سلام
من حدود سه سال پیش با پسری از خانواده ای مذهبی  آشنا شدم ( جالب بود که پسره اهل نماز و روزه بود اون وقت چه بلاهایی که غیر مستقیم سر من نیاورد)، با هم کمی چت کردیم  ،من واقعا بهش علاقه مند شده بودم، از ته قلبم دوستش داشتم، اما اون وقتی من عاشقش شدم خیلی راحت رابطه رو تموم کرد و رفت و دلیلشم الکی میگفت که دیگه نمیخواد بره سمت گناه ( اون عاشق من نبود اون واسه سرگرمی اومده بود سمت من).
بعد رفتنش هزاران مشکل برام بوجود اومد من خیلی وابستش شده بودم، وقتی رفت درسم به شدت افت کرد از شاگرد دوم و سوم رسیدم به اخرای خط، معدل ۱۹ من شد ۱۷، کنکور رو بقچه کردم و نخوندم و خرابش کردم، هر روز چندین بار زار میزدم و گریه میکردم، شب ها چون نمیخواستم کسی صدای گریه هامو بشنوه میرفتم تو راه پله و اونقد گریه میکردم که صورتم کبود میشد، ده کیلو لاغر شدم ، شدم مثل یه استخوون، هر کس میدید منو میگفت چقدر لاغر شدی!

معدم بخاطر ناراحتی درد میکرد تو مکان های عمومی کلا دستم به شکمم بود و  طوری که همه فکر میکردن یه بیماری بزرگ  گرفتم ، بعد کلی آزمایش و دوندگی مشخص شد از اعصاب بوده،لرزش دست گرفته بودم، غیر اینا مادرم با دیدن مشکلاتم اونم ناراحتی گرفته بود ، اما نمیتونستم بهش بگم که چمه، فکر میکرد از کنکوره هه!
کل فامیل بهم نیش میزدن و میگفتن انقد درس خوندی واسه کنکور و خودتو مریض کردی اما جرات نداشتم بگم نه من حتی نتونستم لای یک کتاب رو وا کنم و قضیه یه چیز دیگه ست.. دلم خیلی از اون پسر پر بود که چرا بعد رفتنش حتی ۱ بار بهم اجازه نداد بهش بگم که چقدر مشکل برام بوجود اورده ( چند باری خواستم بگم که چیکارا باهام کردی اما اون مثل ... پاچه گرفت و داد و هوار راه انداخت  که چرا اصلا به من پیام دادی! بعدشم بلاکم کرد ، منم جرات نکردم بعد اون پیام بدم بهش چون منو قورت میداد که با چه جراتی پیام دادی بهم، و تهدیدم میکرد که از طریق قانونی به عنوان مزاحمت  ازت شکایت میکنم.
منم راستش تو اون اوضاع به اندازه کافی بدبختی داشتم از ترس دردسر های دیگش ،جرات نکردم دیگه بهش پیام بدم، یه بار که بهش پیام دادم و خواستم بگم که چیکارا باهم کرده فورا گفت خانم شما چرا عزت نفس ندارید چرا انقد سبک هستید! و خیلی توهین های دیگه ،و میگفت چرا ولم نمیکنی ،یه بار تموم شد رابطه چرا بعدش پیام میدی... اون حتی نمیخواست بشنوه چه بلاهایی سرم آورده و براش مهم نبود،  چرا نذاشت بگم و بدونه که چه بدبختی هایی برام درست کرد، اون حتی بعد رفتنش با دوستاش منو دست می انداختن و مسخره میکردن!. دلم خیلی شکسته .دلم شکسته چون اون پسر منو از همه زندگیم عقب انداخت ، دلم میخواد فقط یه بار میشد و یه نفر مینشست براش از مشکلاتی که برام درست کرد میگفت .
راستش حرصم گرفته اون الان یه شهر دیگه داره با خیال راحت و بی خبر از من و بدبختی هام خیلی خوش و خرم زندگی میکنه و حتی خبر نداره من ۱ ثانیه چی کشیدم! حرصم گرفته چون اصلا من و مشکلاتم براش مهم نبودیم .چرا عذاب وجدان نداره ؟ چرا تقاص پس نمیده؟ چرا خدا فقط این وسط یقه منو گرفت ؟ چرا من تنهام؟ چرا نمیتونم دردم رو به کسی بگم ؟ من خیلی تنهام حتی با ۱ نفر هم درد و دل نکردم در این باره.
چرا باید تو تنهایی هام خفه شم و بمیرم اما اون پسر خوش و خرم باشه؟ چرا باید اون از الان من خبر نداشته باشه ؟ چرا چرا چرا عدالت خدا کو پس ؟ کو ؟ چرا اون مثل من درد نمیکشه و حتی خیلی هم خوشه... خسته شدم از همه چی. کمکم کنید چطور عقده ای که از اون لعنتی مونده تو دلم رو پاک کنم ؟ چه جوری طوری زندگی کنم که انگار اتفاقی نیافتاده!

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) دوستی به قصد ازدواج (۱۲۵ مطلب مشابه)