با سلام 

 (مدتها بود که دلم میخواست در زمینه ی باورهایی که زندگی ما رو احاطه کرده و شده مبنای مهم ترین تصمیم های زندگیمون که گاهی حسابی هم خودمون و هم زندگیمون رو به چالش  میکشه مطلب بنویسم . اما بارها روی نحوه ی نگارش فکر کردم که چگونه بنویسم بهتر است و تاثیر ان بیشتر باشد ؟ درقالب یک مقاله یا در قالب یک حکایت ؟!

بعد از تفکر بسیار و مطالعه ی پستهای این سایت و سایتهای دیگه متوجه شدم مقالات طرفداران خودش رو داره و سرگذشتها هم طرفداران خودش رو . برای همین تصمیم گرفتم عنوان مقالات رو در قالب بیان سرگذشت ادمهایی که حقیقت دارند و در اطرافمون زندگی میکنند بیان کنم اما نتیجه چی میشه رو به خدا میسپارم .
چند نکته :
۱- از اقای نجفی بابت فرصتی که به بنده میدهند تا در وبلاگشان فعالیت کنم سپاسگزارم
۲- سرگذشتها تقریبا همگی حقیقت داشته و بنده با دخل و تصرف سعی میکنم تا تغییرات لازم را بدهم تا خدای نکرده موجب شناسایی افراد نشود
۳- در مورد تیتر مقالات با تحقیق چند ساله عنوانها را بیان کرده ام پس صرفا یک نظر شخصی نیست و خوشحال میشم خانمها و اقایان بدون جبهه گیری و بادقت مطالعه بفرمایند و اگه نقدی دارند با سعه ی صدر نقدشان را بیان نمایند.
۴- سعی میکنم حدا اقل هفته ای سه پست را بگذارم اما به دلیل مشغله ی بسیار شاید نتوانم به این روند پایبند بمانم که پیشاپیش عذر میخواهم
۵-در مورد تیترها اگه اشکالاتی به لحاظ نگارش و قوانین وجود داره اقای نجفی صاحب اختیارند که تغییرات لازم را بدهند.

با تشکر فراوان )

عنوان مقاله : بررسی برخی باورهای رایج 

باور اول:

«آقایان میگویند ، زنها هرچه کمتر بدانند راحت ترند
خانم ها میگویند ، احساس زنانه هیچ وقت اشتباه نمی کند!!»

حکایت اول : از زبان ستاره
پدر من و امید از دوستان قدیمی بودند و همین باعث رفت و امد دو خانواده بود. امید سه سال از من بزرگتر بود و هر دو به رشته ی ریاضی علاقمند بودیم. امید در رشته مهندس معماری قبول شد و وارد دانشگاه شد . من سال اخر دبیرستان بودم که ازم خواستگاری کرد. نه این که بهش علاقه ای نداشته باشم اما امادگی ازدواج رو هم نداشتم و دلم پی درس و مشق بود و اصلا به ازدواج فکر هم نمیکردم.برای همین جواب رد دادم . بعد از ان رفت و امدمان خیلی کم شد. و اگه رفت و امدی بود امید دیگر نبود. گذشت تا من دانشگاه و همان رشته ی امید قبول شدم .و همین باعث شد دوباره بعضی روزها همدیگر را ببینیم.هرچند نه امید رفتار خاصی نشان می داد و نه من. دو اشنای کاملا جدا از هم . سلام و علیکی بود و گاهی رفت و امدهای دانشجویی !

