سلام
من یه دختر ۲۰ ساله در آستانه ی ۲۱ سالگیم، از بچگی گاهی اوقات دچار حملات اضطرابی می شدم که گفتن علائمش فکر نکنم به درک شما منجر بشه، چون فقط کسانی که تجربه ش کردن میتونن واقعا درک کنن.
فقط تو موقعیت های خاصی این اتفاق برام می افتاد، مثلا تو ماشین تو مسیرهای طولانی یا سر جلسه ی امتحان یا موقع کنفرانس و ...، فقط همین چند تا موقعیت ...
به خاطر همین هم زیاد از بچگی جدیش نگرفتم و خانواده م هم همین طور چون میگفتیم یه اضطراب ساده ست دیگه ... ولی تو دوران راهنمایی همیشه موقع امتحان بالا میاوردم به خاطر اضطرابی هم که داشتم تا راهنمایی همیشه معدلم ۲۰ خالص بود و حتی همه ی امتحانات کلاسی هم کم پیش می اومد نمره کامل نگیرم ...
دوران دبیرستان رسید و حملات بیش تر شد تو دوران دبیرستان از اوایل اول دبیرستان دچار افسردگی شدم و هم چنان اضطرابه هم بود به تبعش افت تحصیلی پیدا کردم مرگ تنها امید من واسه ادامه ی زندگی بود دو سال کنکور دادم ولی چون درس نخونده بودم قبول نشدم، موقع درس خوندن اضطراب شدیدی می اومد سراغم، طوری که میخواستم داد بکشم و گاهی اوقات هم این کار رو میکردم خانواده م فکر میکردن واسه شوخی و خنده این کار رو میکنم و میخندیدن.
تیک عصبی پیدا کردم، موقع خواب مجبور بودم پاهام رو مدام تکون بدم خانوادم هم میگفتن واسه این که آرامش بگیره این کار رو میکنه، البته میدونستن این یه تیکه عصبیه ولی اهمیت نمیدادن و میگفتن به مرور زمان خوب میشه و بعد کنکور یه کاریش میکنیم، سال سوم کنکور خانوادم که اصلا نمی فهمیدن من چه مشکلی دارم، فشار زیادی بهم تحمیل میکردن فکر میکردن من تنبلی میکنم، حمله های عصبی زیاد شدن بالا می آوردم، ولی تمومی نداشت.
فرض کنین مدام بالا میارین، ولی بازم حالت تهوع دارین، معده تون خالیه ولی بازم تهوع و استفراغ... که البته این فقط یکی از علائمشه ...، بعد حمله چند هفته طول می کشید تا به حالت عادی برگردم ... چند هفته عذاب و باز دوباره حمله و چند هفته دیگه ...
رفتیم پیش روانپزشک تشخیص پانیک داد...، دارو میخوردم با دوز بالا ولی فایده نداشت. شاید بخواید بدونید اصلا چه حسی بهم دست میداد که این جوری دارم از درد کشیدنم میگم. برای این که لااقل یه درکی داشته باشین میگم وقتی این حالت عصبی بهتون دست میده یه حسی شبیه حس مردن میاد سراغ تون. تا حالا شده هر روز بمیرین؟ چه سوال مسخره ای ... معلومه که نه ... برای من اتفاق افتاده. یک بار برای همیشه مردن نهایت چیزیه که از این دنیا میخوام. یه مرگ واقعی. به جای روزی صد بار مردن .از خدا خواستم یا تموم کنه این درد رو برام یا مرگ واقعی رو بهم هدیه بده.
اصلا ولش، داشتم میگفتم، سال سوم سر جلسه ی کنکور فاجعه بود یه حمله ی شدید عصبی ... آبروم کاملا رفت... هنوز هم وقتی یادش می افتم روانی میشم ... داد میکشیدم فریاد میزدم و ...مثل دیوونه ها ... قدرت حرف زدن نداشتم، بعد اون مدام حمله ی پانیک می اومد سراغم، موقع حمله فلج می شدم قدرت تکلمم رو از دست میدادم ...
وقت و بی وقت پانیک می اومد سراغم، شب ها که مطب هیچ دکتری باز نبود و دچار حمله می شدم خانواده م دستپاچه می بردنم بخش اورژانس تیمارستان...، هیچ وقت تو زندگیم فکر نمیکردم کارم به تیمارستان بکشه...، هر ساعتی که میرفتم فرقی نمیکرد کسانی که اون جا بستری بودن بیدار بودن .
با تمام حال بدم از پشت شیشه تو چشم هاشون نگاه میکردم، دلم میخواست بدونم به چی فکر میکنن، یه بار که رفته بودم یه مرد میانسالی اون جا بود که مدام راه میرفت و با خودش حرف میزد، یهو اومد پشت شیشه و تو چشم هام نگاه کرد، دلم میخواست بدونم الان داره به چی فکر میکنه تو چشماش هیچ حسی نبود، آرزوی من تو چشماش بود ... مرگ... چشم هاش مثل چشم های یه جسدی بود که بهم زل زده، یه کم ترسیدم ولی بعدش خودم رو تو چشم هاش پیدا کردم ...
