سلام
من و همسرم دو سه ماهی هست که عروسی کردیم ، از خانواده خودم دورم توی شهر همسرم زندگی می کنم ، من تک فرزندم و همسرم خواهر و برادرهای زیادی داره ، وقتی وارد خانواده شون شدم سعی کردم عروس خوبی باشم با همه شون ارتباط بگیرم ، به ظاهر خوب بودن اما رفته رفته از هر کدومشون رفتارهایی دیدم که زده شدم ، کلا و ذاتا به دلیل تنها بزرگ شدنم اهل روابط زیاد نیستم .
پدر شوهرم که بدون هیچ علتی حتی جواب سلام من و همسرم رو نمیداد ، باور کنید بدون کوچک ترین علتی ! شام دعوت شون کردم براشون هدیه گرفتم اما هیچ تغییری ایجاد نشد ، منم خسته شدم و رها کردم ، مشکل من این ها نبود و نیست ، مشکل خود همسرمه ، از نظر اون درباره هر اتفاق کوچک و بزرگی من مقصرم ، اون منو متهم میکنه ، بارها دعواهای سختی داشتیم ، توی یکی از اون دعواها بهش گفتم مگه تو رفتار پدرت با من رو نمی بینی ، در جواب بهم گفت لیاقتت همین رفتار بوده و منو از خونه بیرون کرد .
وقتی خواستم برم جلوم رو گرفت و نذاشت ، اما من طوری خرد شدم و شکستم که از اون روز خود قبلیم نشدم ، من تحصیل کرده ام کار نویسندگی و تدریس می کنم , تنها و با مشکلات فراوان بزرگ شدم ، اهل یه کلانشهرم ، مادرم خانم باسوادی هست ، اما متهم شدم به نداشتن لیاقت !
اونم از طرف کسی که عاشق من بود و سال ها برای ازدواج با من انتظار کشیده بود ، دیگه احساس می کنم عشق و شور و شوق سابق رو ندارم ، دلم میخواد این زندگی رو ترک کنم ، احساس می کنم دوستش دارم ، اما فایده ای نداره ، خانوادش با من خیلی متفاوتن ، اهل یه شهر کوچک و تقریبا بی سواد ، اصلا محبت هام رو نمی بینن ، حتی همسرم!
همسرم یه مهندسه ، اوایل خوش اخلاق بود ,هر روز کلی به من ابراز علاقه میکنه اما انتظار داره در برابر خانوادش تعظیم کنم ، همه جوره اون ها رو به من ترجیح میده ، هر اتفاقی بیفته منو مقصر میدونه ، وقتی عصبی میشه بهم میگه از زندگیم گمشو برو ! اصلا نمیشه باهاش آروم و منطقی حرف زد یهو پا میشه میزنه در و ... رو میشکونه , حتی گاها خود زنی میکنه ، آخرین بار خودش رو چنان زد که صورتش تا چند روز کبود شد ، من خیلی خسته شدم ، رفتارهاش باعث شده حالم از تک تک اعضای خانوادش به هم بخوره ، حتی حس می کنم از مردم شهرشون ، خیابون هاشون و حتی لهجه شون بدم میاد!
من از این دلزدگی دارم مریض میشم ، لطفا کمی با من صحبت کنین ، من خیلی تنهام ، خواهر و برادر که ندارم ، توی شهر غربتم ، به مادرمم نمیتونم بگم که نگران میشه ، من خیلی بی کس و تنهام ، دلم رفتن و ترک کردن میخواد اما پدری هم ندارم که حمایتم کنه .
میدونید مشکلم اصلا خانوادش و رفتارهاشون نیستن چون نمیتونم که تغییرشون بدم ، مشکل همسرمه که همش منو متهم میکنه ، یه بار بهش گفتم هر کاری تو بگی من می کنم اما این روش هم فایده نداشت ، لطفا اگه تجربه مشابهی دارین بگین ، یا به نظر شما من باید چیکار کنم ؟
مرسی
مرتبط:
خانواده شوهرم یه درگیری رو با من شروع کردند
رابطه من با خانواده شوهرم چطور باید باشه ؟
چرا نباید بدی های خانواده شوهرمون رو به شوهرمون نگیم ؟
چکار کنم که در رابطه با خانواده شوهرم پر رو باشم ؟
از خانواده شوهر جز شر چیزی ندیدم
راهنمایی در مورد زندگی مسالمت آمیز با خانواده شوهر
چرا خانواده شوهرم نمیذارن باب میل خودمون زندگی کنیم ؟
من از دو رویی خانواده شوهرم واقعا خسته شدم
خانواده شوهرم دوست ندارن برم خونه شون
دعا برای دور شدن از خانواده شوهر
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) ← ارتباط با خانواده شوهر (۶۴ مطلب مشابه)
- ۸۶۸۶ بازدید توسط ۵۸۸۰ نفر
- جمعه ۲۰ مهر ۹۷ - ۱۷:۵۷