سلام
نمیدونم از کجا شروع شد یک حس جدید بود یک حس ناب که 3 هفته با چت به دست اومد. اوایل که چت میکردم مثل یک برادر یک ادم معمولی دوسش داشتم میمومد بهم میگفت کاش تو آبجیم بودی. بچه های اون چت میگفتن سرطان داره . منم باور کردم . میگفت چون سرطان دارم هیچکی دوسم نداره هیچکی با من نمیمونه . ناراحت شدم نمیخواستم ناراحت ببینمش .
پیش خودم گفتم یکی که سرطان داره نباید ناراحتش کنم نباید حالش و بد کنم . قبول کردم با هم باشیم فقط صحبت های معمولی بود توی چت. باهم تلفنی حرف زدیم یه بار . میگفت صدات ارومم میکنه شاید به نظرتون مسخره باشه، ادم مگه میشه بدون این که کسی رو ببینه عاشق بشه؟ مگه میشه کسی رو دوست داشت ؟ اما من عاشقش شدم . طوری که حرفایی که میزد انگار واقعی بود دلم میلرزد حرفاش بهم حس خوبیو منتقل میکرد .
من نمیدونستم نمیفهمیدم . اصلا به اینده فکر نمیکردم فقط و فقط به حال خوبش فکر میکردم . میگفت عاشقتم زندگیمی . این حرفا روی قلبم مینوشت نه روی صفحه. با تمام وجود حسشون میکردم. بعضی روزا میگفت حالم خوب نیست درد دارم .. منم درد میکشیدم و غصه میخوردم ..گریه میکردم ..دست خودم نبود واسه سلامتیش دعا میکردم میگفتم خدایا عمر منو کم کن اما اون درد نکشه اون خوب بشه .
همیشه این شعرو که گوش میدم به یادش می افتادم :
حرفایی مونده تو دلم میخوام بگم گریه امونم نمیده
حتی یه لحظه یاد تو از تو خیالم نمیره
از وقتی رفتی روز و شب برای من یکی شده
با رفتن تو لحظه هام درگیر تنهایی شده
هر لحظه هر جا که میرم حس نگاهت با منه
این دل بی طاقت من قید تو رو نمیزنه
بذار یه بار نگات کنم از جون و دل صدات کنم
هر چقدر دلتنگی دارم هدیه به اون چشات کنم
دلگیرم از دوری تو اما یه روز کم میشه این فاصله ها
شاید با دیدنت یه روز تموم بشه این گریه ها
نذار که حسرت نگات زخمی بشه واسه تنم
هر جای دنیا که بری قید تو رو نمیزنم
هر لحظه که هر جا که میرم
حس نگاهت با منه
این دل بی طاقت من قید تو رو نمیزنه
بذار یه بار نگات کنم از جون و دل صدات کنم
هر چقد دلتنگی دارم هدیه به اون چشات کنم
رفتیو رفتننت هنوز انگار نمیشه باورم
هر لحظه تو وجودمی عشقت نمیره از سرم
تو چت متوجه شدم با یکی به غیر من هست .. باهاش تموم کردم چقد غصه خوردم و گریه کردم همه دوست دارم هایی که بهم میگفت همین بود؟. چند ماه یه بار پیام میفرستاد میگفت منو ببخش پشیمونمو این حرفا ، با اینکه دوسش داشتم اما نمیخواستم ادامه بدم .
واسه آخرین بار ازش پرسیدم مریضیت چطوره بهتری؟ گفت شیمی درمانیم جواب داده و خوب شدم اما زن داداشم سرطان گرفته. خوشحال شدم که سالمه و یه حسی بهم میگفت دروغ بهم گفته مریضه .. دوباره شکستم .. بخاطر احساسم که بخاطر هیچ و پوچ به بازی گرفته شده..
الان 3 ساله که از اون موقع میگذره ..دختر شیطونی بودم میخندیدم ..از این اتفاق به بعد اروم و کم حرف شدم کم میخندم . نمیتونم فراموش کنم نمیتونم خودمو ببخشم 3 ساله حالم خوب نیست شاید مسخرم کنید و حرفای منو نتونین درک کنین ، اما همه چیزی که یه دختر داره احساسشه .. که در مورد من به بازی گرفته شد و من نمیتونم خودمو ببخشم .
میخوام پیشرفت کنم درسام خوبه میخوام به ارشد فکر کنم ، زندگی کنم ،بخندم اما یه چیزی نمیذاره ، حالمو بد میکنه . من نمیتونم خودمو ببخشم و چون من روحم زخمیه یه حس بازیچه بودن دارم . نمیتونم دوباره عاشق بشم و به ازدواج فکر کنم .
میدونم خودم مقصرم اما واقعا ناخواسته بود ، اینا رو گفتم دوست ندارم هیچ دختری احساس منو تجربه کنه ، قدر خودتونو بدونین . ممنون که حرفامو خوندین .
مرتبط:
تجربه من از بازی با احساس یه دختر
نگرانم با احساسات دختر داییم بازی کرده باشم
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۵۱۰۰ بازدید توسط ۳۶۲۵ نفر
- چهارشنبه ۲۷ بهمن ۹۵ - ۲۱:۲۰