سلام
خاطرات خواستگاری کاربران خانواده برتر
اگه مایل هستید خاطراتی که از خواستگاری دارید رو اینجا به اشتراک بذارید .
موفق باشید
مرتبط:
خاطرات جالب و خنده دارتون رو بگید
خاطرات خنده دار دانشگاه و خوابگاه دانشجویی
هر کدوم خاطره ای از مدرسه بگیم
وای هر وقت فکر میکنم به این کارم خودم خندم میگیره
یکسالی برام خواستگار اومد تازه رفته بودم دانشگاه 19 سالم بود.چون خیلی جلسه خواستگاری خلوت بود و کلا 6 نفر بودیم پدر خواستگار گفتند من چای بریزم منم رفتم اشپزخونه چایی دم کردم و ریختم داخل استکان/منتهاش هی استکانو بالا میاوردم ببینم پررنگه یا کم رنگ و هی خالی میکردم اخرم بعد ریختن همشون از هرکدو یکم مزه میگرفتم ببینم تلخه به خاطر پررنگی یا نه
چایی رو تعارف کردم و بعدش که نوبت حرف زدن من و اقا پسره شد و رفتیم توی اتاق اقا پسره گفت شما همیشه چایی دهنی دست خواستگار میدید؟
منم لبو شدم و از کلم بخار میومد بیرووووون
تنها کسی که جاش طوری بود که به قسمت اشپزخونه دید داشت ایشون بود و کلی داشتم اب میشدم برم توی زمین که خودشون خندشون گرفت/کلا برام عادت شده بود ولی ترکش کردم.ای بابا خاطرات قدیمی زنده شد برام
فضول:واقعا؟مردم از خنده ههه
به اقا مهران جالب بود....
به **** ***
خیر ببینی که این پست رو گذاشتی
به فضول و گندم
خدا دلتون رو شاد کنه که دلم رو شاد کردین تررررررررکیدم از خنده.
*این خاطره مال یکی از اقوام ماست
آقا پسر میان یکی از شهرهای اطراف برای خواستگاری دختری که از یکی از همکارای پدرشون آدرس گرفته بودن
وقتی وارد خونه میشن می بینن از این خونه قدیمیاست که یه حیاطه با دو تا خونه یعنی دو تا خانواده اونجا زندگی میکردن
خلاصه با کلی زحمت میپرسن منزل فلانی و میرن داخل و خواستگاری و جواب و ..
بعد که برمیگردن شهرشون و مراسمم میگیرن تازه میفهمن اون دختری که باید میرفتن تو اون یکی خونه بوده و دختر عموی این عروس خانوم بوده
خخخخخخ قسمتشون همین بوده دیگه....
*اما خواستگاری خودم
من کلی سوال داشتم و فکر میکردم سوالام یادم بره همشونو تو یه برگه نوشتم و وقتی رفتیم داخل اتاق با خودم بردم
اما......
دیدم دستور آشپزی خواهرمه و کلی اعصابم به هم ریخت
سوالا یادم بود ولی هر وقت یاد این قضیه میافتم خندم میگیره..
*یه خاطره هم مربوط به دوستمه
تعریف میکرد ما رفتیم تو اتاق صحبت کنیم که داداش کوچیکه شیطون من هم دور از چشم همه اومد تو
نشست کنار ما
ما هرچی وایستادیم هرچی اشاره کردم نرفت بیرون
دست آخر آقا پسره گفت خوشگله اسمت چیه؟گفت علی
دوباره پرسید علی آقا وقتی بیکاری چیکار میکنی؟اونم گفت با خواهرم تیله بازی میکنم
وای خدایااااااااااااااااااااا....از خجالت سریع پاشدم رفتم بیرون....بعد از چند هفته دوباره راضی شدم برم باهاش صحبت کنم ولی دیگه داداشمو میفرستادیم خونه اقوام اونجا نباشه...
به سید محمد
تبریک انشاا... که به زودی میاین اینجا و شیرینی ناپلئونی پخش میکنید.
انشاا... همه خوشبخت بشن.آمین
شما یکجا دیگه هم گفتید که رفتیم مشاوره و خیلی تحویلمون گرفتن.
شما نوع نوشتن متن را تغییر دادید درسته اقای همتون منو میشناشید؟
منم یه خاطره جالب دارم ....
بعد یه مدت حرف زدن با اقا دوماد پام گرفته بود خاستم جابجاش کنم تق صدا داد
منم وقتی با یکی از خاستگارام داشتم حرف میزدم بعد یه مدتی پام حسابی گرفته بود تا اومدم پامو جابجا کنم تق صدا داد...خیلی خجالت کشیدم
یه زور جلو خنمو گرفتم یه لبخند زدم پسره یخچال هیچ واکنشی نداشت به نظرم خشک بود...داداشم از اول میگفت خشک مذهبیه /دختر خانوما از نظرات داداشاتون خیلی کمک بگیرین/
منم وقتی داشتم حرف میزدم پام گرفته بود میخاستم جابجاش کنم تق صدا داد...
پسره یخچال هیچ واکنشی نداشت
چرا نمیتونم نظر ارسال کنم
بسم الله الرحمن الرحیم.
نظرم خیلی طولانی خواهد شد... خیلی عذر می خواهم.
تو دوران دبیرستان یک دوستی داشتم که مثل خودم خیلی اهلی درس بود.
اما متأسفانه عاشق دختر خانمی شد... یک روز گفت: فلانی میشه ازت خواهش کنم یک راهی بهم بگی که از عشق این دختر دست بردارم؟ کمی بهش خندیدم و توصیه های عاقلانه کردم. گفت: "دعا می کنم یک روز عاشق بشی". من که مطمئن بودم هرگز عاشق نخواهم شد، بهش بدجور خندیدم.... حتی همین الان هم کسی اگه بخواد در این مورد با من بحث کنه، از روی خجالت آب می شم......
از خاطرات خواستگاری تون گفتید، به قول معروف داغ دلمون را تازه کردید... ما که تا حالا جرأت انجامش را نداشتیم.
ما یاد گرفتیم اگه خدای ناکرده ناخواسته، روزی چشممون به دختر خانمی افتاد، و باز ناخواسته، عاشق شدیم، درویشانه نگاهمون را به زمین بندازیم و مهار دلمون را بکشیم.
اما گویا سخت است... از دوستان خیلی معذرت می خوام... بدبختانه عاشق دختر خانمی شدیم.... تا این لحظه فقط خودم این مطلب را می دونم... و الله. نزدیک 18 ماه هست که به این خانم علاقه مند شدیم... اما جرأت ابرازش را نه خودم دارم... و نه حتی می تونم به خانواده بگم و نه حتی به خود طرف.... باز الحمدلله که خدا صبر و تحملش را داد که تو 18 ماه، از این علاقه به ایشون چیزی نگم و ایشون را هم از مسیر طبیعی زندگی شون خارج نکنم.... الحمدلله... حالا تنها کاری که مدتهاست برای ایشون انجام می دهم و از درست یا غلط بودن مطلع نیستم این است که هر وقت نماز واجب می خونم حتما دو رکعت نماز نافله می خونم و ثوابش را به ایشون تقدیم می کنم.... هر وقت نماز می خونم تو قنوت نمازم دعاشون می کنم... نمی دونم چرا... شاید احمقانه است ولی هر خیری را قبل از خودم برای ایشون از خداوند مسئلت می کنم.... و باز هم الحمدلله که به این خانم نتونستم ابراز علاقه کنم... حقیقتا مطمئن هستم ایشون روی روح و جانم اونقدر تسلط دارند که نستعیذ بالله نستعیذ بالله اگر به کفر هم دعوت کنند نمی تونم نه بگم... شاید به قول دوستان اینجا فانتزی باشه و توهم... ولی برای من اینجوری هست.
