باور دوم: مرد که از یه زن کم نمیاره !
حکایت دوم از زبان جواد
حاج اکبر که ابوی گرامی ما باشند به فرموده ی خودشون ، خدا همه چی بهشون تموم کردن ؛ زن خوب، شغل خوب ، خونه و مرکب خوب ، سه تا دختر نجیب و آخرین ارزویشآن داشتن یه پسر بود که به حول و قوه ای الهی با اومدن ما تکمیل شد. حاجی خیلی مراقب بود من لوس بار نیام اما باوجود حمایت چهار تا زن تو خونه خیلی هم حرفش برش نداشت! اما خداییش خیلی سعی کرد منم مثل خودش مومن و معتقد بار بیام ولی خب گاهی نمیشه که بشه ! نه این که خدای نکرده ادم بد و فاسدی شده باشم نه! ولی خب مثل حاجی هم مسجدی و منبری هم نشدم. اما جونمه و حاجی !
خلاصه ما در ناز و نعمت بزرگ شدیم و به زور دیپلم رو گرفتیم وعطای دانشگاه رو با اوضاع بیکاری بعدش به لقاش بخشیدیم و فورا رفتیم سربازی. وقتی از سربازی برگشتم حاجی دلش میخواست تو بازار وردست خودش باشم اما قبول نکردم و با کلی خواهش و التماس حاجی رو راضی کردم تا برم اموزش تعمیرات و سرویس موبایل و بعد از اون بهم سرمایه بده تایک مغازه بزنم. حاجی قبول کرد به شرطی که یک سال نشده زن بگیرم تا به قول خودش عذب رو زمین خدا راه نرم . منم مردونه قول دادم. کارها خوب پیشرفت به یکسال نشده کار و بار ما گرفت و یک شب حاجی ما رو خفت کرد که الوعده وفا !
ما هم اوکی رو به حاج خانوم دادیم و از فردا حاج خانوم و خواهرای گرامی با ذوق و شوق افتادند دنبال عروس برای بنده ! حالا چقدر اختلاف نظر داشتن و چقدر وسواس به خرج دادندبماند. تا این که بلاخره ما شدیم همسر مریم خانوم.
اوایل زندگی همه چی که گل و بلبل بود! هم مریم زن خیلی خوبی برای من بود و هم من سعی میکردم شوهر خوبی باشم. اما خب ! مگه میشه تو زندگی اختلاف پیش نیاد؟! متاسفانه هردومون بلد نبودیم چطور اختلافاتمون رو مدیریت کنیم و کار بیخ پیدا کرد و یکی من بگو یکی اون بگو تا جایی که نمیدونم چی شد که نفهمیده یه سیلی به صورت برگ گل خانوم زدم ! سیلی زدن همان و دلشکستن خانوم همان !
شبش حسابی پشیمون شدم و با دست گل و شیرینی رفتم خونه و با زبون بی زبونی معذرت خواهی کردم .اولش مریم خانوم راه نمیومد اما خب ما مردیم دیگه! با یه بغل و ماچ زوری حلش میکنیم ! منم فکر کردم همه چی تموم شد. ! ولی نشده بود . مریم خانوم به ظاهر ما رو بخشیده بو د اما در باطن نه ! و دیگه مثل سابق گرم نبود ! دلبری نمیکرد. لپ کلوم ما رو مثل سابق تحویل نمیگرفت و همین باعث دلخوریمون شد!
یه روز سرکارم که خیلی بد عنق بودم .رفیقم پاپیچم شد که چی شده ؟ اولش نگفتم اما از بس اصرار کرد گفتم چی شده. اونم گفت خاک تو سرت کنند که برای یه بی محلی زن این همه عزا گرفتی ! مرد هم این همه بد بخت و بی جربزه !
آمارشو داشتم که حسابی زیر آبی میرفت. اما من همیشه دعواش میکردم که درست نیست و اون میگفت ضرر میکنی پسر حاجی ! آدم پخمه به درد نمیخوره و از این حرفا.
