به گذشته بر می گردم . زمانی که دانشجو بودم و هنوز دو سال دیگه از درسم مونده بود .اما دل بیقرارم برای دختر همکار مامانم اروم و قرار نداشت. میدونستم اونم به من بی میل نیست اما شنیدن خواستگارهای متعددش باعث شد دل رو به دریا بزنم و حرف دلم رو به خونواده بزنم.
آخ که چقدر دلم برای اون دختری که لپاش شده بود هم رنگ گلای ریز صورتی چادر سفید، تنگ شده ! دختری که سینی چایی تو دستش میلرزید و من دلم میخواست برم جلو و بگم ؛
همه زندگیم این همه نلرز! ....
ازدواج کردیم خیلی ساده اما با یک دنیا عشق و محبت. کلبه ی عشق دو تا اتاق تو درتوی طبقه بالا بود که گوشه یکی از اتاقا شده بود اشپزخونه مون! زندگیمون ساده بود اما دلامون گرم عشق بود. یادش بخیر اون صبحونه های دو نفری که من لقمه میگرفتم و میذاشتم تو دهن محبوبه و اون لقمه میگرفت برای من !
بعدش یه بدرقه ی جانانه بود ! و چقدر دل دل میکردم کلاسام تموم بشه و بیام خونه و دست عشقمو بگیرم و بریم پارک سر خیابون و بسته به فصلش بستنی و بلال و با قالی و لبو داغ بخوریم.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مسائل متفرقه (۷۵۸ مطلب مشابه) مطالب کاربران (۸۹۰ مطلب مشابه)