و باز الحمدلله که تا امروز هیچ ابراز محبتی به طور مستقیم به ایشون نکردم... نمی دونم شاید خودشون (شاید) چیزی فهمیده باشند ولی من نگفتم...
متنم خیلی طولانی شد... معذرت.
وا خوب ازش خواس تگاری کنین دیگه؟ولی معلومه عشقتون پاکه خوش به حال دختر خانمه اون دنیا میبینه چقدر ثواب گیر اورده ایشالا بهش برسین
وا خوب ازش خواس تگاری کنین دیگه؟ولی معلومه عشقتون پاکه خوش به حال دختر خانمه اون دنیا میبینه چقدر ثواب گیر اورده ایشالا بهش برسین
سلام. خوبین؟ خب الحمدلله. خوبه که جو شادی داره اینجا... ما هم مستفیض می شویم از خاطرات دوستان:D
آهان خواستم بگم: منم چاق و قد کوتاه هستم..... با این خاطره ای که لطف فرمودین و تعریف کردین، دیگه خواستگاری نمی رم... یعنی سعی می کنم اصلا نرم... حتی به عنوان همراه....
آرزوی بهترین ها برای همه ی دوستان:D
به خانم "زن زندگی":
اون قسمت "خلاصه بدجور توهم زده بود" خیلی قشنگ بود:)
به خانم باران:
شما خانم ها خیلی سخت می گیرین به خدا... خب شاید واقعا براشون کاری اتفاقی چیزی افتاده باشه... براتون پیش نیومده که مثلا تو روز یک امتحان مهم، براتون مسائلی پیش بیاد؟
خدایی فقط برای دیر کردن رد کردن یک پسر خیلی سخته است.... بنده خدا پسره:)
راستی دقت کردین همه دخترای تو این پست خیلی خیلی زود می خوابن؟ یعنی اکثرشون زیر ساعت ده شب روز خواستگاری خوابیده بودن:))) آدم یاد بچگی ها می افته:) شاد باشین:))))
می دونین جالبش کجاست؟! من یادم نمی آد که حتی به زبان آورده باشم و حتی از یک کاراکتر فیلم و سریال و تلویزیون و ... که خانم باشه حتی یک کلمه خداشاهده تعریف کرده باشم... یعنی حتی از کاراکترش هم تعریف نکردم چه برسه به بازیگرش (دیگه در این حد.... ) فکر کن همچین آدمی می تونه صاف صاف تو چش مامانش نگاه کنه بگه برو فلان جا خواستگاری؟ بی خیال...
می دونین جالبش کجاست؟
دیروز ختم یکی از اقوام بود مادرم رفته بود ختمش... یکی از خانم های اونجا برگشته بود بهش گفته" شنیدم رفتید خواستگاری دختر فلانی؛ چرا به ما نگفتید؛ مبارک باشه و .... "
یعنی من موندم این اخبار از کجا می آد ؟ منبعش کجاست؟ یعنی ملت این همه بیکارن؟
من موندم اون خانم من را از کجا می شناخته؟
اصلا می گم جهنم؛ شایعه است... ببین مامانم چی می گه
اومده خونه قشقرق را انداخته تو تنهایی رفتی خواستگاری؟ تو اگه کسی مد نظرت هست بیا به من بگو... تو فکر نمی کنی ما آبرو داریم؟
نگذاشت یک کلمه من حرف بزنم...
بابام نه گذاشت نه برداشت رو کرده به من می گه؛ فلانی ما چیزی برای تو کم گذاشتیم؟
هیچی دیگه، موندم چی بگم...
آخه بدبختی می دونینی چیه؟
من 26 سال دارم و پیر شدم... دقیقا سه ماه پیش بود، مامانم رفته بود مهمانی نمی دونم خونه کی... بعد زنه برگشته به مامانم گفته: "پسرت دیگه پیر شده و از سنش گذشته، نمی خوای براش .....؟
هیچی دیگه سر این هم سرکوفت شنیدیم از پدر جان...
به فاطمه زهرا من تا حالا یک بار تو صورت پدر و مادر و خواهر و کل هیچ آدمی نگاه نکردم که بگم فلان دختر خانم .... .
این تا اینجا بود که من اصلا کاری نکردم؛ حالا داداش سامان می گه، شما برو جلو، ما هواتو داریم... می ترسم برم جلو، اختلاس سه هزار میلیاردی را هم بندازن گردن ما:)
ولی دادا خدایی اصلا ما آدم بدبختی هستیم، مهر هر کی هم افتاده به دلمون، از خودمون بزرگتر بوده ... از نظر من که هیچ مشکلی نیست ولی رسم اشتباه تو فامیل هست که این کار عیب است و ...
با اهدای سلام و عرض ادب به دوستان.
خدایا اگر این مطالبی که می نویسم ترویج گناه باشه، ببخشای...
ما یک زمونی مستأجر بودیم.
خانه ی صاحب خانه دقیقا به خانه ی ما چسبیده بود.
توی خونه نشسته بودم که ناگهان چشمم افتاد به درز بین سقف اتاق و دیوار کناری...
فکر کردم گوشه ی یک کاغذ اونجا هست... خیلی دقت کردم، رفتم خواهرم را صدا کردم که شاید من اشتباه می کنم (آخه خواهر ما، اون موقع در غیاب پدر و مادر دستور می دادن). ایشون هم تأیید فرمودن که یک کاغذی باید اونجا باشه.
چارپایه را گذاشتم و رفتم و بله...... کاغذ را کشیدم بیرون.
یک برگه کاغذ که تا شده بود و توش یک عکس بود.
فکر کنم اون موقع سیزده سالم بود... کاغذ را باز کردم، دیدم وسطش عکس یک دختر خانم هست که البته بی حجاب (روسری نداشت ... )
هیچی دیگه آبجی بزرگه سریع از دستم گرفت که بده ببینم چیه؟
نامه ی عاشقانه ی دختری بود به پسر صاحب خونه...
پسر صاحب خونه به خاطر اینکه از این رابطه اش کسی متوجه نشه، جایی تو خونه شون پیدا نکرده بود، این نامه را اونجا قایم کرده بود.
خلاصه ما نامه را برداشتیم و کلا منکر وجود همچین نامه ای شدیم.
فرداش دیدم پسره داره همه جا را می گرده و چون نمی تونست از موضوع نامه بگه و ... کلا کلافه بود... آی بنده خدا چقدر دنبالش گشت... فکر کنم اواخر فهمیده بود من نامه را برداشته ام:) ولی ما که کلاً منکر شدیم.
یک بار هم دایی عزیزم از شهرستان مهمان امده بود خانه ی ما و مدتی کار داشت اینجا. یک روز خیلی خسته امد خونه و خوابید.
ما هم (من و خواهرم) می دونسیتم این دایی ما دل در گروی یک دختری (که خدایی همشون دل سنگ و نامردن و انتهای بی معرفتی هستن که تا می فهمن کسی بهشون علاقه داره، پسر بدبخت بی نوای فلک زده ی مفلس را فقط اذیت می کنن) دارن. همون دوران بچگی بود که خدا از گناهانم بگذره... می دونستم همچین نامه ای هست. چون داییم ایم از وقتی اومده خونه ما، خیلی مواظب این برگه بود و تو پنهانی دیده بودم زل می زنه به این نامه...
