سلاام خدمت همگی
یه چند وقت بود دنبال مطلب مشابهی بودم که پیداش نکردم دیگه گفتم خودم لایف استایل خودم و تشریح کنم .
پسری هستم 22 ساله دانشجوی پزشکی ( به زورخانواده البته!) که با یه رتبه خیلی خوب (نمیگم که ریا نشه) توی یکی ازدانشگاه های تاپ مملکت مادری مون (نمی گم که سانسور نشه! ) پذیرش شدم ( الان نه ، چند سال پیش ) .
از وقتی یادم میاد هر موقع فک و فامیل و آشنا می دیدنم میگفتن: به به! آدم دلش میخواد جای تو باشه! اصلا از تو خوشبخت ترم هست مگه ( اینجاست که میگن باطن زندگی خودتون رو با ظاهر زندگی دیگران قیاس نکنید )
دلایلشونم خیلی جالبه در نوع خودش! وقتی میگم چرا ؟ همه متفق القول میگن بابات که پولداره ( اولین پارامتر مشترکی که همه مرقوم میفرمایند ) بعدشم میگن خودتم که داری پزشکی می خونی ( حالا جدای از اینکه نمی دونن دارم چه بد بختی می کشم، یه رابطه علت و معلولی ظریفی ام بین پارامتر اول و دوم برقرار می کنن! آخه چرا ؟ اصلا چه ربطی داره ؟
علاوه بر این ها قیافه و تیپ و ظاهر خوب رو هم بعضاً یادی ازش می کنن و می فرمایند: اگر دختر داشتم بهت می دادم ! (خداییش دیگه اینو از خودم در آوردم! )
خلاصه زندگی بنده از بیرون و حتی از درون ( منظور خونواده خودم ) خیلی لاکچری به نظر میاد.خودمم آدمی ام که اعتماد به نفسم بالاست و روابط اجتماعی خوبی هم دارم و ظاهر رو تا اون جا که بتونم خیلی حفظ میکنم تا اینجا که وری گود !
اما خدا نیاره روزی رو که بخوام با یکی یکم تند حرف بزنم یا بحث جدی کنم یا بخوام درگیر بشم. اصلا انگار دیگه اون آدم به ظاهر شجاع و محکم قبلی نیستم یعنی قشنگ قلبم میاد تو دهنم، زبونم دیگه تو دهنم نمی چرخه و دست و پام سست میشه تا یه چند دقیقه که عقلم بیاد سر جاش همین طوری میمونم، بعد که یه کم بهتر شدم انقدر از خودم بدم میاد و حالم بهم میخوره که میخوام خودم رو بالا بیارم! ( دوستان مته به خشخاش نذارید،می دانیم که از نقطه نظر علمی قابل توجیه نیست!)
خلاصه یه همچین وضعی که فکر کنم دست تون اومده باشه چی به چیه! ، بعد من یه چند سالی میشه که به یه دختر خانومی ( همسنم هستن ) علاقه مند شدم و جدیداً میخواستم به خونواده بگم ( فقط من از این ماجرا باخبرم ) اما هر دفعه که خواستم یه چیزی بگم راجع به ایشون، بزدلی و ترسویی خودم یادم میوفته و انقدر ناراحتم میکنه که چشمام میشه پر از اشک ، میرم تو اتاق، دستم رو میذارم رو دهنم که آبروم نره! و تا جایی که جون دارم زار میزنم که بلکه خالی بشم ( مثل همین الان).
چون فکر میکنم اگه من با ایشون ازدواج کنم از روی خود خواهی بوده و منی که شاید نتونم درست و حسابی از خودم دفاع کنم، چطوری قراره از یه نفر دیگه حمایت کنم و تکیه گاهش باشم و اونم بتونه به من اعتماد کنه!
واقعاً این ترکیب عاطفی خیلی حال بهم زنه! منظورم غرور + غیرت + ترسه! ( آقا پسرا بهتر میفهمن چی میگم! ) یعنی اگه به خودم باشه، بین اینکه نتونم از عزیزترین کس زندگیم دفاع کنم یا بمیرم، مرگ رو واسه خودم سنگین رنگین تر و شیرین تر می بینم.
دارم به یه جایی میرسم که میگم اصلا فراموشش کنم بهتره ، دختر دسته گل مردم رو فقط به خاطر دل خودم برم بگیرمش و بعداً تو یه موقعیتی که به حمایت احتیاج داره، تو اوج بی پناهیش ولش کنم به امون خدا ! .
دیدین از اینایی که به اصطلاح مردن اما فقط نر می باشند و ولو شدن تو کوچه و خیابون دنبال دختر مردم تیکه پرونی و...؟! ( نامردا چقدرم ریلکس و راحتن، نه خدایی نه عذاب وجدانی نه حیایی نه ... ) هر وقت میبینم همچین صحنه هایی رو انقدر حالم بد میشه که نگو و نپرس !کاری هم نمی تونم بکنم ( سوسول نیستم! نمی دونم شایدم هستم خودم خبر ندارم... ) حالا فکر کن اون دختر بخواد باشه خدای نکرده ...( اسمشو نمیتونم بگم! )
یا طرف رو میکشم ( که فکر نکم از دستم بر بیاد) یا خودمو ( این محتمل تره ) ، خلاصه دیگه فکرم به جایی قد نمیده، شبها هم که تا انقدر گریه نکردم که بیهوش بشم خوابم نمیبره ... ،
پ.ن 1: خدا همه جوون ها رو سر و سامون بده!
پ.ن 2: نمی دونم تو عذاب الهی ام یا امتحان الهی، منی که همش فکر میکردم اخلاقم خوبه و گاد فادر اخلاق و تدین و خیلی چیزای دیگه هستم، میبینم نه بابا! فقط ترسو بودم این همه وقت و خودم خبر نداشتم! آخه خدا من که همیشه سر به زیر و نماز خون و حرف گوش کن بودم، یکم هم از اون دل و جرئتی که به یسری از نامردا دادی به منم میدادی خوب! چی میشد آخه ! قیافه به چه درد منه پسر میخوره؟! من جرات میخوام جرات!
پ.ن 3: یه چند وقت هست با یکی از دوستام میرم کیک بوکس شاید یه کم کتک خوردم لول سوسولیتم اومد پایین! ( خداییش کتک خورمم خیلی ملسه! قشنگ خونه که میرسم لهه لهم!)
مرسی ...
به خاطر بیکار شدن، زخم زبون های ننه مون هم به غصه هام اضافه شد
در حق من که بچه ی آخرم داره ظلم میشه
سوال از دهه شصتی هایی که چشم انداز روشنی ندارند
کی قراره به یه زندگی خوب برسم ؟
آیا به صلاح دهه شصتی هاست که ازدواج نکنند ؟!
بخدا منم دوست داشتم ازدواج کنم
پسری 35 ساله ام، احساس میکنم گم شدم در این دنیا
تا کی ما دهه شصتی ها باید غصه بخوریم ؟
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)
- ۵۱۸۹ بازدید توسط ۳۸۶۶ نفر
- يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷ - ۱۷:۰۲