سلام
فکر میکنم شش هفت ساله بودم که اولین بار توسط یکی از اقوام نزدیک مورد تعرض قرار گرفتم اون موقع ها فقط میدونستم که کار زشتی داره انجام میشه و اگر کسی بفهمه حتمااا منو تنبیه میکنه...
اون لعنتی هم مدام از فرصت استفاده میکرد و هر جا که منو تنها گیر میاورد بهم دست درازی میکرد خیلی وقت ها که خانوادم میخواستن از خونه برن بیرون منو دست اون عوضی میسپردن و اونم....
بارها بهش گفتم سرش داد زدم که دست از سرم برداره وگرنه به همه میگم اونم با پوزخند هر بار میگفت بگو ببینم تو رو میکشن یا منو ؟ من فقط هشت سالم بود هیچی نمیفهمیدم حتی هنوز با بدن خودم اشنا نبودم ...
هر بار وجودشو ارضا میکرد و من تسلیمش میشدم.... ( من بچگیم به نسبت همسن و سالام تو پر تر بودم بعضی وقتا فکر میکنم شاید بخاطر همین میومد سمتم ) تا اینک بزرگتر شدم و فکر کنم از چهارده سالگیم دیگه بهش اجازه دست درازی نمیدادم تنها که میشدیم بزور بهم حمله میکرد و با زور و لگد جلوشو میگرفتم اما بازم اذیتم میکرد خیلی نسبت به من درشت هیکل بود.... جلوی من لباسشو در میاورد فیلم پ*رن میدید... خدا میدونه وقتایی که خانوادم منو بهش میسپاردن چقدر التماس میکردم که نکنن این کار ...
تا الان که 20 ساله شدم و سال هاست بهش اجازه هیچ تعرضی ندادم ( اینم بگم که هیچ وقت دخولی صورت نگرفته ، همیشه فقط باهام ور میرفت ) . از همون اول تفاوت بین من و همسنام حس میشد دنیای من باهاشون فرق میکرد من تبدیل شدم به دختری محافظه کار که تا هر موضوعی رو تحلیل نمیکردم تصمیمی نمیگرفتم.... دختری مستقل... خود ساخته که پدرش بهش افتخار میکنه.... در تمام این سالها درسم عالی بود یعنی مجبور بودم سرمو به درس گرم کنم تا همه چیزو فراموش کنم.
دانشگاه و کار خوب ... و همه ی اینا از من یه دختر محکم منطقی با اعتماد به نفس بالا ساخت.... اما هیچکس هیچوقت نفهمیدم و نخواهد فهمید که این دختر محکم از درون چه زجری میکشه من هنوزم که هنوزه با جنس مخالف محتاط عمل میکنم حتی وقتی پدرم دست نوازش به صورتم میکشه انگار چیزی تو ذهنم بهم هشدار میده ( از مردها متنفر نشدم و باهاشون مشکلی ندارم هیچوقت ازشون فرار نکردم ) ... برای اولین بار این راز رو اینجا مطرح کردم بدتر از همه اینا اینه که اون آدم بازم جلو چشمم اردواج کرده و بازم هر بار نگاه کثیفش روانم رو بهم میریزه بعضی وقتا میگم ای کاش میشد نابود بشه....
لطفا کمکم کنید نگرانم ، نگران زندگی آیندم ، نگران همسری که میخوام بی قید و شرط محبت خرجش کنم و میترسم اون جا هم اون هشدار تو ذهنم تکرار بشه اون که گناهی نداره... تا الان هیچ مردی به جز پدرم تو زندگیم نبوده همون اتفاق دوران بچگیم شد دیواری بین من و همه پسرایی که اطرافم بودن و منتظر یه نظر از طرف من ... راهنماییم کنید ... میتونم فراموشش کنم ؟
اگر تو روابط زناشوییم تاثیر گذاشت چی؟ اگر دیگه تو آغوش هیچ مردی احساس امنیت نکردم چی؟ ( این موضوع رو هیچوقت نشد به کسی بگم چون در هر صورت زندگی پدر و مادرم بهم میریخت ما خانواده خوشبختی هستیم هیچ وقت نگفتم چون نخواستم خم شدن پدرمو ببینم و ... )
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه)
- ۵۹۰۸ بازدید توسط ۴۲۸۱ نفر
- پنجشنبه ۷ دی ۹۶ - ۲۰:۲۰