خیلی آرام با هماهنگی این آبجی بزرگه، رفتم این نامه را برداشتم (خدا شاهده قصد خوندن نداشتم فقط قصد شوخی با دایی جون را داشتم). بعد داییم از خواب بیدار شد... رفتم از دو متری نامه را بهش نشون دادم که مثلا دارم می خونمش.... آقا داییم انگار برق سه فار بهش وصل کردن. بلند شد کل کوچه را دنبالم کرد... خدا شاهده نزدیک یک ساعت دنبالم کرد و نتونست بگیرتم... دلم براش یک لحظه سوخت... وقتی دید نتونست نامه را بگیره، خیلی ناراحت شد و کم مونده بود گریه کنه... رفت... تا پدر و مادرم اومدن خونه... دیگه خیلی با احترام نامه را بردم بهشون دادم. ولی خیلی ناراحت شده بود... چند روز بعد هم از خونه ی ما رفت... ولی عوض با همون دختر خانم ازدواج کرد بعدا و ما هم دعوت بودیم عروسی.
ما بیشتر از این که در ازدواج، اول شخص ماجرا باشیم، سوم شخص فضول هستیم:)
یک دایی دیگه داشتم که تحصیلات آکادمیک بالایی داشت. این بنده خدا عاشق دختر خاله اش شده بود.... جالب این بود که اون دختر خانم با خانواده شون مهمان مادربزرگم بودن.
استفاده ی ابزاری که می گن اینه ها... هیچی تو عالم بچگی دایی می گفت فلانی برو پیش این دختر خانمه بشین و از فضایل و نیکی های ما داد سخن بده... ای بگم دایی خدا چی کارت نکنه... آقا این دختر خانم سه روز مهمان بود، من اندازه شاهنامه درباره ی دایی تعریف کردم... (البته نه به صورت مستقیم آ، مثلا دارم با خواهرم در مورد داییم ام صحبت می کنم)... فقط این را بگم که دختره وقتی می خواست بره، برگشت گفت: بابا به خدا فهمیدیم دایی شما خیلی همه چیز تمومه است و کلی مسخره کرد:) هیچی دیگه باز هم این دایی ام با این دختر خانم ازدواج کرد ... (کلا من هر جای ماجرا باشم، اون دو نفر به هم می رسن)
باز هم نقش سوم شخص:
تو دانشگاه که بودیم همه خانم های کلاس از ما شاکی بودن... بابت اینکه من بنا بر مسائل و دید شرعی و کمی افراطی که داشتم، از روز اول که قدم به دانشگاه گذاشتم، قرار را بر این گذاشتم که با هیچ خانمی صحبت نکنم (حتی سلام).
تو این پستی که یکی از خانم های اینجا گذاشته بود و از نشانه های علاقه مندی دخترا به پسرا گفتن این مورد هم بود که سعی می کنن غیر مستقیم بیشتر به پسر توجه کنن و ..
خلاصه یکی از این بندگان خدا، فکر کنم همین ماجرا براش پیش اومده بود. اون موقع ما هنوز گناه کار نبودیم و بی کس... بنده خدا برای هر کاری می آمد و کلی اصرار می کرد به ما ...
یک بار یک جزوه بود که کسی نداشت غیر من. لامذهب آخرای ترم بود و من هم که بچه درس خون... کلا منت هیچ بنی بشری را نمی تونم بکشم... ولی آدم سخی ای هستم و فروتن. آقا این بچه های کلاس (پسرها) کلا جزوه نمی نوشتن و فقط من می نوشتم... خلاصه آخر ترم هر چقدر اصرار کردن دوستان که این جزوه را بده ما بخونیم و مشروط نشیم... من هم نمی دادم جزوه را... پسرا که کلا نمی نوشتن، دخترا هم که کلا کلاس ها را زیاد شرکت نمی کردند یا تأخیر زیاد داشتن و جزوه ی ناقصی داشتن... حالا کل کلاس دنبال جزوه ی ما بود... ولی از این تاکتیک خانم ها خوشم اومد... چون می دونستن من اخلاق و برخورد نامناسبی با دختر خانم های نامحرم دارم، کلا جرأت نمی کردن از صد فرسخی من رد بشن... با هم تصمیم گرفته بودند این خانمی که بالا گفتم دورا دور به ما توجه می کرد، رفته پیش استاد و بهش گفته ببینه می تونه جزوه ی من را بگیره یا نه... باور کنید حتی بعدا استاد بهم گفت جزوه ات را بده می خوام ازش سوال طرح کنم... هیچی استاد اومد گفت: فلانی، خانم فلانی جزوه ات را می خواد می تونی جزوه ات را بهش بدی؟ اگه کس دیگه ای بود فکر نکنم جزوه را بهش می دادم اما به خاطر حجاب بسیار زیبایی که اون خانم همکلاسی داشت و "...". جزوه را دادم... دیگه نمی دونستم که طرف می روه جزوه را به همه می ده. کلا علاقه ای بین ما ایجاد شده بود با این خانم.
همه ی اینها را گفتم که برسم به این جا که: داشتم تو سلف ناهار می خوردم یکی از ترم بالایی ها اومد گفت: فلانی، فلان دختر را که تو کلاستون هست را می شناسی، ازدواج کرده؟ نامزد داره؟ و ... ما هم با کمی حفظ اسرار، چیزهایی گفتیم... آخرش گفت "می تونی واسطه ی امر خیر بین ما بشی؟"... چون من اخلاق بدی دارم، وقتی دیدم کس دیگری به ایشون علاقه داره کنار کشیدم و ماجرا را با اون خانم مطرح کردم و ....
و اخر دعوانا إن الحمدلله رب العالمین.
سلام مجدددد دوستان گرامی:
به سرکار خانم "بوی یاس ...":
چشم؛ چون اسم کوچکم خیلی خاص هست و تا حالا با کسی که هم اسم خودم هست برخورد نکردم و چون اخلاقم بسیار خاص هست، اگه از اسم کوچکم استفاده کنم، مطمئن توسط آشنایان و اقوام شناسایی می شم... پس من بعد از نام کاربری "sunset" برای خودم در این صفحه استفاده می کنم.
به داداش سامان عزیز:
دادا: تو هم؟ بزرگوار این همه ملت از اون بالا تو این پایین نوشتن "آقای ... " تو می گی "دختر خوب"؟ خوب است خودت اون بالا یک بار نوشتی "به داداش مجردمون":(((
می دونی چیش جالب هست... من صدام هم کمی خاص هست... اگه کسی بار اول باشه که با من صحبت کنه از پشت تلفن، فکر می کنه با یک خانم صحبت می کنه... آقا آدم آب میشه میره زمین دیگه... هر طرف می گه خانم ماشین ندارم الان بفرستیم... می گم مرد حسابی خانم خودتی؛ من آقا هستم؛ آقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا.
یک چیز دیگه:
خدا از این مادرایی که شما داری، قسمت ما هم بکنه:)))
ولی من پدرم، اخلاق مادر شما را داره.
داداش، اگه یک رفرنس هم برا مطلبت می زاشتی می شد به عنوان یک مقاله ISI بازنشر کرد:)))) (صرفا شوخی با هم جنس خودمان
به سرکار خانم "**** ***":
که این طور؛ حالا فقط پسرا درب و داغون و افسرده هستن و فقط پسرا نیاز به ازوداج دارن:))) جل الخالق.... می بینم آمار پست هایی که در مورد ازدواج هست، همش خانم ها کامنت می زارن:)
من یه خاطره کوتاه دارم از خواستگاری داداشم (پوزش بابت بی مزگیش)
تو مجلس خواستگاری بعد کلی صحبت عروس رو صدا زدن که چاییو بیاور
عروس خانومم با کلی عشوه و ناز و وحرکات موزون و قرناک چایی رو آورد(که دوماد شاخ شمشاد براندازش کنه و دلی بدن و قلوه ای بگیرن همون جا)
پدر گرام هم که در حالت عادی هیچوقت از اینکارا نمیکنن لطف کردن ابتدای کار واسه داداشم چایی برداشتن گذاشتن روی میز بعدم واسه خودشون :\
خیلی خنده دار بود داداشم بزور جلوی خندشو گرفته بود و در حالتی تعحب انگیز ناک بابام رو تماشا میکرد عروس هم هاج و واج سینی بدست بعد چند دقیقه هنگ مسیر نصفه را بازگشت ..
