سلام
باور پنجم : دختر هفده ساله بچه است !!!.....لطفا همه با دقت بخوانید
حکایت پنجم : از زبان مستانه
تک
فرزند خونواده بودم. پدر مهندس پتروشیمی و مادرم ماما بود. در ناز و نعمت
بزرگ شدم .خانواده ام از هیچ چیز دریغ نکردند! بت پدرم بودم ، و مادرم
همیشه عروسک خوشگلم صدایم می کرد. از ضریب هوشی خوبی برخوردار بودم و
توانستم با جهشهای تحصیلی در هفده ساگی وارد دانشگاه شوم ان هم رشته ی
مهندس مکانیک !
وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی زود استاد و هم
کلاسیها می فهمیدند از بقیه جوانترم و شیطنتها و سر به هواییهایم را پای سن
کمم می گذاشتند. وقتی هم که در خانه برای پدرم از شیطنتهای در دانشگاه
میگفتم او میخندیدو میگفت بگو دانشگاه نیست که مدرسه هست ! و من ذوق می
کردم ! بدون این که بدونم پدرم اشتباه میکنه ! اون باید به جای خندیدن تذکر
می داد که بزرگ شده ام ! اما نه پدرم گفت و نه مادرم !... همیشه همینطور
بود و مرا بچه تر از این حرفا می دانستند که وارد دنیای بزرگترها شوم !
هیچگاه وقتی لوس حرف میزدم کسی گوشزد نکرد که الان هفده سالته بزرگ شدی !
هیچ کس گوشزد نکرد که بپربپر از سن تو گذشته است ! مادرم ماما بود و
جزمسائل بهداشتی دخترانه چیزی نگفت و یادش رفت من هم مثل همه ی همجنسانم
میتوانم از یک سنی ، بلوغ جنسی را درک کنم ! من همیشه بچه و عزیز کرده بودم
! و همیشه میشنیدم « دخترم هفده سالشه و بچست !»
در ترم دوم بود
که با استاد صبوری اشنا شدم. استادی که واقعا مانند اسمش صبور بود و در
مقابل شیطنتهای ریز و درشت من نه تنها چیزی نمیگفت که گاهی هم میخندید. سال
بالاتری ها میگفتند سی و پنج سال دارد و یک دوقلوی دوساله دارد. میگفتند
دوقلوها امان خود و زنش را بریده اند! از همان اول که هفت ماهه به دنیا
امدند استاد یک روز ارام ندیده است ! و من چقدر عاشق دوقلوها بودم .
استاد
یک تحقیق داد و منو دوستم شریکی تحقیق را برعهده گر فتیم و همین شد سر
اغاز ارتباط من و استاد !! با همه ی شیطنتهایم حسابی درسخوان و محقق بودم و
همین باعث شد نظر مثبت استاد راجلب کنم و ارتباط ایمیلیمان بیشتر شود !
انقدر ارتباط پیدا کردیم که دیگر کمی هم از زندگی خصوصی هم برای هم می
گفتیم. من از پدری که جانم برایش در میرفت میگفتم و او از این که دوقلوها
حسابی خستشان کرده و مدتهاست تفر یحی نرفته است ! و من چه ساده اورا به
گروه کوهنوردیمان دعوت کردم ! هفته های اول همه چی خوب بود و استاد حسابی
خوشحال بود از ابن که جمعه ها را با ما به کوه می اید و دوقلوها را با
مادرشان به خانه ی مادربزرگشان میبرد. استاد همیشه میگفت کاش هم سن ما بود !
کاش کمی شادابی مارا داشت! کاش کمی اوقات فراقتش بیشتر بود ! و کاش مینا
همسرش هم بچه ها را به مادر بزرگ میسپرد و با او به کوه می امد!
این
اولین باری بود که لحن استاد دلخورانه بود ! و من ساده لوحانه و کودکانه
میگفتم همسرتان استباه می کند ، نباید که بخاطر بچه ها خودش و شما را از
یادببرد !
و من نمیدانستم ، یعنی یاد نگرفته بودم که این حرفها
را نباید به مردهای خسته زد ! چون کسی مرا بزرگ حساب نکرده بود که از دنیای
مردان برایم بگوید ! بگوید که انها گاهی خسته میشوند اما تو مراقب باش سر
راه مردان خسته قرار نگیری و دستگیره ای نباشی برای رفع خستگیشان ! کسی
نگفته بود که بعضی حرفهایی که میزنم نباید بزنم که قندی در دل جنس مخالف اب
نکند ! و من ناخواسته و ندانسته وارد ذهن استاد شدم ! و به اعتراف خودش تا
قبل از ان هیچ نظری به من نداشت و مرا یک دختر کوچک شاد می دانست که
درکنارم احساس نوجوانی میکرد! اما از ان روز به بعد....
