سلام خدمت همه ی کاربرات عزیز خانواده برتر

بنده یک پسر 18 ساله هستم - داستان رو از اینجا شروع کنم که من تک فرزند هستم و تو یه خانواده ی متوسط به دنیا اومدم پدرم کارمند ساده هستش و مادرم هم خانه دار خدا رو شکر کم و کسری همیشه هست ولی خب وضعمون میتونست بدتر از این باشه .

راستش مشکل  بنده مادرم هستش الان که یادم میاد بچه که بودم همش در حال کتک خوردن از مادرم بودم حالا با دلیل یا بدون دلیل اخه بچه ی شری هم نبودم به چه دلیل شما یه بچه ی 3 ساله رو باید ببندی به کتک یا یه بچه ی 5 ساله یا 7 ساله رو ؟ مگه اسلام نمیگه بچه باید تا 7 سالگی پادشاهی کنه ؟

بگذریم ...

خلاصه الان که 18 سالم شده رابطه ی من و مامان اصلا خوب نیست حس میکنم یه غریبه ست خیلی کم با هم صحبت میکنیم تو روز ، اونم اصلا تمایلی نداره منم تمایلی ندارم - باور کنید من پسر خوبی هستم نه اهل سیگار کشیدنم نه اهل دوست دختر نه اهل رفیق بازی نه اهل مشروب و ... در صورتی که اکثر هم کلاسی هام و کسایی که باهاشون معاشرت دارم اهل اینا هستن درسم هم متوسط هست درسته یه جاهایی رو کم کاری کردم درسم رو ول کردم ولی سریع درستش کردم درس گرفتم از اشتباهاتم .

اول دبیرستان رو که تموم کردم موقع انتخاب رشته بابام بهم گفت بیا  برو هنرستان ( سر کوچه مون یه هنرستان شاهد هست که خیلی هم خوبه و منم به کامپیوتر علاقه زیادی دارم ) مادرم مخالفت کرد و منم نرفتم اگه میرفتم بهتر بود ولی هر چند خیلی هم مهم نیست . مادرم از همون اول دوست داشت من دکتر بشم یعنی همشم میگفت خیلی جالبه کلا استدلالش از دکتر شدن من اینه که پولدار میشی و اینکه کلاس داره .

اخه شما بگید ما دکتر بدرد بخور نداریم ؟ که پولی درنمیاره ؟ اخه شما بگید ما مهندس میلیاردر نداریم ؟ ما بیسواد میلیاردر نداریم ما دیپلمه میلیاردر نداریم ؟ دایی های خودم پولشون از پارو بالا میره ولی یا بیسوادن یا سیکل یا دیپلم خلاصه چند وقتی گیر میداد باز ول میکرد .

باورتون نمیشه مادر حتی یک بار هم نیومده بشینه باهام حرف بزنه بگه حالت چه طوره چه میکنی این روزها - حتی یادم نمیاد تولدمم بهم تبریک گفته باشه منم میریزم تو خودم گاهی وقتا فکر میکنم میبینم اگه بچه سر راهی بودم و یه خانواده به فرزندی قبولم میکردن الان وضعم بهتر بود مادر محبتی نداره البته بچه های مثه خودم دیدم .

خلاصه امروز اومده بهم میگه اره فلانی رو نگاه تمام پسر عموهاش دکترن چه قدر وضعشون خوبه اون یکی اینطورین چه قدر وضعشون خوبه اون دکتر فلانی رئیس بیمارستانه حالا بیان بگن درس بده دکتر شدن بده فلان و بهمان ...!

بهم تیکه انداخت که تو هیچی نمیشی منم باید جوش بزنم حرص بخورم مثه مادر فلانی که پسرش یه شاگر مغازه بیشتر نیست  خیلی دلم گرفته . باور کنید گاهی وقتا با خودم میگم پول که دستم بیاد اولین کاری که میکنم یه خونه با تمام وسایل میگیرم میرم برا خودم تنها زندگی میکنم ادرس خونمم نمی ذارم بفهمن تا اخر عمرشونم منو نمی بینن .

چی بگم والا بعضی وقتا میام لج کنم باهاش قهر کنم و بد رفتار کنم دلم نمیاد میگم مادرمه دوسش دارم ولی اون انگار نه انگار روز به روز رفتارش باهام بدتر میشه اصلا شده یه غریبه برام .

بعضی روزا از خواب بلند میشم میبینم حالم بده بیخودی استرس دارم بعد اخر شب میفهمم مامانم اونروز حالش بد بوده و استرس داشته انقدر بهش وابسته ام که حتی اون حالش بد بشه منم حالم بد میشه ولی اون نه .

همش بهم سرکوفت میزنه همش میگه تو هیچی نمیشی - هی میگه باید دکتر میشدی - باور کنید این جوری که این داره میگه و سر کوفت میزنه از اخر هم فکر نکنم چیزی بشم حتی اگه لیسانسم بگیرم .

امیدوارم یک روزی برسه که همه ی پدرر مادر ها بچه هاشون رو درک کنن .


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه) مسائل والدین (۵۴ مطلب مشابه)