امید دوباره در ترم اخرش از من خواستگاری کرد و این بار دید من تغییر کرده بود و مثل گذشته راجع به ازدواج فکر نمیکردم. برای همین پس از رفت و امدهای بسیار و با راهنمایی بزرگترهآ و مشاور به عقد همدیگر در امدیم . خدا رو شکر همه چیز خوب پیش می رفت و روز به روز روابطمان گرمتر و صمیمیتر میشد. یک روز که به خانه شان رفتم. مثل همه ی زوجین که دوست دارندمخالفته عکسهای گذشته همسرشان بزنند.
 از امید خواستم البومشان را به من نشان بدهد. امید چند البوم روبرویم قرار داد ولی قبل از ان که البوم رویی را بردارم ازم خواست چند لحظه به او گوش بدهم. او به من گفت بعد از جواب رد اولم خیلی احساس تنهایی میکرده و حسابی ناراحت بوده تا این که بر سر یک پروژه گروهی ارتباطش با یکی از همکلاسی ها بیشترشده بود.و همین ارتباط کم کم باعث ایجاد علاقه شده بود و تا جایی که هم کلاسیها نیز خبر دار شده بودند. همه چیز خوب پیش میرفت و قرار بؤد امید به خواستگاری برود که پدر خانم سعادت مخالفت شدید کرد و قبل از این که فرصتی به امید بدهد دخترش را به عقد جوان دیگری در اورد. 
شنیدن حرفهای امید اصلا به مذاقم خوش نیامد خواستم حرفی بزنم که امید خیلی مهربان دستهایم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: ستاره جان قسم میخورم امروز اونی که صاحب قلب منه فقط تویی و خانوم سعادت فقط یک خاطره هست که ممکنه برای هر پسری وجودداشته بآشه. امروز که فکر میکنم میبینم احساس اون روز من در مقابل احساس امروزم کاملا هیچه و از خدا ممنونم منو به عشق اولم رسوند و از زندگی الانم راضیم. ...امید وقتی دید که حسم ارومتر از قبله گفت تو البوم دوران دانشجوییم عکس کل بچه های کلاس  هست و تو این البوم عکسای این  خانوم هم هست. میتونستم نگم اما دلم نخواست نگفته ای بینمون باشه و اگه روزی کسی ادعا کرد امید قرار بود با دختر دیگه ای ازدواج کنه بدونی قصه چیه!... اون روز گذشت درسته حس خوبی برای یک زن نبود اما امید انقدر خوب بود که من خیلی زود همه چیز را فراموش کردم. تا سه سال بعدهمه چیز خوب بود.ماه اسفند بود و همسرم یک جعبه بنفشه گرفته بود تا در باغچه بکارد.وسط کار بود که چند بار گوشیش زنگ خورد و چون دستش بند بود من به سمت سالن رفتم تا گوشیش را بیاورم. هیچ وقت اهل دید زدن گوشی همسرم نبودم اماان روز ناخواسته اسم روی جوشی را دیدم. سعادت!!

اولش چیزی به ذهنم نرسید و ساده گوشی را به امید دادم و خودم مشغول گل کاری شدم اما در حین کار فهمیدم لحن امید تغییر کرد و ارام تر شد. و فقط فهمیدم که گفت خودش تماس میگیرد. بعد از تلفن سعی کرد طبیعی باشد اما نبود. ان روز کلافه بود. ان قدر که بعد از ظهر خوابش نبرد و من را هم بیخواب کرده بود . تااین که فکر کرد من خوابم و از اتاق خارج شد و ودر اتاق مهمان با گوشیش شماره ای را گرفت.دلم میخواست برم ببینم چه میگوید اما نتوانستم و گفتم اگه مطلب مهمی باشه به من میگه! اما امید نه تنها چیزی نگفت بلکه اونقدر رفتاراش مشکوک بود که کم کم حساس شدم و یک روز برخلاف میلم گوشی همسرم را چک کردم و دیدم این سعادت تقریبا هر روز تماس دارد. و تازه ان موقع بود که سعادت در ذهنم روشن شد و قلب من بدترین گواهی ها را داد. هر لحظه منتظر بودم امید خوب من ،حرفی بزند و مرا از این  بد دلیها دور کند اما افسوس ! قضیه انقدر پیشرفت تا ان که کارم شده بود یواشکی شنیدن و دید زدن. از خودم بدم می امد .اما همش این حرف در ذهنم تکرار میشد « به حس زنونت اطمینان کن اشتباه نمیکنی امید داره یه کاری میکنه» بلاخره یک روز شنیدم که اون با سعادت قرار کافی شاپ گذاشته و ومنم تعقیبش کردم . دیدمشان ! سعادت روبرویم بود و امید مرا نمیدید. زنی بسار زیبا و خوش اندام با ان موهای های لایت شده که به راحتی از روسریش بیرون زده بود و با ان ارایش حرفه ایش! قیافه ی امید را نمیدم اما همین که قیافه ی سعادت را میدیدم برای شکستن و خردشدنم کافی بود نه این که من زیبا نباشم اما فعلا من با حجاب کجا و سعادت کجا !!