قصه عوض
شد و استاد صبوری به من نزدیکتر و نزدیکتر شد و من ابتدا فکر کردم میتوانم
روی برادرانه های او حساب کنم و نمیدانستم برادرانه ای درکار نیست ! صبوری
ارام ارام مرا به خود جذب میکرد تا جایی که حس برادری هم پرید و احساس کردم
عاطفی درگیر شده ام ! این اولین تجربه بود و حسابی شیرین اما ممنوعه !
نمیدانم عشق رادر هفده سالگی تجربه کرده اید یا خیر ؟! ان ها که تجربه کرده
اند میفهمند چه میگویم ! از عقل خبری نیست ! درد است و شوق است و گریه و
اضطراب و هیجان !
نمیخواستم استادم بفهمد که عاشقش شده ام ! او
زن و بچه داشت ! اصلا چه فکری می کرد اگر رازم رامیفهمید ؟!...، مدتها گذشت
و من در این عشق خام نوجوانی میسوختم و دم نمیزدم و خانواده ام لاغر شدنم
را پای درسهای سختم گذاشتند، چون هیچ وقت باور نداشتند دخترهفده ساله ی شان
هم میتواند عاشق شود!
من سعی میکردم همچنان خود دار باشم اما
خدا میدانست که چقدر سخت بود ! حتما در هفده ساگی گریه های شبانه داشته اید
! من نیز شبهای هفده را با گریه به هجده رساندم ! دو روز بعد تولدم باز هم
به کوه رفتیم اما اینبار ...
نمیدانم ان بچه ماری که یک دفعه در
کوه پیدایش بود فرستاده ی شیطان بود یا ملک امتحان ؟! با دیدن ان بچه مار
چنان ترسیدم که تعادلم را ازدست دادم و نزدیک بود پرتاب شوم که استاد صبوری
با یک پرش سریع مرا به اغوش کشید و از پرتاب شدنم ممانعت کرد ! اری من از
کوه سقوط نکردم اما در دره ی دیگری سقوط کردم !!!
امان از ان
اغوش که هم استاد را به اتش کشید و هم غریزه های مختلف مرا بیدار کرد! تا
قبل از ان فقط استاد را دوست داشتم اما بعد از ان دلم بیشتر از یک دوست
داشتن میخواست ! از همانهایی که...
بعد از ان حادثه مدتی در
مقابل استاد ظاهر نمیشدم. استاد هم ظاهرا فراری بود. سه هفته گذشت و او
خودرا از من پنهان میکرد. بلاخره سر جلسه ی امتحان همدیگر را دیدیم و روی
برگه ام نوشته ساعت فلان در فلان مکان میخواهد مرا ببیند! و من با چه لرزی
بالای برگه را خط خطی کردم! ....می دانم رفتنم غلط بود اما رفتم! اورا
دیدم که پر از استرس است و ارام و قرار ندارد ! با قدمهایی لرزان جلوتر
رفتم. با حالتی عجیب مرا نگاه میکرد ! نمتوانستم پیش بینیش کنم ! در یک آن
اتفاق افتاد ! با دوقدم خود را به من رساند و ناباورانه مرا به اغوش کشید
!!
لرزیدم ! با تمام وجود لرزیدم ! چون خودم هم این اغوش را
میخواستم ! و چه بکر بود نیازهای عاطفی و جسمانی دختر هجده ساله ! ... او
هم میلرزید و میگفت دیگر نمیتواند و من نمیدانستم چه چیزی را نمیتواند ؟!
اخر من دختربچه را چه کار با دنیای مردانه ها ! ان هم مردی که درکنار همسرش
عاشقانه خرج کردن را یاد گرفته بود و حالا با انهمه تجربه ی ریز و درشتش ،
مرا به کام این عشق ممنوعه میفرستاد !!
بلاخره استاد اعتراف کرد و من خوشحال از این اعتراف و فارغ از دردسرهای پس از این اعتراف.....
ادامه دارد....
پ،ن
: خواننده ی عزیز شما را به تمام مقدسات قسم به جای قضاوت کردن این و مرد و
دختر نوجوان ، ریشه ی درد را نقد و بررسی کنید تا اگر در این وبلاگ
دختری در راه قدم زدن در راه مستانه است بداند چرا وارد این رابطه شده و
با راهنمایی شما عزیزان بداند چه کند بهتر است نه ان که قضاوت شود و سرکوفت
بخورد!
و یا اگر صبوریهایی هستند که ان ها هم ناخواسته وارد
این رابطه شده اند بدانند کجای کار را اشتباه رفته اند! ایا اصلا اشتباهی
درکار بوده یا خیر ؟! من و شما میتوانیم به جای قضاوت علل و عوامل این گونه
رفتارهارا نقد و بررسی کنیم . ایا این گونه بهتر نیست ؟!
" م.یگانه "
به امید خدا در اسرع وقت قسمت پایانی را خواهم گذاشت
موفق باشید
« م،یگانه»
مشابه:
بررسی برخی باورهای رایج (1)
نگاهی به برخی باورهای رایج (2)
نگاهی به برخی باورهای رایج (3)
نگاهی به برخی باورهای رایج (4)
↓
کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران
↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)