سلام آقا سامان
عروس نگو بلا بگو:)))
بله الان دو تا طفل هم دارن ;)
یه جا رفتم خواستگاری، دختر خانم تو اتاق بود و مادرش تنها بود!
یهو زنگ آیفون به صدا در آمد و مادر دختر خانم رفت بیرون درب که حتما اطلاع بده کسی منزل هست و..! در این هنگام یهو در خونه بسته شد و ایشون موندن پشت در! و درشون از اینا بود که فقط از داخل باز میشه!
خلاصه بنده خدا مادره در زد گفت ببخشید میشه درو باز کنید، یعنی اون موقع داشتم از شدت کنترل خنده منفجر میشدم ....
یه جا دیگم رفتیم با این توضیح که من عادت دارم سوالامو مینوسم روی کاغذ که خلاصه تو جلسه فراموشم نشه و .... اینجا ک رفتیم برای صحبت دونفری، موقع صحبت من روم نمیشد این کاغذو از جیب مبارک دربیارم یه دوتا سوال مطرح شد و دیگه باقی سوالا کلا یادم رفته بود!!! یهو دختر خانم یه دفتر بزرگ درآورد و شروع کرد به یادداشت و منم یهو گفتم خدا خیرتون بده منم دو ساعته میخوام این کاغذو دربیارم! ایشونم از خنده ریسه میرفتن... ماها آدمای مذهبی، با این خنده های بلند کلا آبروم رفت دیگه روم نمیشد از اتاق بیام بیرون برم پیشه بقیه! ....
در ضمن هیچ کدوم از این دوجا قسمت نشد، ان شالله دفعه سوم دامادی ... خخخخخخ
تا به حال که به هیچ کدوم از خواستگارا اجازه ندادیم بیان و معمولا با همون تماس اول یه جورایی به این نتیجه رسیدیم
آها فقط یه بار یکی از اقوام بعد از مدت ها اومدن خونمون و اطلاع ندادن که قصدشون خواستگاریه خلاصه منم مثل همیشه پذیرایی کردم و اینا....بعدش گفتن که واسه امر خیر اومدیم وای کلا هنگ کرده بودم آخه خیلی عجیب بود من همیشه به اون آقا میگفتم داداش واقعا نمیدونم چرا همچین فکری کره بود که....و از یه طرفم خجالـــــــــــــت دیگه رفتم تو اتاقم و اونام رفتن فرداشم زنگ زدیم و جواب منفی رو اعلام کردیم البته خونواده تو همون جلسه خواستگاری میدونستم که جوابم منفیه ولی واسه احترام و اینا...(چون هم سنم کم بود هم هیچ سنخیتی با هم نداشتیم!)
الانم که هر وقت میبینمش خیلی خجالت میکشم مخصوصا اینکه مامانش و خواهرش خیلی بد نیگام میکنن.ولی خدایی ظرفیت خیلی چیز خوبیه!کاش خانواده ها(مخصوصا مادر و خواهر آقا پسر)یاد بگیرن که قرار نیست هرجا رفتین اوکی بدن...بعله :|
من که فقط واسش آرزوی خوشبختی میکنم
به 09
میتونید روی میزی ک قراره اونجا حرف بزنید از قبل کاغذو بذارید بعد موقع صحبت از روی اون استفاده کنید، اینطوری آقا هم میبینه و کاغذو درمیاره...
البته من هرجا میگم تو خواستگاری کاغذ میبرم، میگن مگه پسرا هم کاغذ میبرن؟؟!!!
شما ها دربیارید عیبی نداره که!
من جایی برم خانم کاغذ نداشته باشه رد میشن، خخخخخخخخ
چرا بعضی از این دخترا آدم میره خواستگاری باهاشون صحبت کنه
اصن یه دوتا سوال درستو حسابی ندارن بپرسن؟؟؟؟!!
ینی آدم به خودش میگه واقعا ازدواج برای بعضی دخترا زوده!
همینه آمار طلاق رفته بالا دیگه!
پسره هم میره میبنه! یهو جو گیر میشه و ....
بعد یه مدت از عقد و ازدواج تازه اختلاف عقیده و رفتار نمایان میشه و ...
سلام
به اقای سان سیت: رسیدن بخیر جناب .ان شالله قبول هستین دیگه؟منظورم امتحان هست
اتفاقا خوشحال هم میشیم با خواهر گرامی همصحبت بشیم (اونوقت تیکه بارون میشین)
به من چه خانم **** *** گفتن حاجی گیرینوف رو . من و این حرفا؟!!!!!
خدارو شکر یه نکته مثبت پیدا شد در شما(جدی نگیرین)
خوبه نوشابه هم که گرون شده پس حسابی سود میکنین البته اگر سرمایه گذار باشین
اقای سانسیت الان ببینین اون چطور در مورد شما فکر کرده دیگه !!
در مورد سوالتون من متوجه نشده بودم ببخشید
خب از کجا معلوم اون دختر خانم بهتون علاقمند نبوده؟ شما که پیشنهاد دوستی نمیخواستین بدین که حمل بر بی حیایی کنه. !!!واقعیتش اگر من بودم خوشحال هم میشدم
ماشالله خوشم اومد خدا خیرتون بده الان چیزی که نیاز معرفه و چیزی که داره به خاطرات میپیونده بازم همین معرف شدن هست.
من که راغبم واقعا اگر بشه همچین کاری کرد خیلی خوب میشه البته قبلا تو وبلاگ هم مطرح کردم ولی چون بوی یاس هستم کسی اعتنایی نکرد.
من اگه بتونم در حد توانم هر کاری میکنم.
اقای سانسیت نگفتم که چه رنگیه فقط گفتم سیاه نیست جل الخالق. مشخصات کجا دادیم برادر(کنایه بودا خودتون بگیرین دیگه)
گفتم شاید کسی عاشق بشه ما هم از تنهایی دربیاییم دیگه.
به **** *** عزیز:خب به سلامتی ان شالله. ممنون عزیز ان شالله
به خانم چرمی:ببخشید نمیدونستم خانم هستین شرمنده.
وای خدا از صبح دارم مینویسم تمرکزم رو از دست دادم الان تموم شد
این آخرا چقد کامنت الکی زدید....
بابا ملت میان خاطره بخونن نه کامنت الکی.
خاطره بگید لطفا.
به اقای سانسیت
"مسلما شیطان دوست داره انسان را به حرام بکشه... ولی هیچ کس از اول با عرض معذرت از خواهران گرامی، زناکار که نبوده... یواش یواش... از سلام کردن خالی با توجیه جواب سلام واجب است یا نشان ادب است شروع می شه، تا لبخند بی جا و گرم گرفتن و ... تا می رسه به اونجا."(این حرفتون خیلی قشنگه کاش میشد تو نوشته های مهم بالا قرار داد)
الحمدلله که شما متأهل هستین، کارتون از یک مجرد مفلوک بی کس یالقوز بدبخت بی نوای بی کس ( هَی روزگار)این نوشتتون هم اشکم رو دراورد)
موردش رو هم پیدا کنیم چطوری میشه معرفی کرد؟ صبح یه فکری داشتم میکردم ولی نمیشه اینجا عمومی مطرح کنم.
راستی برای اون دوستتون جدی گفتین؟ اگر جدیه بگین یه چاره ای بیندیشیم.
سلام مخصوص خدمت خواهر عزیز **** *** جان .خوبی؟ هر چی شما تصمیم بگیرین.
