دوستان عزیز، قبل از هر چیز باید بگم مطلبم بیشتر یه درد دله، شاید هم یه دغدغه یا حسرت، شاید هم نشونی از خودم در ابهام روزهای پیش رو.
گاهی شب ها قبل خواب به این فکر میکنم که چه موهبت بزرگیه وقتی بدونی کی زندگیت تموم میشه، شاید فرصت جبران داشته باشی، شاید بتونی تغییری در رفتارت و در کارهات بدی، گاهی خیلی خوبه!
اما خوب وقت هایی هم هست که آینده پیش روی تو قدم میزنه و از تو میخواد در ذهنت تصویرش کنی، نمیتونی ازش بگذری حتی وقت هایی که حس میکنی زمان شتابان، تا اون جا همراهیت نمیکنه!
اونجاست که آرزو رخ خودش رو بهت نشون میده ...
امشب به این فکر میکنم که چه چیزی در آینده هست که براستی میخوام ببینم؟ چه چیزی که بدون دیدنش حس میکنم زندگیم ناتموم مونده!؟، اینکه عاشق بشم، اینکه همسر باشم یا مادر باشم و یا تغییری در چیزی بدم؟ به خودم میگم برای چی میجنگم؟ کجا بایستم، حس میکنم زنده بودم؟ من اگر عشقی رو تجربه میکردم، با او تمام لحظات کوتاه رو به ابدیت میسپردم، حتی اگر جسمم از او دور میبود، با روحم برای او آشیانی ابدی از آرامش میساختم، اگر عاشق میشدم...
اما عشق رو نمیتونم امشب به تصویر بکشم، ذهنم امشب با من درگیره، گویی مرد آینده من هم امشب به نظاره من و این ذهن درگیر نشسته، امشب فکر من مال او نیست، مال خودم هم نیست!
امشب به فرزندی فکر میکنم که متولد نشده، حسی از حضور او قویا با منه، گویی آینده تکه ای از خودش رو جدا کرده و به آغوش من سپرده، این کودک از بطن من هست یا نه؟! اجازه ندارم که بدونم، گویی کسی این سوال رو از ذهنم با قدرت میکشه بیرون و فقط اجازه میده با این کودک سخن بگم. تازه میبینم وقتی موجودی این چنین معصوم در آغوش ماست، هم خونی معنی نداره، گویی قلب هر زن و مردی میتونه نسبتی عمیق از هر جا که اومده با خونش پیوند بده و در اعماق قلبش او رو جا بده!
اگر مادر می شدم ...
اگر مادر میشدم، به کودکم یاد میدادم بوی خاک رو به خاطر بسپاره، با او پا برهنه زیر باران میدویدم، او رو از دنیای بی رحمی که قصد کرده کودکیش رو ازش بگیره میدزدیدم و با او به افسانه ارامش باران و شبنم و چشمه سار میرفتم.
با او از آسمان ها میگفتم و قصه پرواز دختران و پسرانی که تصویر شفاف افق در تاریکی بی انتهای ظلمت شدند. آنهایی که از اسارت بی رحم ناباوری ها برگشتند، اما نه به برهوت، به دنیایی که تنها در چشمانشان نمایان بود، به دنیای امید و اراده ...
با کودکم هرگز از افسانه های بی بهای شاه پریان نمیگفتم، با او از استقامت کودکانی میگفتم که پشت دیوارهای بلند زاده شدند، در سرزمین های عریانی که تنها دانه ها می روییدند، از آنان که به قصه عادت تن نسپردند و دریافتند که باید آنقدر به نهال های کوچک آب دهند تا قد بکشند، از آن بالا روند و آن سوی دیوار را ببینند، حتی اگر سال ها زمان برد! همان هایی که روزی آنسوی دشت های هرگز ندیده را دیدند و رها شدند!
با او در دشت هایی قدم می نهادم که هنوز از عطر اقاقی ها خیس و از ترنم احساسی خاک سخن ها میگوید. اگر مادر بودم برای کودکم قصه گویی هزار و یک شب میشدم، به او می آموختم تاریکی جزئی از همان روشنایی ست، اگر نباشد چشمهایش هرگز قادر به دیدن نیست، آنان که همواره روشنی میبنند هم میتوانند کور باشند!
به او می آموختم، در تاریکی ها صبر باید، پشت هر لحظه تلخ شادی خواهد رسید. آن دو خواهر و برادرند.
به او می آموختم آنچه که در پس تلاش نهفته است همواره دیدنی نیست، ارزشی است که قلبش احساس خواهد کرد.
و گاهی آنقدر بین پاسخ و تلاشش فاصله خواهد بود که شاید با خود نجوا کند بی پاسخ ماندم ! اما به او خواهم گفت، هرگز هیچ تلاشی خاموش نخواهد شد مگر اینکه قبل از خاموشی درخشیده باشد. آنچه احساس میکند ندیده است، سال ها بعد در شبی تاریک چونان ستاره های خاموش هزاران ساله بر او میتابند و آن همان پاسخی است که در انتظارش بود!
به او می آموزم که در آغاز راه، انتها پیدا نیست، اما راهها خوب سخن میگویند، با قلبش صدایشان را خواهد شنید اگر رهرو باشد، راهها چونان طبیعت صادقند!