خلاصه اون روز کلی رو مخ ما اسکی رفت که با زن اینجوری کن اونجوری کن ! .....ولی نه من همون یه بارم که دست روش بلند کردم مثل چی پشیمون بودم! بهش گفتم بی خیال من نمیتونم مثل تو بشم و زهره ی زن رو بترکونم. تازه حاجی و حاج خانوم بفهمند عاقم میکنند. اونم گفت بس که خری ! یه مرد که از زن کم نمیاره !
نمیدونم چی شد که این حرفش اتیشیم کرد و شد نباید اونچه میشد. رفتار من و مریم هر روز سردتر و بدتر شد. هردو با هم مسابقه گذاشته بودیم برای خرابتر کردن رابطمون.
دیگه اصلا حوصله ی تو خونه موندن رو نداشتم و همش مغازه بودم و وقتایی که مشتری نبود میرفتم تو لاین و واتس آپ! و در گروه های مختلف عضو میشدم. اونجا با دختری به اسم لاله آشنا شدم که اول نوشته هاش به دلم نشست و بعد کم کم احساس میکردم چقدر دختر خوب و فهمیده ایه ! انگار یه جورایی نقطه مقابل مریم بود ! و همین باعث شد کم کم شروع کنم به چت کردن و روز به روز بهش از نظر عاطفی وابسته تر شدم و اونم معلوم بود بهم علاقمند شد.
بهش دروغ نگفتم و گفتم ازدواج کردم و حتی اختلافم رو هم گفتم. خیلی سعی کرد منو متقاعد کنه رفتارم غلطه اما من قبول نداشتم و میگفتم مریم اشتباه میکنه. تا این که یک روز که خیلی از مریم طرفداری میکرد منو عصبانی کرد و گفتم شما زنا سر و ته یه کرباسین ! خب ناراحت شد و دیگه جواب نداد. دو روز بی پیام بودم و کلافه ! غرور رو گذاشتم کنار و بهش پیام دادم عذرخواهی کردم.
دیدم نوشت : معذرت میخوام حق با توئه مریم هم داره مثل من اشتباه میکنه و نباید این همه در مقابل شوهرش غرور داشته باشه ! بلاخره مرد و غرورش !
این حرفش خیلی به دلم نشست .اون غرور من مرد رو درک کرده بود!!!
بعد از اون فهمیدم مطلقه هست و سرگذشت تلخی داشته ! البته اعتراف کرد که خودشم مقصر بوده و حالا میدونه نباید اونطور رفتار میکرده ولی افسوس که فرصت جبران نداره ! بعد از اون ماجرا روابط ما صمیمی تر شد و چند باری تو کافی شاپ قرار گذاشتیم . خلاصه ما هم مثل خیلی های دیگه پای دلمون سر خورد ! جوری شده بود که اگه سه روز می شد و لاله رو نمیدیم دیوونه میشدم. لاله در حین این که با متانت رفتار میکرد اما دلبری های خاص خودشم داشت. اولا تو فاز به دست اوردنش نبودم ! اما بازم شد اونچه نباید می شد ! و به زور راضیش کردم یه صیغه بخونیم. اولش فقط نیت داشتم رابطمون گناه الود نباشه ! هر چی بود هنوز پسر حاجی بودم! اما بعد محرمیت هم اون راحت تر برخورد کرد و هم من کم کم مشتاق شدم به لمس دستها و صورتش و کلا داشتنش !
گاهی دلم به حال مریم میسوخت و عذاب وجدان میگرفتم ! اما لاله اونقدر با محبت بود که زودی فراموش میکردم. تا این که به لاله گفتم میخوام عقدش کنم . اولش گفت نه و نمیخواد رو زندگی یه زن دیگه آوار بشه ! ولی من مطمئنش کردم زندگی من زندگی نیست ! در آمدم اونقدر خوب بود که بتونم دوتا زندگئ رو اداره کنم. خلاف شرع هم نمیکردم. خسته شده بودم اازبس یواشکی زن محرمم رو می دیدمو و لمس میکردم! میخواستم براش خونه رهن کنم و بعدش وقتی کار از کار گذشت مریم بود که تصمیم میگرفت بمونه یا بره !!