بعد از چند لحظه متوجه شدم سعادت گریه میکند و دیدم که مرد من ،مهربانانه جعبه ی دستمال کاغذی را به او داد تا شاهد اشکهای عشق گذشته اش نباشد !!! ان لحظه بود که باور کردم اشتباه نکرده ام و کشتی زندگیم به گل نشسته است. فقط یک زن میتواند حال ان موقع مرا درک کند . زنی که راحت طلاقش میدهند ! راحت هوو سرش می اورند ! زنی که اگر طلاق بگیرد با دنیایی مشکل روبروست ! بله من هم ترسیدم مثل همه ی زنهای دیگر و حق داشتم بترسم چون اگر امید مرا رها میکرد این من بودم که در جامعه سنتیم بیشترین اسیب را میدیدم. با گریه و دلی شکسته به خانه برگشتم. امید امد .اما انقدر کلافه بود که نفهمید من چقدر شکسته ام. و فکر کرد سردرد شده ام. دو روز گذشت و من فقط خودم را خوردم و نمیدانستم چه تصمیمی باید بگیرم. شب دوم تقریبا تصمیمم را گرفته بودم که پشت به او خوابیدم و برای اولین بار امید فهمید چیزی شده و ظاهرا سعادت را فراموش کرده بود که به سراغم امد و گفت چی اونقدر ناراحتت کرده که به من پشت میکنی.؟! و بعد مرا به اغوش کشید. همین کافی بود !این دو روز انقدر غصه خورده بودم که مثل عقده ای ها پذیرش اغوشش باشم اما اغوشی با گریه! امید حرفی نزد و فقط نوازش میکرد تا این که بعد از مدتی مرا بلند نمود و به پذیرایی برد . از نظر او اتاق خواب محل ارامش بود و حق نداشتیم هیچ خاطره ی بدی رو حتی در اونجا تعریف کنیم.

به او گفتم همه چیز را در مورد سعادت میدانم و لازم نیست خودش را ازار دهد چون بی سرو صدا از زندگیش بیرون میروم ! امید با تعجب نگاهم کرد و بعد از مدتی گفت : من دیوونه با تو چه کردم که فکر میکنی زیرپای زن شوهردار نشسته ام!!

و من تازه یادم امد که سعادت زودتر از امید ازدواج کرده بود.او شروع به تعریف کرد که یک ادم نامرد به جان زندگی سعادت افتاده و شوهرش را بدبین کرده که با عاشق قدیمیش سر و سری دارد و عکسهای دوره ی دانشجویی را برای همسرش ارسال کرده و شوهر سعادت اورا از منزل بیرون کرده و تقاضای طلاق داده و با همکاری یک وکیل میخواهد حضانت پسرش را هم بگیرد. حتی ان فرد به شوهر سعادت گفته که همسرش که شش ماه پیش  برای پروژه ای به کیش رفته اند امید هم با انها بوده و معلوم نیست انجا چه اتفاقاتی افتاده است.

وقتی قصه به اینجا رسید نفس راحتی کشیدم . پس امید من ، باز هم امید من بود. ان شب امید اعتراف کرد که ای کاش همه چیز را از اول گفته بود تا من این همه ناراحتی نکشم ! اما خوب فکر میکرده گفتن این قصه از ان مواردی بوده که نباید میگفته ! در حالیکه اگر میتوانست بعدش طبیعی رفتار کند بازهم مانعی نبود اما نتوانسته بود و مرا به ان روز انداخته بود! بعد از ان با مشورت با ادم های باتجربه منو همسرم به سراغ همسر سعادت رفتیم و با دلیل و مدرک ثابت کردیم که امید نه به کیش رفته و نه هیچ سر و سری با سعادت دارد. او فقط یک زمان خواستگار بوده. راضی کردن مرد بد بین کار ساده ای نبود اما بعد از تلاش بسیار میدانم حداقل طلاقی صورت نگرفته و سعادت همچنان بر سر زندگیش است اما چگونه زندگی میکند را  نمیدانم! ولی زندگی من و امید دوباره مثل اول شیرین است. هرچند ما هم مثل همه ی مردم مشکلات خاص خودمون رو داریم !

به امید روزی که باور کنیم گاهی باید حرف زد و شفاف سازی کرد، و باز هم باور کنیم این حس ششم  خانمها همیشه صد در صد ی نیست !
موفق باشین 
م. یگانه

مشابه:

نگاهی به برخی باورهای رایج (2)

نگاهی به برخی باورهای رایج (3)

نگاهی به برخی باورهای رایج (4)

نگاهی دوباره به باور های رایج (۵)


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مطالب آ. راد (۲۶ مطلب مشابه)