سلام
خدمت اقای سانسیت بزرگوار
نه من مهندسی نیستم انسانی خوندم.
البته ریاضی اول بودم شیمیم خوب بود فیزیکمم خوب بود ولی خب شهرستان درس میخوندیم نگذاشتن بریم شهر خانوادم نه ها اموزش و پرورش و مدیر مدرسه . چون اگه ما میرفتیم جمعیت کلاس کم میشد . انصافا بهمون زور گفتن ولی خب الان راضی هستم از چیزی که خوندم.
خدمتتون عرض کنم این حساسیت برای همه خانمهاست خانمها کلا ریز بین هستن.
ممنونم لطف دارین.امیدوارم به حق دفاع کرده باشم.
در مورد دوستتون بگم میشه معرفی کرد ولی خب چطوری میخوان به خانوادشون بگن؟ مطمئنا اگه خودشون بگن فلانی رو پیدا کردن خانواده جبهه خواهند گرفت اگر مقید باشن . مسجد و اینا هم اگه روشون میشه ثبت نام کنن خوبه در ضمن اصلا مگه خودتون خواهر ندارین یا اون اقا پسررو قبول ندارین؟ اگر میبینین هم کفو هستن بهتره واسطه بشین اگر نه که ببینیم چیکار میشه کرد.
اقای سانسیت باید پوست کلفت تر باشین حالا به ما دخترا میگن حساسین شما که حساس ترین. از من یاد بگیرین ببینین چقدر پوست کلفت شدم حتی به همسر گرامی اینده هم توهین کرد نگذاشتن چیزی باقی بمونه.
بله غیر شما هم هست کسی که از عنوانش خجالت بکشه.
سلام
اولا عیدتون مبارک دوما سید و سیده ما عیدی میخواییم عیدی ،هیچ رقمه
هم ول کن عیدی نیستیم یه دعای قشنگ از ته دل و با خلوص نیت اونم دعای شهادت
و عاقبت بخیری.
به **** *** عزیز:
تا اومدم تو پست ببینم چیا نوشتین کلمه عاشقی شمارو دیدم رفتم
بالا دیدم بله اقای سانسیت هم همین رو نوشتن رفتم بالا دنبال نظر خودم ببینم کی
خودم رو لو دادم دیدم بله از جمله اخری من اینطور برداشت شده که من عاشقم و کلی
خندیدم.و اما در ادامه توضیح رو بخونین
به اقای سانسیت گرامی: اینکه گفتم اونیکه دوسش دارم اینورا نمیاد
منظورم این بود که من ملاکم ایمان و اخلاق هست شعار هم نمیدم چون برام پیش اومده
که خواستگار پولدار داشته باشم و بتونم نه بگم. حالا شما
ببینین اقا پسر گلی که مومن باشه میسپاره به مادرش مادر هم دنبال خانواده ای
میگرده که به خانوادشون بخوره مثلا مسجدی باشن از نظر ظاهر خانواده ها باهم بخونن
و غیره حالا مادر این اقا پسر گل چطوری میاد منو انتخاب کنه نمیگم خانوادم بی دین
هستن ولی زیاد مقید نیستن مثل خیلی ها معمولی .یه چی بگم بخندین من نوزده ساله که
بودم یکی از اشناهارو دوست داشتم انصافا تو اون سن درسته سنم بالا بود ولی اصلا تو
مسائل دیگه وارد نمیشدیم و چیزی نمیدونستیم . حالا ببینین چرا اون شخص رو دوست
داشتم فقط به خاطر اینکه نماز میخوند همین وبس.
ولی در کل عاشق مومن واقعی هستم فرقی هم نمیکنه مرد باشه یا زن چون
جنس این دوست داشتن جدای از جسم و جنسیت هست هرکی به خدا وصل باشه واقعا دوست
داشتنیه شما غیر این فکر میکنین؟(به قول **** *** عزیز سوتفاوت حل شد؟)
اما در مورد موسیقی بگم من موفق شدم البته
فقط تو خونه خودمون ولی متاسفانه تو ماشین نه هنوز نتونستم این یکی رو کنسلش کنم
برای همین هم همیشه هندفری تو کیفم اماده هست.
ان شالله خدا مادرتون و همینطور پدرتون رو حفظ کنه و سلامتی به مادرتون بده.
نه اقای سانسیت این جو منفی به خاطر حرف های شما نیست یکمیش به خاطر وقایع اخیره یکمیش هم به خاطر همون قضیه ای هست که گفتم.کلا بعضی وقتا روح ادم سنگین میشه.
من همیشه اول صبح که میام دقیق اینجام تا خاطره بخونم و جواب بدم ولی ببینین کی چوابم تموم شده؟ باور کنین از صبح دارم مینویسم ظهر دیدم نصفه هست ذخیره کردم و برگشتم(پیریه و هزار مشکل)
اقای سانسیت شاکی هاتون زیاد شدن ها
من که خاطره خنده دار ندارم. همش گریه داره.
خواستگار هم تا حالا نداشتم.
فقط چند تا مادر و دختر تا حالا اومدن و بعد رفتن.
ب زن زندگی گل: (جواب همون پست معروفه)
حالا ک شدم برنامه ت چیه؟! ( شوخی کردم بانو منو نشناختی مگه هنو)
عاقا شما منو ببخش این چ حرفیه!
ان شاالله ولی خوب اون باید منو پیدا کنه نمیدونم شاید خارجه اصن!
یادت نره ها 3تا کل بلند پشت مانیتور قول دادیا ینی یادت بره دعا میکنم خدا ی 4قلو مث برادرزاده های منصوره بهت بده حالا خوددانی خخخخ!
عااااااااشقتم بانوی زیبا میسی ک منو دوج داری برام دعا کردی تازه کل هم میکشی دمت گرم منم عروسی دخمل نازت ان شاالله عربی تدریس میکنم گرفتی مطلبو؟! خخخخخخ
به مینا گلی
سلامی چو بوی کباب دنده مینا گلی هست شاد و خوش خنده وجودش
برکته خوشحالم بنده تعداد کامنتا تا الان
چنده؟ حرف مینا گلی نصیحت نیست پنده وقتی میگه جوجو ، دلم دنبال آب قنده خخخخخ.
آخه چون فعلا خاطره خواستگاری ندارم :( ، گفتم با شعر برات جبران کنم البته فقط شعر نبود واقعیتم داشت :).
ممنون که راهنمایی کردی ، واقعا واجب شد اون یکی دستم هم بدم
فالم رو بگیری ایول ، انگار منو بهتر از خودم میشناسی ، دقیقا راست گفتی تا حرفی
میزنم جدی میگیرن چون زیاد پیگیر نیستم ، منم مث شمام فقط ظاهر و فقط اخلاق زیاده
ولی ترکیبش خیلی خوبه که کم پیش میاد البته برای من خانواده اون فرد هم خیلی مهمه
، دوست دارم تا جای ممکن دیسیپلین داشته باشن و با فرهنگ باشن ، با حرفاتون موافقم
صد در صد که امکانش خیلی کمه ولی بطور نسبی اونی که میخوای باشه حله ، ممنون خیلی
نظرت خوب بود ، آره منم تصمیمم اینه که بیخیالش بشم ، با رفتار پدرش اصلا نمیتونم
کنار بیام ، دیگه دعوت کنن هم ، من هیچوقت نمیرم.
