی نیست که به استقبالم بیاد و کیفمو از دستم بگیره و منو مهمون یه اغوش و بوسه گرم بکنه !
محبوبه حالا سرش خیلی شلوغه یا مهمونی دوره داره یا مدیتیشنه یا باشگاه بدنسازی! ...دیگه الان چند ساله خیلی سری به خونوادم نمیزنه و همبشه میگه وقت ندارم و من چقدر از روی مادرم خجالت میکشم که مرتب تنهایی بهشون سر میزنم !
خواهرم خیلی کم رفت و امد میکنه و من میدونم از مهمونی های بریز بپاش همسرم فراریه ! ..هدیه و ساسان هم انگار نه انگار که پدری دارند ! همین که ماهانه شون به حسابشون ریخته میشه یعنی من هستم !!!...
دیشب خیلی سرم درد میکرد و به ساسان زنگ زدم که بیاد دنبالم که خیلی راحت گفت با دوستاشه و نمینونه بیاد و بهتره با آژانس بر گردم! دلم شکست اما بدتر از اون وقتی بود که به محبوبه گله کردم و اون خیلی راحت گفت : وا ! حسین سخت میگیریا ! الان که قدیم نیست بچه ها عوض شدند ! تازشم اون بیچاره با دوستاش بوده حالا چه اشکالی داشت با آژانس برمیگشتی !!....
به گذشته بر می گردم . زمانی که دانشجو بودم و هنوز دو سال دیگه از درسم مونده بود .اما دل بیقرارم برای دختر همکار مامانم اروم و قرار نداشت. میدونستم اونم به من بی میل نیست اما شنیدن خواستگارهای متعددش باعث شد دل رو به دریا بزنم و حرف دلم رو به خونواده بزنم.
آخ که چقدر دلم برای اون دختری که لپاش شده بود هم رنگ گلای ریز صورتی چادر سفید، تنگ شده ! دختری که سینی چایی تو دستش میلرزید و من دلم میخواست برم جلو و بگم ؛
همه زندگیم این همه نلرز! ....
ازدواج کردیم خیلی ساده اما با یک دنیا عشق و محبت. کلبه ی عشق دو تا اتاق تو درتوی طبقه بالا بود که گوشه یکی از اتاقا شده بود اشپزخونه مون! زندگیمون ساده بود اما دلامون گرم عشق بود. یادش بخیر اون صبحونه های دو نفری که من لقمه میگرفتم و میذاشتم تو دهن محبوبه و اون لقمه میگرفت برای من !
بعدش یه بدرقه ی جانانه بود ! و چقدر دل دل میکردم کلاسام تموم بشه و بیام خونه و دست عشقمو بگیرم و بریم پارک سر خیابون و بسته به فصلش بستنی و بلال و با قالی و لبو داغ بخوریم.
روزایی هم که کلاس نداشتم تو مغازه ی دوستم کار میکردم .درامدمون کم بود اما محبوبه قانع بود. ...یادم نمیره شبای امتحان پا به پای من بیدار میموند تا من خوابم نبره و درس بخونم.
قهوه دوست نداشت اما بخاطر من درست میکرد تا خوابم،نگیره ! حالا که فکر میکنم محبوبه یه زن نبود یه فرشته بود که اومده بود به زندگی من شادی ببخشه. منم با خودم عهد کردم محبتاش رو جبران کنم ...
وقتی درسم تموم شد سر کار رفتم و خیلی زود ترقی کردم اول یه خونه خریدم بعد ماشین و باز از برکت وجود محبوبه و دخترم هدیه وضع افتصادیم بهتر شد و خونه ی بزرگتری گرفتم.
اون روزا فکر میکردم هر چی رفاهمون بیشتر بشه خوشبخت تر میشیم اما افسوس که اینطور نبود! من یادم رفته بود که رفاه در کنار محبت باعث خوشبختیه و الا رفاه تنهایی فایده ای نداره!
نمیدونم چی شد که کم کم احساس کردم محبوبه تغییر کرده و اون خانوم با محبت قبلی من نیست! دیگه از دستپخت خانوم خونه خبری نبود چه برسه به لقمه های دستچین ! حالا رعنا خانوم غذای منو و بچه هارو آماده میکرد و محبوبه تا نزدیکای ظهر تو رختخواب بود چون شبش تا دیر وقت پای فیلمهای مختلف بود! ...
مسافرتامون دیگه پیکنیکی نبود ، تبدیل شده بود به مسافرتهایی که پاساژ و خرید حرف اول و اخرشو میزد! دیگه تنوع لباس و ارایشها بخاطر من نبود ! گذشت روزی که می گفتم رنگ زیتونی دوست دارم ! مهم این بود چی مده ! مهم نبود من میپسندم یا نه!!...
اولین بار که ناخوناشو مانیکور کرد چقدر خوشم اومد ،ولی چه فایده دیگه اون انگشتای ظریف لابلای موهام نچرخید تا با ناخوناش دلبری کنه! غروبا دیگه کسی نیست که به استقبالم بیاد و کیفمو از دستم بگیره و منو مهمون یه اغوش و بوسه گرم بکنه !