به کودکم می آموزم به قالب جسمش بسنده نکند، فراتر از هرچه دیگران از جنسیت میگویند، آزاد باشد. به او میاموزم که دستانش برای ساختن و چشمانش برای دیدن و افکارش برای رهایی اوست، هرگز آنها را با بندهایی از جنس افکار دیگران نبندد، انکه نتواند خود را دوست داشته باشد هرگز به آسمان نخواهد رسید.
به او میاموزم تنهایی موهبتی است بی بدیع، و اینکه چگونه در خلوتگه خود با خود نجوا کند، بر خود بگرید، بر خود خرده بگیرد و یا مرهم گونه خود را در آغوش کشد، بداند وجدان هر کسی بهترین دوست اوست، اگر گاهی دردمند شد و از او شاکی، هم چاره گر شود و هم شادمان، او بهترین همراه آدمیست، آنگونه با او همراه شود که اگر روزی سرشکسته به خلوتگه خود باز رفت، مایوس و خسته، بر شانه هایس دست کشد و بگوید برخیز، همه چیز را دوباره میسازیم، انگاه خواهد دانست آنان را که وجدانشان همراه است هرگز تنها نخواهند ماند!
تنها کسانی که کالبدی خالی از وجدان دارند در هر کجا که باشند مرده اند! از درد وجدان نباید ترسید، آنها خوب میدانند که چه کسی را چگونه ببخشند! و اجبارش خواهند کرد که او نیز خود را ببخشد! آنکه نتواند در خود آرام بگیرد هرگز به خیچ راهی آرام نخواهد گرفت!
اگر مادر میشدم به کودکم می آموختم هیچ کودکی نخواهد آمد مگر اینکه حلقه ای از زنجیره ای باشد که آدمی را به رهایی خواهد رساند، در این زنجیره برای ماندن باید فولادین بود، بی تالم از جنس و رنگ و نژاد، نظاره گر در زنجیره حلقه ها را جدا نمیبیند و بدیش بسی بی اهمیت است که از کجا آورده شده اند، چرا که هیچ آهنی از ابتدا فولاد نیست، فولادها ساخته میشوند! اینکه ابتدا چه بودی و از کجا هرگز مهم نیست! کجا خواهی ایستاد تو را معنا میکند!!
به کودکم می آموزم جای درختان انار در بیابان نیست، اگر جایی رشد نکردی، متعلق به آنجا نیستی، ریشه هایت را از خاک بیرون آر و انقدر بر سطح خاک قدم بنه تا باغ های انار را ببینی، آنگاه دوباره در خاک ریشه کن!
برای رشد کردن گاهی باید دل از هر چه داری برکنی...
اگر مادر بودم...نمیدانم اگر مادر بودم چقدر حرف ها و چه کارهای دیگر که نمیکردم...
اما نه اگر مادر بودم براستی آغوشم را به وسعت سرزمینی باز میکردم که حتی اگر روزی خود نبودم کودکانی از سراسر دنیا به آن پناه آورند.
شاید اگر زمان اجازه میداد، مدرسی میشدم برای فرزندان سرزمین های که هنوز معنای آسمان را نمیدانند و به پرواز پرندگان نمی نگرند!
اگر زمان اجازه میداد از علمم برای ساختن سدها بهره نمیگرفتم، برای شکستن آنها قدم بر میداشتم، سدهایی که در برابر تمام دنیاهای کوچک قد علم کرده اند. شاید سد شکن میشدم...
آری اگر روزی برسد که بدانم پس از من زندگی ای تغییر کرده، پس از من انسانی در بطن جامعه ای که انسانیت در آن مرده، متولد شده، پس از من کسی پشت دیوارهای بلند، آنسوی دشت ها را نظاره کرده، پس از من نوری در شبی تاریک بخاطر آنچه برایش جنگیده ام بر خسته ای تابیده، پس از من بندی باز شده، و فکری در خاک پوسیده تعصب و پوچی جوانه کرده، آنگاه حس خواهم کرد براستی زنده بوده ام!!
آری سال هاست با خودم عهد بستم که در نهانم با جز چنین دنیایی هم پیمان نباشم، و خود رهرو به سوی دنیای بهتر شوم...
شاید سال ها بعد بتوانم خودم را و سرنوشت دیگری را تغییر داده باشم، شاید سالها بعد یک نفر دیگر از قاب پوسیده چشمانم افق را ببیند و به شوق فراسوها در طلوعی صبحگاه پرواز کند ... حتی اگر یک نفر باشد...
شاید که باید سالها برایش جنگیده باشم، شاید عمرم مرا یاری ندهد، اما می خواهم ببینم چنین لحظاتی را حتی اگر نباشم!
و آنگاه میدانم زنده بوده ام و زندگی کرده ام.
باور دارم در زیر خاک هم ستاره ها میدرخشند، ستاره ای که در زندگی کسی دیگر کاشته ام.
آری اگر زمان با من می ماند.
"شادی"
مرتبط:
تلاش کنیم پدر و مادر خوبی باشیم
از ایده های تربیتی تون برای داشتن فرزند صالح بگید
دلم نمیخواد پسرم بی تربیت و بد دهن بار بیاد
از پدر و مادر بودن چی می دونید ؟
تربیت فرزندانمون در آینده چه طور باید باشه؟
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← تربیت رفتاری پسران (۱۲۳ مطلب مشابه) ← تربیت رفتاری دختران (۱۱۰ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۲۷۶۰ بازدید توسط ۱۹۹۱ نفر
- چهارشنبه ۱۴ فروردين ۹۸ - ۱۹:۲۲