اینم یه خاطره در تایید حرفت که خانواده جدی میگیرن : دوران دانشجوییم از یه استادی خوشم میومد ، اونم همینطور منو خیلی قبول داشت و با رفتاراش یه چیزایی نشونم داد ، ولی من خنگ بودم خیلی خییییییییلی ، انقد که بچه های دانشگاه میگفتن خنگه (چه خانومها ، چه آقایون) این رفتاراش با تو ، یه طوریه چرا نمیفهمی ، حالا من نه بابا با همه خوبه ، حالا اونها بیشعور ما رو اصلا آدم حساب نمیکنه ولی با تو ، بعدا اومدم خونه ، گفتم به استادمون یه کمی علاقه دارم ببینم خانواده چی میگن ، خانواده هم هنوز هیچی نشده گفتن خوبه حمایتت میکنیم ، کلا خاک وچوکم اونموقع اصلا اعتماد بنفس نداشتم و به همین خاطر این گزینه رو از حماقت خودم از دست دادم :( ، از این گزینه ها انقد برام پیش اومده قبلا ولی اون وقت ها اصلا اعتماد بنفس نداشتم:( ، همش میترسیدم ، ب همین خاطر از دستشون دادم :( ، الان که اعتماد بنفس دارم ، گزینه مناسب پیدا نمیکنم. خخخخخ
اینو جدی میگم ، ببخشید من یه عادت بدی دارم ، زیاد خاطره میگم ، یا حرف میزنم ، منظورم اصلا تعریف از خودم نیست انصافا ، هر چی پیش اومده میگم ( میناگلی فک کنم بدونی چی میگم ) ، دیگه
چکار کنم میزبان آدم خوبیه ما هم اینجا احساس راحتی میکنیم :).
ولی جدی دوست ندارم نظم پستت رو بهم بزنم ، هر وقت جاده خاکی رفتم ، یا زیادی حرف زدم بهم بگو ، چون بقول معروف میگن مهمون ..... صاحب خونه است (جای خالی رو با کلمه مناسب پر کنید لطفا :)).
اینجا پست شماست هر طوری بگی رفتار میکنم :).
پرتو خورشیدی
درسته باید همین کارو بکنم ، حتما ، اتفاقا یکی دو بار به شوخی گفتم ولی باید جدی بگم ، فک میکنن من هنوز تو فکرشونم.
آی گفتی ، در کل من پیگیر نیستم ، انتظار دارم همه چی جور شه بدون اینکه کاری کنم ، خدا شفام بده :).
چه سوتی دادم :) ، نیتم خوبه ولی املام ضعیفه ممنون که درستش رو یادم دادین.
موفق و پیروز باشید.
به مینا گلی
ممنون ، خواهیش میتونم به زبون بچگیم بود ، فک کنم انقد کشیدی (همون خجالت با آبرنگ) الان احتمالا واس خودت یه پا نقاشی :).
باشه هر چی باشه میدم ولی دلت میاد از من پول بگیری؟ ( شکلک قیافه معصوم همراه با مظلومیت لطفا ).
درسته منم متاسفانه ، هی میگم این میره بهترش میاد ولی بقول هایده خدا
بیامرز : امسال . پارسال . پیارسال
هر سال میگیم دریغ از پارسال ، بعد جالبه من دوستام رو انقد خوب
مشاوره میدم ، ولی خودم تو کار خودم موندم خخخخخ
پس استاد بیچاره حسابی تو کفت بوده ، آدم اینجور جاها میگه وقتی این رو از دست دادم باید بهترش رو بدست بیارم ، من اینطوریم. حالا درسته یا نه نمیدونم. من که خاطرت رو نشنیده بودم خیلی هم خوب خود :).
حالا که پای درد و دل اومد وسط من یه مشکل اساسی دارم ، اگه میشه نظرت رو بگو
من کلا ببخشید همیشه تو انتخاب کردن مشکل دارم ، مثلا میرم خرید خیلی طول میکشه تا خرید کنم ، هزار بار پرو میکنم ، این مسائله توی چیزهای دیگه هم هست مثلا الان 10 جفت کفش دارم بازم میرم میخرم یه مدل دیگه ، چند مدل ساعت ، چند مدل کاپشن ، نه اینکه بخوام به کسی نشون بدم از اول اینطوری بودم من تو خونه هم خوشتیپم اینطوری حس خوبی دارم (نمیدونم متوجه میشی یا نه؟) یه حالت تنوع طلبی ، ولی متاسفانه توی عرف تنوع طلبی رو خیلی بد میدونن ، شایدم واقعا بده ، یا مثلا تو دانشگاه سه تا دختر رو زیر نظر گرفتم ، همشون هم نظرشون بهم مثبت بود ولی نمیتونستم انتخاب کنم ، شاید یکی بگه چه خوش اشتها ، ولی اصلا این طوری نیست خودم خیلی اذیت میشم ، خیلی بده چون مدام بین این افراد گیر میکردم آخرشم گفتم ول کن میرم دنبال استادمون ، اونم بیخیال شدم ، بعد از یه فرد دیگه تو دانشگاه خوشم اومد اونم نشد ، راستش رو بخوای توی این همه سال شاید مثل آدم نشده فقط از یه نفر خوشم بیاد ، شاید بگی خوب عقلانی برو و کسی رو مقایسه نکن ولی نمیدونم چطوری بگم انگار دست خودم نیست.
معلومه اول مامانه بعد جوجو ، خخخخخ ، ممنون.
بابا دمت گرم ، همه مهربونا :).
شاید باور نکنی ، امروز از خستگی داشتم میمردم ، اومدم خونه دیر وقت بود آخه چند روزه کار پیش اومده برام ، اولش خیلی خوابم میاد ولی بعد میپره ، اصلا شبها خواب ندارم. زودتر 2 نمیخوابم.
به پرتو خورشیدی
زندگی رو نباید سخت گرفت ، مگه چقد میخوایم زندگی کنیم که اونم بخواد سخت گرفته شه.
هر چیزی اگه تعادل درش رعایت بشه خوبه ، ولی اگه خیلی اهمیت بدیم خودمون بیشتر اذیت میشیم.
ممنون ، شما راحت باشین به من برنمیخوره :).
چطور مگه؟ ، میخواین دنبال کیس مناسب بگردین؟ :)
به همچنین
خوب اومدم برای عیال مربوطه ( مادر بچه ها مینا خانوم یه گردو خاکی بپا کنم
تو خانواده ما خاستگاری مثل زنگ تفریح میمونه و تا یک ماه موجبات خنده و شادی مارو اماده میکنه
خاستگاری خودمو بگم
من روز خستگاری همسر فعلیم سرمای بدی خورده بودم (خروسک) صدام شبیه گرگ شده بود
و از اونجا که بسیار زیبا و خوش اندام بودم مادر شوهرم کفش بریده بود
هی سیخونک میزد به خواهر شوهرم خیلی خوشگله
اقا همسرم اومد ما رفتیم تو اتاق از دست خط بابام حرف زدیم تا دوست مشترکمون که برعکس سوار خر شده بود (ادم معروفیه و من میگفتم میخوام اون عکسشو بزارم اینترنت)
حرفمون که تموم شد من دوتا پاهام خواب رفته بود هی من تعارف میکردم هی اون اخرم گفتم ااا برو دیگه
بعد رفتم اشبز خونه مامانم اومد گفت نظرت چیه
گفتم به نظر من یه جلبکه که شبیه چوب شوره
بعدم با اون صدام که شبیه خرناس خرس بود خندیدم
مامانمم انقد خندید اشکش درومد تا رفت بیرون مادر شوهرم گفت خاک بسرم حاج خانوم پسرم چیزی گفته؟ چرا گریه میکنین پسرم خله بچس نفهمیده اینارو میگفت مامانم بیشتر میخندید
اون بیشتر فکر میکرد داره گریه میکنه
هیچی مامانم مسلط شد گفت میخندیدم من رفتم تو جمع مادر شوهرم گفت پسرم خوب بود خیلی اقاس
منم گفتم خیلی دوسش دارین؟ مبارکتون باشه (اخرم تو جلسه خاستگاری یه خاستگار دیگه زنگ زد در فشانی های منو تکمیل نمود)
من موندم چطوری انقد منو پسندیدن اخه طرف میوه هم از دستم افتاد رو پام جیغ زدم دو متر پریدم!!!
