سلام به همه
از این که پست رو میخونید ممنونم، میدونم سوالام تکراریه ولی تو رو خدا جواب تکراری ندید .
من آدمی هستم که سنم زیاد نیست، ١٧ سالمه، و پسرم. هیچ وقت با هیچ دختری دوست نبودم خدا رو شکر.
ولی یه چند ماهی هست خیلی حساس شدم، چه جوری بگم، همi ش دوست دارم یکی پیشم باشه و بهم توجه کنه، یکی که تشویقم کنه و تلاشم رو تحسین کنه.
میدونم اینا همش نیازه و اتقضای سن هستش و این حرف iا ولی دارم دیوونه میشم، همش احساس میکنم دلتنگ یکی هستم، همش احساس میکنم یکی رو گم کردم و دنبالش میگردم ولی کسی نیست.
کلا یکی مشکلی هم که دارم اینه که تو خلوت خیلی با خودم حرف میزنم، تو ذهن خودم هم خیلی با خودم حرف میزنم و همه چیز رو به دید خنده دار نگاه میکنم. در حدی که یکی از دوستام اومده بود میگفت تو بیماری مانیک یاشیدایی داری و یکی از نشانه هاش حرف زدن با خودته !!!
و سوال دومم این هست که تو آشناهامون یه دختر رو دیدم که یه کم از خودم کوچیک تره، چادری هست و از خانواده خوبی هست، قیافه خوبی هم داره.
والا نمیدونم چه مرگم شده که حس عاطفی عجیبی نسبت به این دختر پیدا کردم، باور کنید بار ها تو خلوت به خودم سر کوفت زدم که چرا من باید این قدر پست باشم که به یه دختر نا محرم علاقه پیدا کنم، اونم در حدی که روزی چند بار عکسش رو نگاه میکنم و احساس میکنم کنارمه.
میدونم میدونم دیوونه شدم اینو همه بهم میگن. ولی تو رو خدا بگید چیکار کنم؟ از طرفی اون قدر مغرور هستم که تو این خط ها نیفتم، از طرفی یه حس عاطفی مسخره به این دختر دارم، از طرفی تنهایی داره اذیتم میکنه.
این تنهایی زمانی شروع شد که سر یه قضیه الکی مادرم با من قهر کرد و دیگه هیچ کاری بهم نداره، در حدی که شام و ناهار هم خودم یه چیزی میخورم!!!
فعلا تموم زندگیم شده یه چیز: درس.
البته کنارش باشگاه رو میرم و تو روحیه ام خیلی تاثیر داره، روزی یک ساعت رو هم تو اینترنت هستم و سایت های علمی رو مرور میکنم. و این که خیلی علاقه به تدریس دارم، دوست دارم یکی کنارم بشینه و همش براش درباره مطالبی که بلدم توضیح بدم.
حالا هر وقت اینا میاد سراغم، چهره ارن دختر خانمی که گفتم جلوی چشمم میاد. باور کنید من نمیخوام تو این خط ها بیفتم و با یه دختر رابطه داشته باشم. ولی خب، اصلا چهره اش رو که میبینم نا خود آگاه یه جوریم میشه، احساس میکنم توی چهره اش پر از مهربانی و آرامشه، دوست دارن باهاش حرف بزنم و پیشش باشم، ولی وقتی این چیزا میاد سراغم، همش خودمو سرزنش میکنم که تو، تو چرا باید این طوری باشی و این طوری در مورد دختر مردم فکر کنی. تو رو خدا یه راهی جلوی پام بذارید تا هم از این تنهایی در بیام، و هم از این حس نسبت به این دختر راحت شم. حالا این که مادرم منو رها کرده و نگام هم نمیکنه یه طرف. تو رو خدا کمکم کنید.
مرتبط :
دلتنگی های عاشقانه و غیر عاشقانه
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) ← نیاز عاطفی پسران (۱۹ مطلب مشابه)
- ۳۲۴۵ بازدید توسط ۲۴۲۷ نفر
- جمعه ۱۰ ارديبهشت ۹۵ - ۲۱:۲۶