خونه رو گرفتم و قرار شد لاله با خونوادش صحبت کنه تا من هر چه زودتر برای خواستگاری و عقد اقدام کنم. شب تولدم بود و لاله ازم خواست که اونشب رو توخونه ی تازمون کنار هم باشیم. اون شب وقتی به مریم گفتم شب برو خونه مامانت میرم خونه دوستام ، اومد کنارمو گفت : نمیشه نری ؟! گفتم نه ! گفت آخه امشب تولدته دلم میخواد مثل پارسال کلی باهات حرف بزنم ! گفتم دیگه دیره ! برخلاف همیشه التماس کرد ولی من محل نذاشتم .
فکر کنم فهمید داره تاریخ انقضای زندگیمون تموم میشه که دو تا قطره اشک از چشمای قشنگش پایین افتاد و التماس کرد کاش نمیرفتی !!
اما من رفتم که ای کاش نمیرفتم ! ای کاش برای اون دو تا قطره اشک حرمت قایئل می شدم و اون دوتا قطره اشک با همه اشکای دیگش فرق داشت. چون توشون مظلومیت عجیبی بود!
شب رو پیش لاله رفتم .لاله سنگ تموم گذاشته بود. یک شب کاملا به یادموندنی ! دیگه اون دو تا قطره اشک رو فراموش کردم !
ساعت هفت صبح از خواب که پا شدم ،دیدم لاله نیست اولش مهم نبود اما بعدش دیدم نه حمومه نه سرویس بهداشتی ! دنبال موبایلم گشتم که نبود. زود لباس پوشیدم که متوجه شدم کلیدام هم نیست! دلشوره گرفتم.با تلفن خونه به لاله زنگ زدم که خاموش بود. وقتی از خونه رفتم بیرون دیدم ماشینم نیست. تا ظهر فهمیدم مغازمم مورد سرقت کامل قرار گرفته ! باورم نمیشد. دلم نمیخواست چیزایی رو که میدیدم باور کنم ! بلافاصله رفتم کلانتری و شکایت کردم. گفتن حقیقت خیلی سخت بود اما گفتم و بدتر از اون من هیچ ادرسی از لاله نداشتم. حسابی داغون شدم . رفتم پیش حاجی فقط گفتم ماشین و مغازمو دزد زده ! پیرمرد خیلی ناراحت شد ولی گفت حتما دزدش گیر میفته ! چون مغازه و ماشین بیمه سرقت بود خیلی ناراحت پول نبودم اما داغون بودم که یه زن همچین کلاهی سرم گذاشته بود ! وقتی رفتم خونه مریم روی کاناپه زانو به بغل نشسته بود . هیچ حرفی نمیزد و به روبروش خیره شده بود. بهش سلام کردم که جواب نداد . عصبانی شدم. وقتی نزدیک تر رفتم یه پاکت روی میز بود و اون طرفتر موبایل من!
خواستم برم برش دارم که مریم کلیدی رو زد . چند لحظه بعد دنیا رو سرم خراب شد. صدای معاشقه ی من و لاله بود!!بی اختیار روی مبل افتادم !
حرفی برای گفتن نبود ! من از یک زن کم آورده بودم ! حسابی هم کم آورده بودم ...حالا نوبت انتخاب مریم بود که بمونه یا بره !!!
خواننده ی گرامی اگه خانمید قبل هر حرفی فکر کنید و جبهه نگیرید و صادقانه این زندگی رو نقد کنید بدون دخالت احساسات زنانه
! اگه آقایید امیدوارم کسی نباشید که داره راه اقا جواد رو میره که اگه اینطوره بشینید فکر کنید ایا این درسته که یه مرد از زنش کم نمیاره ! اصلا این جمله یعنی چی ؟! یکم بیشتر فکر کنیم.
ممنون از توجهتون
م. یگانه
مشابه:
نگاهی به برخی باورهای رایج (3)
نگاهی به برخی باورهای رایج (4)
نگاهی دوباره به باور های رایج (۵)
← مسائل متفرقه (۷۵۸ مطلب مشابه) ← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)
- ۲۷۶۶ بازدید توسط ۲۰۴۳ نفر
- دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴ - ۱۹:۱۹