به پاییز
عوضش همسر آیندم حالشو میبره ، با هم میریم خرید تازه آماده شدنم هم برای رفتن به مهمونی طول میکشه ، یه 10 دقیقه ای فقط موهام رو مرتب میکنم ، کلا رفتارای بدم در آینده به نفع همسر آیندم میشه (-: ، آره بد جور ولخرجم اصلانم آدم بشو نیستم ، بیخیال آینده ، من تو حال زندگی میکنم ، تا اگه الان گور به گور شدم حسرت به دل نمونم ( این نظر منه شاید خیلی چرت باشه ، ولی اینطوری فک میکنم ) ، فقط همسر آیندم مگه بتونه جمم کنه :-).
بله قبول دارم ممکنه سرم بیکلاه بمونه :-(.
این تنوع طلبیم برای قبل ازدواجه ، ولی چون خودم رو خوب میشناسم ، اگه خدایی کرده زبونم لال ، گوش شیطون کر ، همسر آیندم اونی نباشه که فک میکردم ، هیچوقت خیانت نمیکنم وسعی میکنم بهش محبت کنم بلکه علاقمون زیاد شه چون وقتی ازدواج کردم ، اصلاغلط میکنم به فکر کسی دیگه ای باشم ، ولی اگه هیچ رقمه راه نداشت خیلی منطقی ازش جدا میشم بدون اینکه آب تو دلش تکون بخوره.
نه بابا خواهش میکنم ، ممنون از راهنماییتون.
این دعامه از ته دل برای خودم : خدایا اگه قراره فردا روزی دل همسر
آیندم رو بشکونم یا بهش خیانت کنم ، به خداوندی خودت کاری کن که هیچوقت ازدواج
نکنم ، وقتی لیاقت ازدواج کردن رو نداشته باشم همون بهتر که با زندگی کسی بازی
نکنم.
به مینا گلی
مثلا چی یادگاری ؟
آره واقعا کارت درسته (-: ، لکسوز داشت ، درسته اخلاق خیلی مهمه ( ببین یه سوال مهم : این استادتون احیانا خواهر مجرد نداره؟ گزینه خوبی به نظر میرسه هاااا ، اخ جون لکسوز سواری خیلی حال میده خخخخخ البته شوخی بود چون بقول معروف این گنده باد معده ای ها به ما نیومده ، ببین چقد مودبانه حرف بد میزنم :) ، امیدوام به همین زودی کسی بیاد که تمام معیار هایی رو که میخوای داشته باشه ان شاءالله.
این گل هایی رو که گفتی : من باشم بازم میگم : کیو انتخاب کنم؟ کدوم و جواب کنم؟ کلا آدم نمیشم خو :(. ولی خوشم اومد تهش رسیدی به مینا ، عجب ملت شیطونن هاااا :).
ممنون از راهکارات سعی میکنم رعایت کنم حتما.
خخخخخ خیلی باحالی ، دارم فک میکنم اطرافیانت واقعا از بودنت لذت
میبرن خدا حفظت کنه ، بقول گوگوش البته ورژن پسر دهه شصتی :ای مینا گلی ، الهی صد
ساله شوی به همین زودی ، خونه ی بخت راهی شوی.
خخخخخخخخخ واقعا ، نه بابا گناه داره اینطوری نگو ، اتفاقا جوجو خنگ خیلی باحاله :).
آره من تهران هستم شما چی؟ (شکلک منم فضولم لطفا) ولی اسمم این سه تا که گفتی نبود :( ، شرمنده نمیتونم اسمم رو بگم ، اشکال نداره فضولی نیست ، کنجکاوی دیگه :) ، بیچاره جوجو ها گیر کردن این وسط.
به پارمیس
ممنون از لطفتون ، نه بابا خواهش میکنم ، هیچ اشکالی نداره ، آره بعضی وقتا یه شعر هایی میگیم با اجازتون ، یادمه تولد یکی از فامیل ها بود منم براش یه شعر خفن سرودم و اس کردم براش ، میگفت خیلی ها برام کادوهای قیمتی اوردن ، ولی شعر تو برام خیلی ارزش داشت ، تا مدت ها یادش بود ، زنده باشین ، امیدوارم همین طوری که میگین باشه ، دقیقا تو خرید دوست دارم از خریدم لذت ببرم بعدش هم معمولا میرم رستوران که خوشیم چند برابر شه ، یه غذای مشتی سفارش میدم ، خیلی حال میده البته الان با دوستام میرم ، ولی در آینده نه چندان نزدیک با همسر عزیز تر از جانم میرم (-:.
خوب دیشب همسر جان نزاشت همشو بنویسم
این بار برا خواهرم اومده بودن
من رو این صندلی تکون تکونیا (اسمشو نمیدونم) نشسته بودم با سرعت تکون میخوردم و رزا رو مسخره میکردم
که ناگهان در زدن
رزا دویید تو اشپز خونه رعنا بانو هم دم در
منم حول شدم اومدم بلند شم صندلی از پشت افتاد
منم تو یه سه گوش بین دیوار و میز کامپیوتر به صورت کله پا گیر کرده بودم تو پذیرایی اونم
هر چی جیغ جیغ میکردم کسی نمیومد دو ثانیه مونده بود مهمونا وارد پذیرایی بشن مامانم صندلی رو کشید من ازاد شدم
اومدم برم تو اشپز خونه مامانم گفت نه میری اونجا میشینی شیرینی میخوری چاق میشی :)
اومدم برم تو اتاق گفت نه شاید بخوان برا صحبت برن اونجا
اومدم برم طبقه پایین گفت نه ما میخوایم بریم
برم دسشویی نهههه شاید یکی دسشوییش گرفت
خلاصه منه بدبختو یه لنگه پا تو راه پله بالا پشت بوم نگه داشتن (میترسیدن بیام یه تیکه بندازم ابروشون بره)
چون تو راه پله بودم در جریان ادامش نیستم
یکی دیگه اومده بود خاستگاری خواهر جان من 6 ماهه سر امیر باردار بودم
رفتم درو باز کردم خاستگاره دم در هنگ کرد بعد با لبخند اومد بالا منم به رزا گفتم بدبخت منو که دید پشماش ریخت گفت این توپ قلقلیه عروسه؟
خلاصه منو رزا نشستیم بغل دست هم بعد بیست دقیقه سوالای ما پسر گفت شرمنده دختر خانومتون کدومن (در اون لحظه انواع تیکه اومد تو ذهنم اما امان از چشمای مامانم)
مامانمم رزا رو نشون داد و گفت که دو تا بچه دارم من
بعد پسره بیشور تو اتاق به خواهرم گفته بود من اول فکر کردم خواهرتون عروسه خیلی خوشحال شدم حیف .خواهرمم مورد عنایت قرارشون داده بود حقش بود (خیلی عجیبه چون رزا خیلی خوشگله)
مورد بعد برا خودم اتفاق افتاد این یکی خیلی عجیبه سر امیر 4 ماهه باردار بودم داشتم پیاده میرفتم خونه مامانم اینا بعد یه ماشین بغل دستم هی صدا میکرد منم فکر میکردم مزاحمه رومو اونور کرده بودم اصلا نگاه نمیکردم بعد پیاده شد اومد دیدم اااا طلبس
گفتم خاک به سرم لابد ادرس میخواست گفتم سلام من زیاد به ادرس وارد نیستم گفت نه ببخشید شماره پدرتون رو میخواستم!!! (کلیم سرخ شده بود)
گفتم شماره پدرمو؟؟!! گفت امر خیره میشه لطف کنین منم گفتم اگه منظورتون منم که ازدواج کردم
یه دفعه بنده خدا گرخید هی معذرت خواهی میکرد
منم گفتم شما طلبه هستین دیگه هیچ وقت این کارو نکنین
رفتم خونه به بابام که گفتم تا شب انقدر راه رفتو حرص خورد که اخر قندش رفت بالا
به .......؟؟؟؟؟
خب وقتی میگیم بذارید مادر اول بیان آشنا بشید، جلسه بعدیش با اقا پسر ...
