سلام
من یه دختر 23 ساله هستم ساکن یه شهر فوق العاده کوچیک با مردم سنتی ، منشی یه دفترم با حقوق خیلی پایین .
مشکلی که من دارم شباهت اخلاقی و رفتاری و ظاهری من به مادرمه .یه دختر فوق العاده ساده و مظلوم و مادرم یه زن فوق العاده بدبخت. خواهرام بهم میگن بخوای اینجور باشی سرنوشتت مثل مادرم میشه..
امروز به خاطر دعوای پدر و مادرم ، مادرم گفت هیچ وقت ازدواج نکن چون مردا وقتی زنشون خانواده درستی نداشته نباشه قدر زنشون رو نمیدونن . اینا حرفایی هستن که من همیشه میشنوم تا حالا که 23 سال زندگی کردم خانوادم هیچ وقت نگفتن یه روز ازدواج میکنی و خوشبخت میشی و همین باعث شده من همیشه از بیشتر مردا متنفر باشم و بترسم .
من دیگه هیچ امیدی به پشتیبانی پدرم ندارم . پدرم یه مرد مریض و فوق العاده بدبین هستش که زندگی ما رو تباه کرده .32 ساله با مادرم ازدواج کرده و الان توی سن 65 سالگی به مادرم تهمت خیانت میزنه خجالت آورتر اینه که مادرم اونقدر چهرش رنج کشیدس که اصلا این حرفا بهش نمیخوره و همه اینا به خاطر دل مریض پدرمه .
امروز پدرم مادرم رو تهدید کرد که یا خونه ای رو که به نامش هست رو به نامم میزنی یا آبروت رو همه جا میبرم ، به همه میگم تو با این و اون رابطه نامشروع داشتی ..وقتی این حرفا رو از مادرم شنیدم که داشت برام درد دل میکرد فهمیدم این کسی که یه عمر پدر من بوده از یه ... هم پست تره .
همیشه فکر میکردیم زمان همه چی رو درست میکنه اما پدر من هیچ وقت درست نشده حتی الان توی سن 65 سالگی . سختی های زیادی توی زندگی کشیدم از بی کسی منو خانوادم و عیدای سوت و کور خونمون و حسرت همه چی خوردن مثل داشتن یه دست لباس نو در سال تا هر چیزی که بیشتر دخترا دارن و من ندارم . نتیجه این زندگی برای من شد ناراحتی و اضطراب همیشگی ...
از ازدواج کردن میترسم .میگم نکنه همسرم از این شرایط بحرانی خونه سوءاستفاده کنه و منو اذیت کنه مثل مادرم که یه عمره به خاطر نداشتن پشتیبان خوب داره زجر میکشه.
گاهی اوقات نگران میشم که نکنه توی این شرایط دیوونه بشم و مضحکه دیگران بشم ؟ به بیشتر مردا به چشم دشمن نگاه میکنم وقتی پسر جوونی ازم خاستگاری میکنه حس میکنم میخواد منو سرکار بزاره و من از ترس بی آبرو شدن همون اول با جدیت میگم قصد ازدواج ندارم .
تمام حقوقمو پس انداز میکنم که اگه پدرم خواست ما رو از خونه بندازه بیرون بتونم یه جایی رو اجاره کنم گرچه اون پس انداز کافی حداقل پنج شش سال طول میکشه که جمع بشه چون حقوقم خیلی کمه .ولی همین کارم بهم امیدواری میده که یه روز میرسه که دیگه نیازی به پدرم ندارم .
اوج بدبختیمو وقتی دیدم که دختر فامیلمون توی سن 20 سالگی لباس نامزدیشو خرید با اینکه اصلا نامزد نداشت ولی اونقدر به آینده خوشبین بود که اون لباس رو خرید و من توی اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که هر چه زودتر باید مستقل بشم تا خیالم راحت بشه که کسی دیگه نمیتونه آیندمو ازم بگیره ..
وقتی یه مرد مهربون و با ابهت میبینم توی دلم میگم ای کاش تو پدرم بودی .خیلی ها که منو میبینن بهم میگن به پدرم نمیاد من دخترش باشم چون خیلی خانم محترمی ام .
وقتی دخترایی که بهترین خانواده رو دارن اینجور توی زندگی زناشویی شون شکست میخورن چه دلیلی داره من به این امید داشته باشم که یه مرد پیدا میشه که زندگی ای که من میخوامو برام بسازه با وجود اینکه همچین پدری دارم ...
اینو هم بگم من روحیه خیییییلی حساسی دارم یه دختر فوق العاده دلسوز و مهربونم که همیشه از این اخلاقم سوء استفاده شده
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← روابط با پدر (۲۶ مطلب مشابه)
- ۲۳۴۰ بازدید توسط ۱۷۰۶ نفر
- چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵ - ۲۲:۱۰