سلام
یه دختر 22 سالم. یه سوالی داشتم هر کسی جوابش رو میدونه بگه ،
خدا که انگار واسه هر گناهی تو این دنیا عذاب تعیین کرده جز عذاب زن و بچه آزاری ، جز عذاب اذیت کردن خونواده ، جز کتک زدن ، جز حرف یاوه زدن ، جز فحش هرزه به دختر و زن دادن ، جز بی آبرو کردن خونواده ، میگن مملکت اسلامیه ، مملکت اسلامی که توش اسلام حاکمه ولی مرد سالاره مرد حق داره هر چند تا که دوست داره زن بگیره و زن باید از شوهرش تمکین کنه وگرنه بدترین عذابا در انتظارشه .
اما همون مرد و خدا حتی واسش یه دونه عذابم هیچ جا در نظر نگرفته. تو یه سایتی سوال کرده بودم عذاب چنین مردایی چیه فقط تو جوابم داده بود حتما عذاب میشن. دلم از دست دین خدا گرفته. دختری که عاشق خدا بود، آروم بود ، حالا شده یه آدم فوق العاده عصبی، نسبت به همون خدایی که همه جا داد زده حق مظلومو میگیرم و من و خونوادمو به کل فراموش کرده ،تردید تو دلش افتاده.
نمیدونم کسایی که تو وضع منن تو چه موقعیتین اینقد حال و روزشون زار هس که نسبت به عدالت خدا شک کنن. بابام روزگارو برامون سیاه کرده. هر رفتاری دلش میخواد باهامون میکنه. بیکاره صبح تا شب فقط تحقیر فقط توهین ، خدا و پیغمبر و قبول نداره به اونام فحش میده.
پشت سر هر کس دلش میخواد حرف میزنه ، فقط صدای بلند شو میشناسه و خودشو. کتکمون میزنه از بس اذیتمون کرده قلبم درد میکنه موهام سفید شدن مامانم دیابت داره هزار تا درد و مریضی گرفته .
هیچکسو نداریم به دادمون برسه از وقتی پدر بزرگم فوت شده هر کاری دلش میخواد به سرمون میاره قبلشم بد بود اما این چند سال بعد اون کلی اذیتمون کرده. تا حالا یه حرف محبت آمیز بهمون نزده. مامان بیچارم خرجمونو میده هیچ مسئولیتی در قبال ما نداره. نه خرج زندگی نه خراب شدن وسایل نه خرج تحصیل ما 4 سال درس خوندم خرج تحصیلمو مامانم داد روزی نبود سرکوفت بهم نزنه.
اصلا جرات نداریم جلوش بخندیم فحش میده بهمون جرات نداریم یه چیزی بخریم بخوریم اونم همش با خرج مامانم ، دمار از روزگارمون در میاره و تا چندین سال سرکوفتشو میزنه. یه چیزی میخریم از ترسش قایم میکنیم روزی نیست صدای بلندشو سر نده و تنمونو نلرزونه.
نمیتونیم به خاطر آبرومون جایی بریم. همش صدای دعوامون تو کوچس مامانم تو این چند سال کلی پیر شده اما کسی نیست به دادش برسه.
خودم و داداشم راضی به طلاقشیم اما به خاطر اینکه یکی دیگه از خاله هام طلاق گرفته نمیتونه جدا شه چون خاله و دایی مجرد دارم میگه مردم پشت سرمون حرف در میارن و مامانش از غصه دق میکنه.
مادربزرگم به خاطر اون بچه هاش نمیخواد مامانم طلاق بگیره اصلا یه بار نمیپرسه باهاتون چیکار میکنه. مامان بابامم کاری کرده دیگه اونجا نمیره و میگه بمن چه که رفتارش بده خودتون هر کار میخواین بکنین. به خدا دیگه خستم از بابام متنفرم آرزو مرگ اون یا خودمو دارم.
به اندازه یه زن 50 ساله دلم پیر شده فقط کارم گریس مدام نفرینمون میکنه و آرزوی مرگ مارو داره. بارها بهم گفته از این خونه برو و دیگه برنگرد. مامانم میگه صبر کن همون خدا تقاص مارو میگیره و اون دنیا جواب صبرمونو میده.
من عاشق مامانمم از بس غصه میخوره همش ترس از دست دادنشو دارم. هیچ شکایتی نداره بیچاره میگه قسمت من این بوده. خودم اینقد ایمانم کمرنگ شده که خودمو نمیشناسم نمازام شدن یکی در میون یه لحظه با خدا آشتیم یه لحظه قهر .
خستم مگه خودش نگفته من پناه اوناییم که کسیو ندارن ؟ پس کجاس ؟ چرا همش سکوت و سکوت و سکوت ؟ چرا جواب دل شکسته ی مارو نمیده ؟ من بهشتی نیستم اما اونایی که تو موقعیت منن اون دنیا فرق اونی که باباش بده و میره تو بهشت با اونی که بابای خوبی داشته و خوشبخت بوده و رفته بهشت چیه؟
اصلا چه عذابی میتونه مرهم دل پر درد من و مامانم و خونوادم و امثال من باشه؟
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه) ← جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه)
- ۱۶۶۴ بازدید توسط ۱۳۱۹ نفر
- جمعه ۱۵ بهمن ۹۵ - ۲۲:۰۰