به نام خدا
سلام
دختری ۳۵ ساله و مجرد هستم. از دوران کودکی اضطراب اجتماعی داشتم. همیشه با ترس و اضطراب به مدرسه می رفتم. با هیچ کس در ارتباط نبودم. ما توی یک شهرک محروم و دورافتاده زندگی می کردیم.به خاطر نداشتن ارتباط اجتماعی هیچ چیز بلد نبودم.حتی توی مدرسه نمی تونستم از خودم دفاع کنم.
دختر بسیار ساکت و مظلومی بودم. متاسفانه زندگی پراسترسی داشتم و این شرایط سخت همچنان ادامه داره. مادرم همیشه مریض احوال بود. از طرف فامیل هیچ کمکی به ما نشد. پدر و مادرم هر دو در زندگی خیلی سختی کشیدند و پدر و مادر خوب و خیرخواهی هم نداشتند. پدربزرگ و مادربزرگ ( پدر و مادر مامانم) بیماری روانی دارند و بیماری آنها توسط روان شناس تایید شده.
خانواده ی پدری هم خیلی عقده ای و بدجنس و خودخواه هستند. خدا ازشون نگذره که چقدر به من و مادرم ظلم کردند. پدرم هیچ وقت پشتیبان ما نبود و هر وقت رفتار ناشایستی از خانواده اش سر می زد مثل کوه پشت شون می ایستاد و ازشون حمایت می کرد. حتی اول زندگی ماشین نداشتیم خرج اون ها رو می داد. همین کمک ها و پشتیبانی های بی حد و حصر پدرم باعث بروز اختلافات شدید بین پدر و مادرم شد.حتی عمه هام به مادرم تهمت زدند،ولی پدرم سکوت کرد.
به خاطر جثه ی ضعیفی که دارم مسخره ام می کردند. برخورد های غلط پدرم از مادرم یک آدم به شدت زودرنج و عصبی ساخت. پدر و مادر خودخواهش یک طرف،پدرم یک طرف, خانواده ی پدری هم از طرف دیگر.
همه ی این ها دست به دست هم داد، طوری که الان مادرم از لحاظ روحی و جسمی سالم نیست. پدرم که اصلا اهل حرف زدن با بچه هاش نیست. حرف حرف خودشه. در مورد هر چیزی صحبت کنیم بنای مخالفت رو میذاره و داد و فریاد راه میاندازه. براش مثال میاریم از فلان استاد و روانشناس،از احادیث ائمه و پیامبر میگیم همه رو انکار میکنه.البته نماز و روزه رو به جا میاره.دست بزن نداره. خسیس نیست. ولی این اخلاقش ما رو عذاب میده.
توی خانواده ای بزرگ شده که هیچ کدوم آدم های معتقدی نبودند. در مورد بچه هاش کوتاهی کرده ولی اصلا"خودش رو مقصر نمیدونه. فکر میکنه محبت فقط پول دادنه. تو زندگی هیچ نوع تفریح و شادی نداریم. میگه تفریح که مال ما نیست، حق آدم های سالمه. قبل از اینکه دانشگاه برم یادش افتاد ماشین بخره. پنج بار ما رو برد مسافرت و گفت دیگه بسه. مگه چقدر باید برید گردش؟
هر وقت جایی رفتیم با دل خون رفتیم و با دل خون هم برگشتیم. همیشه خیر و خوشی رو برای دیگران میخواد. دیدش فقط نسبت به بچه های مردم مثبته. از کلاس چهارم دبستان ریاضی ام کم کم ضعیف شد. تو مقطع راهنمایی و دبیرستان افت تحصیلی شدید پیدا کردم، چند سال ترک تحصیل کردم و بعد با حمایت مادرم تا مقطع لیسانس ادامه دادم.
دانشگاه که قبول شدم بیماری برادرم بروز کرد، اختلال شخصیت خودشیفته و وسواس. یک روز نبود که عربده های وحشتناکش روی اعصاب من بیچاره نباشه. با استرس و اضطراب میرفتم دانشگاه. اونجا هم افت کردم. مادرم هم خیلی آدم استرسی هستش. چون با یک پدر و مادر مریض زندگی کرده. هر موقع از آینده و زندگی خودم با پدرم حرف زدم از زمین و زمان ناامیدم کرده،میگه به من چه خودت برو دنبال آینده ات.
یک بار خواستم برم سرکار مانعم شد. هر کار مثبتی که انجام میدم اصلا" به چشمش نمیاد. ولی یک خطایی ازم سر بزنه چماق میکنه و تو سرم میکوبه. ناراحت میشم، میگه تو بی ظرفیتی. پدرش هم یک دیکتاتور بود. نقاشی ام خوبه، گاهی وقتا خط تحریری تمرین میکنم، آشپزی و خونه داری رو انجام میدم، شعر گفتم، داستان نوشتم، زبان انگلیسی ام بد نیست.
خلاصه اینکه من و مادرم احساس ارزشمند بودن نداریم. خیلی بی کس و تنهاییم. من به خاطر این اضطراب لعنتی خیلی موقعیت ها رو تو زندگی از دست دادم. تا حالا شرایط ازدواج برام پیش نیامده.دیگه تحمل رفتارهای پدرم رو ندارم. تو رو خدا سرزنشم نکنید. به اندازه ی کافی سرزنش شدم. فقط بگید با این همه مشکل چکار کنم؟
برام دعا کنید که خیلی محتاجم.
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) ← نداشتن خواستگار مناسب (۸۱ مطلب مشابه) ← روابط با پدر (۲۶ مطلب مشابه) ← ازدواج و مسائل گوهران کشف نشده (۱۳۳ مطلب مشابه) ← روابط اجتماعی دختران (۲۶۴ مطلب مشابه) ← چرا خواستگار ندارم (۶۷ مطلب مشابه)
- ۲۲۴۴ بازدید توسط ۱۶۷۳ نفر
- چهارشنبه ۱۲ دی ۹۷ - ۱۶:۴۳