گفتم شاید اونم یه روزی یکی بوده مثل تو، مادرم منو دید اومد و بهم گفت نگاهش نکن، اون به من آسیبی نزده بود و اصلا نمیشد که از پشت اون شیشه ... از این کار از این رفتار بدم اومد، حس سختی بود ...
روزهایی که میرفتم اون جا روزهای سختی بود، فکر نکنین من از بچگی آدم افسرده و غم زده ای بودم، من خیلی خیلی آدم شادی بودم، تو مدرسه، تو خونه با هر کسی که بودم بعد چند دقیقه صدای خنده هامون بلند بود، یادمه یه روز وقتی سوم راهنمایی بودم از فرط خوشحالی از خودم پرسیدم مگه میشه آدم تو زندگیش انقد بی غم و شاد باشه؟
انقدر میخندیدم و شاد بودم که مثل تازه مواد زده ها رو هوا بودم، بگذریم ...
بعد کنکور سوم تا حالا دارم دارو مصرف میکنم، یه کم حالم بهتره ولی ترس داره دیوونم میکنه، نکنه کنکور بعدی هم حالم بد بشه، میخوام امسال ریاضی امتحان بدم، گفتم شاید اضطرابش کم تر باشه ... همیشه دلم میخواست دندونپزشک بشم و میدونم که باید بشم سال های بعد تلاشم رو روش میذارم ولی این بیماری داره امانم رو ازم میگیره، راه موفقیتم رو بسته، راه زنده بودن رو...
دست به هر کاری که میخوام بزنم هر جایی که میخوام برم هر چیزی که میخوام بگم، اولین واکنش من به همه ی اولین های زندگیم ترسه و دست خودمم نیست...
تازگی ها با خودم میگم اگه برم دانشگاه و دیوونه بازی در بیارم چی؟، میترسم ...، از یه طرف دلم میخواد برم و اون چیزی که هستم رو نشون بدم از یه طرف ترس دست و پام رو بسته ...
دوستانم، خانواده م و معلمانم میگن من آدم باهوشی هستم، اول ابتدایی که بودم یکی از معلمانم مادرم رو خواست و بهش گفت که دختر شما از لحاظ ضریب هوشی تیز هوش شناخته شده، تو تیزهوشان درس خوندم، تو المپیاد مقام آوردم، اختراع داشتم و ...، البته همه ی این ها قبل این بود که بیماریم اوج بگیره
به خاطر بیماریم تا حالا هیچی درس نخوندم، این به کنار، مشکلی نیست میدونم اگه سالم باشم یه ماهه هم میتونم زیر ۱۰۰۰ بیارم، فقط مشکلم اینه که سر جلسه دچار حمله ی عصبی نشم ...، دلم میخواد حالا که قراره تا آخر عمرم تنها زندگی کنم لااقل یه شغل ثابت مثل معلمی قبول بشم که بتونم زندگی بگذرونم، به خاطر همین کنکور امسال برام خیلی مهمه و با توجه به شرایط سنی که داره اگه امسال دبیری قبول نشم سال بعد دیگه نمیشه...
حالا از شما کمک میخوام ... میخوام بدونم کسی از شما بوده که این مشکل رو داشته یا مشابه این و تونسته باشه حلش کنه درمان بشه؟، اصلا این بیماری درمان صد در صدی داره؟، راه حلی براش دارین؟، من پیش روانشناس و روانپزشک و ... رفتم ریلکسیشن و نوروفیدبک جواب نداده، دارو هم جواب نداده ...
البته کلی دارو ی اعصاب میخورم که فقط از لحاظ این که مثل یه خرس بخوابم کمکم میکنه، بعضی ها هم میگن همه چی به طرز تفکر خودت بستگی داره، فکر نکنین منم دست رو دست گذاشتم و منتظر موندم که خودش خوب بشه، خیلی خیلی خیلی تلاش کردم خودم و تو موقعیت های مشابه که ازش میترسیدم قرار دادم و در نهایت این که فکر میکردم همه چی خوبه، دوباره حمله بهم دست داده ، دوباره لرز، دوباره احساس عطش ... و سوختن ...
همه جوره به خودم امید دادم نشده که نشده، دعا، تلاش، توکل، مثبت اندیشی و ...، ولی تنها کسی که تو این موقعیت سخت تنهام نذاشته و همیشه باهام مونده خود پانیکه، دوسش دارم و ازش متنفرم ...
مرتبط:
می خوام بدبین نباشم به خودم و آینده ام
نا امیدی نتیجه امیدوار بودن به غیر خداست
من چی کار کنم که یه کم به آینده امیدوار بشم؟
تجربه های امیدوار کننده در زندگی
امیدوارم بتونم راهم رو پیدا کنم
مشکل ناامیدی و کمبود اعتماد بنفس دارم
← تجربیات پزشکی (۳۲۲ مطلب مشابه)
- ۴۸۳۷ بازدید توسط ۳۲۹۶ نفر
- سه شنبه ۵ فروردين ۹۹ - ۲۱:۱۳