محبوبه حالا سرش خیلی شلوغه یا مهمونی دوره داره یا مدیتیشنه یا باشگاه بدنسازی! ...دیگه الان چند ساله خیلی سری به خونوادم نمیزنه و همبشه میگه وقت ندارم و من چقدر از روی مادرم خجالت میکشم که مرتب تنهایی بهشون سر میزنم !
خواهرم خیلی کم رفت و امد میکنه و من میدونم از مهمونی های بریز بپاش همسرم فراریه ! ..هدیه و ساسان هم انگار نه انگار که پدری دارند ! همین که ماهانه شون به حسابشون ریخته میشه یعنی من هستم !!!...
دیشب خیلی سرم درد میکرد و به ساسان زنگ زدم که بیاد دنبالم که خیلی راحت گفت با دوستاشه و نمینونه بیاد و بهتره با آژانس بر گردم! دلم شکست اما بدتر از اون وقتی بود که به محبوبه گله کردم و اون خیلی راحت گفت : وا ! حسین سخت میگیریا ! الان که قدیم نیست بچه ها عوض شدند ! تازشم اون بیچاره با دوستاش بوده حالا چه اشکالی داشت با آژانس برمیگشتی !!....
دلم گرفت از این همه دوریمون ! از این که اصلا محبوبه متوجه نشد چرا من به ساسان زنگ زده بودم !!!!
- خیلی تو فکری آقاهه !!!
با
تعحب سرمو بلند میکنم . نمیدونم از کی این دختر روبروم نشسته که متوجه
نشدم .بهش نگاه میکنم. نمیدونم چی تو نگاهم میخونه که میگه : معلومه خیلی
تنهایی که این همه غریبونه اینجا نشستی!
به چهرش نمیخوره بیشتر
از بیست داشته باشه اما سعی کرده با آرایش سنشو بالا ببره ! پاهاشو با ناز
و ادا رو هم میندازه تا توجهمو جلب کنه ! ولی خبر نداره من قبلا طعم این
نازو دلبریهای موقت رو چشیدم ! طرفشو اشتباه گرفته ! من کشته مرده دو مثقال
رنگ و چند نخود عشوه نیستم ! ...
محبوبه ی من همین الانم پر از عشوه و نازه اما دیگه این ناز و دلبری ها منو اروم نمیکنه ! ...چرا بعضیا فکر میکنند مردا فقط دنبال زیبایی ظاهری هستند ؟! چرا فکر نمیکنند زیبایی درونی یک زن مکمل زیبابی ظاهریشه و هیچ زنی فقط با زیبایی و دلبری نمیتونه سلطان قلب مردش بشه !
محبوبه ی من همین الانم پر از عشوه و نازه اما دیگه این ناز و دلبری ها منو اروم نمیکنه ! ...چرا بعضیا فکر میکنند مردا فقط دنبال زیبایی ظاهری هستند ؟! چرا فکر نمیکنند زیبایی درونی یک زن مکمل زیبابی ظاهریشه و هیچ زنی فقط با زیبایی و دلبری نمیتونه سلطان قلب مردش بشه !
موبایلم زنگ میخوره و عکس هدیه روش میفته .
نمیدونم چی میشه که تلفن رو سمت اون دختر میگیرم تا عکس هدیه رو ببینه و
بعد تماس رو وصل میکنم و با صدای بلند میگم : جانم بابا!!...
کافی شاپ رو ترک میکنم در حالی که عرق سردی رو پیشونیم نشسته و نگرانی پدرانه ای تو دلم چنگ میزنه که نکنه هدیه ی من هم ....!!!!
به
سمت آژانس مسافرتی میرم و دو تا بلیط برای شیراز میگیرم . شیراز شهر دوست
داشتنیه محبوبست. میخوام ببرمش اونجا تا کنار شاه چراغ و حافظیه ، گذشته رو
زنده کنم و دیگه کوتاه نمیام که قدیما گذشته و دوره عوض شده و باید امروزی
بود !
من این امروزی بودن که باعث دوری آدمها از هم شده رو نمیخوام ! اگه عشق و محبت کردن قدیمی شده ، من دوست دارم قدیمی بمونم !
آره
تا دیر نشده باید به فکر چاره باشم ! درسته محبوبه عوض شده اما ذاتش درسته
و من فرصت دارم و میتونم دوباره محبوبه ی خودم رو به زندگیم برگردونم
.مطمئنم که با کمک محبوبه بچه ها هم تغییر رویه میدند.....آره باید تلاش
کنم
خواننده ی محترم خوشحال میشم احساس و نظرتون رو در مورد این حکایت و ادماش بدونم
موفق باشید
م. یگانه
مشابه:
نگاهی به برخی باورهای رایج (2)
نگاهی به برخی باورهای رایج (3)
نگاهی دوباره به باور های رایج (۵)
← مسائل متفرقه (۷۵۸ مطلب مشابه) ← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)
- ۱۹۷۵ بازدید توسط ۱۵۴۴ نفر
- چهارشنبه ۱۲ اسفند ۹۴ - ۰۸:۴۰