سلام
من کاربر "پاسخ کوتاه" هستم. تمایل داشتم در مورد موضوعی صحبت کنم تا از شدت درد و رنج دوستان بکاهم.
زمانی که نوجوان بودم، و اون زمانی که دانشجو بودم، شاید به جرات بگم وحشتناکترین ایّام زندگی من بود؛ درک نشدن از طرف خانواده و افکار انتزاعی مختص سنم، و عدم تطابق جهان موجود با جهان مطلوب، عذابم میداد. تقریباً هر ماه یک بار دعوای اساسی با پدر و مادرم داشتم.
گذشت و گذشت و بزرگ شدم؛ لیسانس حقوق خودم رو از دانشگاه آزاد با معدل ۱۸ گرفتم (به خاطر اوضاع بد ذهنی برخلاف اینکه به شدت درس خوان بودم سال کنکور شکست خوردم). سربازی رفتم و برگشتم و آزمون وکالت دادم و قبول نشدم؛ همون سال آزمون کارشناسی ارشد دادم و دانشگاه دولتی پذیرفته شدم و سال بعدش مجدد آزمون وکالت دادم و پذیرفته شدم.
معذرت می خوام که تا اینجا کمی خودخواهانه نوشتم؛ حالا می خوام موضوع رو عمومیتر کنم. من الآن ۳۲ سال سن دارم، و اصطلاحاً جا افتاده شدم و خدا رو شکر مستقل شدم. وضعیت مالی من عالی نیست امّا از زندگیم راضیم؛ خونه، ماشین، بیمه و کاری که دارم برام کفایت می کنه و انتظارات شیرین نوجوانی و توقعات هیجانی جوانی رو ندارم.
من می خوام چی بگم؟ می خوام این رو بگم که برخی شبها به پدر و مادرم که الآن سنی ازشون گذشته سر می زنم و حقیقتاً به خاطر رفتار دوران جوانیم شرمنده ام! امّا، امّا بعضی شبها که توی خونه تنهام، با یک قهوه و مطالعه کتاب یا تماشای فیلم آمریکایی (عموماً به فیلمهایی که توی اون بازیگران معروف نباشند و ساده باشه علاقه دارم) به اوج لذت میرسم. تراسی دارم و توی اون با چیدمان ساده، استراحت میکنم.
خب می دونید؛ منم خیلی دوست داشتم همسر مهربان، با یک دخترک شیرین زبان داشتم؛ یا خیلی تمایل داشتم یک ویلایی داشتم که تراس اون استخر داشت و پشت بام اون هلیکوپتر! امّا الآن هم با امکانات فعلیم لذت می برم. گل کاری میکنم و توی این فکرم که به یاد ایّام جاهلی، بازی GTA ۵ نصب کنم و تا مرحله آخر با سی جِی و دوستان خائنش به جنگ والاسا برم.
البته دروغ نگم بعضی اوقات خیلی دلم برای دوران بچگیم تنگ می شه. شبهایی که با پسرهای فامیل تا صبح، با ترس از بیدار شدن بزرگترها پلی ۲، فوتبال بازی میکردیم. یا قبل تر از اون، روزهایی که بدو سمت پارک (نه شهربازی) قدم بر میداشتیم. چه ایّام شیرینی بود که لذت سرسره سواری از لذت میلیونها پول بیشتر بود.
بزرگ شدیم و هر چی بزرگتر شدیم به مزخرف بودن زندگی بیشتر پِی بردیم. فهمیدیم دنیا به آسانی کارتونها نیست. خلاصه نمی خوام اینجا سرتون رو درد بیارم؛ من الآن به یکی از آرزو های اواسط جوانیم رسیدم. اون هم تنهایی بود! تنهایی! شاید شما این طور نباشید؛ شاید چون من مخلوطی از INTJ و INFJ هستم به این حال گرایش بیشتری دارم، امّا خوشحال میشم اگه کسی اینجا مشابه من فکر می کنه اعلام حضور کنه.
گرچه به تحقیق به این نتیجه رسیدم که حس تمایل به تنهایی به شدت رو به افزایش بین افراد زیر ۴۰ سال دنیاست. شاید به قول کاربر محترم و عزیز "اسکیزوئید" به خاطر دلایلی که در کتاب انسان خردمند مکتوب شده حس فردگرایی افراد افزایش یافته.
به هر حال عزیزان! به خودتون این قدر سخت نگیرید، عمیقاً امیدوارم همه تون صاحب خونه، ماشین و شغلی با درآمد مکفی بشید نه برای اینکه پیشرفت یا ازدواج کنید! بلکه برای اینکه تنها بشید تا لذت تنهایی رو هر شب درک کنید. می دونم خیلیها از زندگی شون راضی نیستن؛ می دونم خیلی از شما دلخور از این هستید که شاید ده میلیون برای فلان رفیق تون از وجود خودتون با ارزش تر باشه، و می دونم این متن خیلی پیچیده و مختلط شد امّا خواستم بگم کمتر از تنهایی / مجردی و غیره گلایه کنید؛ عوضش می تونید در کتابخانه ها رفقای اندک امّا ماندگاری پیدا کنید! به صرف یک چای کنار شومینه و به لذت یک شبگردی با موزیک ملایم. این متن جنبه تفریحی بین موضوعات شلوغ وبلاگ رو داشت.
تنها موندن خیلی بهتر از بودن با کسانی باشی که حرفت رو نمی فهمند
خدایا ازت می خوام دلم و محکم کنی که بتونم تنهایی رو تحمل کنم
بر اثر تنهایی با دختری دوست شدم
دلم میخواد تنها باشم تا آخر عمر
عاشق تنهاییم و دوست دارم از خانوادم دور باشم
میخوام خونه جدا بگیرم و تنها زندگی کنم
دوست دارم تنها باشم اما از تنهایی میترسم
تنها زندگی کردن خیلی بهتر از با خفت زندگی کردنه
دید مردم به یه دختری که تنها زندگی میکنه چیه؟
از تنهایی خودم لذت میبرم و دوست ندارم شوهر کنم
می خوام ثابت کنم تنها باشم اتفاقی نمی افته
من عاشق تنهایی هستم و نمیخوام شوهر کنم
← مسائل پسران دهه شصتی (۴۳ مطلب مشابه)
- ۳۱۵۶ بازدید توسط ۲۳۶۱ نفر
- شنبه ۸ شهریور ۹۹ - ۰۸:۵۵