مگید نه حتما اقا پسرم بیارید !!!
خب روحیتون داغون میشه دیگه! به ما چه! خخخخخخ
:(
روز خاستگاری یه کاری برای همسر جان پیش اومد مجبو.ر شدیم بریم تهران
مراسم بدون من انجام شد :(
داشتم دق میکردم
و این دق کردن هنوز ادامه داره
فقط تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که هی زنگ میزدم میگفتم حسن با ننش اومد؟
ننه حسن چطوره؟
حسن کچله؟
خوب چون برا خاستگاری حسن اقا نبودم دوتا قضیه دیگه تعریف کنم
همونطور که قبلا گفتم سر همسر اول خواهرم برای جلوگیری زبون دراز من ماماینام اصلا نزاشتن بیام
تا روز عقد نه من اونارو دیده بودم نه اونا منو
روز عقد زل زده بودم به داماد داشتم انالیزش میکردم خواهرم معرفیم کرد گفت خواهرمه داماد سابق ماهم که پرو ترو زبون دار تر از من به حالت تیکه گفت علیک سلام مبارک باشه
منم نه گزاشتم نه برداشتم گفتم اره واقعا از طرف ما که همش بد شانسی بود اما برا شما واقعا مبارکه
بعد یه جای دیگه زن دایی داماد گفت خوووب این پسرمون که خوشبخت شد رفت
دختر کوچیکتونم برا پسر ما که اونم خوشبخت شه ایشالا
منم گفتم مسلمون از یه سوراخ دوبار نیش نمیخوره
فعلا این لقمه گنده تر از دهنتون رو حضم کنین بعد لقمه بزرگتررو بردارین
(من چون با این ازدواج مخالف بودم تا میتونستم تیکه مینداختم مامانم ماست مالی میکرد)
دو هفته از ازدواجم گذشته بود همسرم اومده بود سه روز خونمون
دوست بابام که چند بار اجازه خاسته بود که بیاد خونمون برا خاستگاری از من برای پسرش زنگ زد گفت سید خونه ای بابام گفت بله چطور گفت دیدم 6 ماهه مارو معطل کردی نمیزاری بیایم گلو شیرینی گرفتیم با اقا زاده داریم میایم خدمتتون سر کوچه ایم پلاکتون چند بود؟
بابامم گرخیده بود منم مثل اسفند رو اتیش بالا پایین میپریدم میگفتم ترو خدا بزار بیان یکم به قیافه شاهرخ اون پسره بخندم
هر چی من جلز ولز میکردم بابام قبول نمیکرد
اخر گفت قدمتون رو چشم تشریف بیارین اما نه برای خاستگاری دخترم دو هفته پیش نامزد کرد :( حالا بعدش کلی دوستش باهاش دعوا کردو قهر کرد بماند
فک کن چه صحنه جالبی رو از دست دادیم
بعد نیم ساعت بعد یه خاستگار داشتم چون صرفا طلبه بود و تحصیلات دانشگاهی نداشتو رد کرده بودم (چیه خو دوست نداشتم اینطوری)
زنگ زد به مامانم که گفته بودین باید تحصیلات دانشگاهی داشته باشه پسرم شرکت کرد دانشگاه قبول شد (دانشگاه خوبیم بود) الان ترم اوله بیایم؟
دوباره جلز ولز من شروع شد اما بازم مامانم نذاشت
یه روز خوبو از دست دادم
به به صبا
اخ یادم ننداز که دوباره قاطی میکنم
انگار چاک اسمون باز شده بود اقا افتاده بود پایین
دروغ گو تا دلت بخواد مثل نقلو نبات
هو چی گر
دست بزن
رفیق باز
دهن بین
بی کار و بی عار پول تو جیبی زندگیشو از داداشاش میگرفت
اوناهم چون خرج زندگیشو میدادن تو همه کارهای زندگیشون دخالت میکردن ینی اصلا حریم شخصی براشون تعریف نشده بود
هنوز خواهرم جدا نشده بود خواهراش براش میرفتن خاستگاری
یه ماه بعد جدایی ازدواج کرد دو ماه بعدش دختره با جنگو دعوا و ابرو ریزی اومد جهازشو جمع کرد (ببین چقد سرو صدا شده بود که ما هم خبر دار شدیم)
زنه بنده خدا قبلش هم یه ازدواج ناموفق داشت اما بعدش میفهمه حامله بوده
مثل اینکه شیش ماهه بوده که راضی میشه برگرده دلم براش میسوزه :(
ولی روز جدایشو قشنگ یادمه یه جعبه شیرینی گرفته بودم یه لباس قرمز پوشیده بودم با عموم کل میکشیدیم میرقصیدم مامانم نماز شکر خوند خیلی روز شادی بود
ممنون از محبتت ، واقعا خیلی گلی :)
خواهش میشه خخخخ دستت درد نکنه کار خوبی کردی دمت گرم ، کارت درسته ایول ، راستی هر موقع تولدت نزدیک بود قبلش بگو برات شعر از خودم در ور کنم ، البته تا زمانی که ازدواج نکردی ، چون وقتی ازدواج کردی آقا داماد باید شعر در و کنه برات.
چه جالب خخخخ کله گنده ها ایول ، یه اعترافی کنم نمیدونستم پی وی چیه ، تازه فهمیدم همون پیام خصوصی رو میگن ، باشه فقط بگو کجا باید بیام پی وی؟ منم کنجکاو شدم این عرصه خفن ناک چیه؟ پس بریم پی وی فقط چطوریش با تو ، من در این زمینه بیلمزم :(
راستی اگه پی وی به تلگرام مربوطه من تلگرام ندارم ، ولی ایمیل دارم.
ای بابا بازم نشد :( ، ولی من دلم روشنه ، مطمئنم خدا بنده های خوبش مثل شما رو هواشون رو داره ، خوشحال میشم آره حتما تعریف کن.
راستش داشتیم خونمونو نوسازی میکردیم درگیر این قضایا بودم ، کلا تو خاک و شن و ماسه و ... بودم حسابی هم لاغر تر شدم.
ممنون نه بابا من نترکوندم اونا که وسط بودن ترکوندن :) ، آره با اجازت ، حسابی ، ب ب بعله ( این قسمت رو با ترس و لرز گفتم آخه وقتی اینطوری میپرسی معلوم نیست چه بلایی میخوای سرم بیاری ، شکلک خدایا به خیر بگذرون لطفا ) ، آره از این شکلک ها که خانوم معلم ها دست به کمر وایسادن و دارن واست خط و نشون میکشنه احتمالا :).
نه بابا من غلط بکنم ، جو خانوادگی بود ، البته بچه مثبتاش خانواده ما با سه چهارتا خانواده دیگه بودن ، در مورد غذا بعضی ها ایراد گرفتن (بدم میاد از این افراد ، هر چی گذاشتن بخور دیگه) ، من مشکلی نداشتم خوب بود دستشون هم درد نکنه ، واقعا :( ، یعنی دیگه عروسی دعوت کردن نرم ؟ امیدوارم تو عروسیت همش بخندی اگه قرار شد اشک هم در کار باشه امیدوارم اشک شوق باشه.
دمت گرم که با این مشکلات کامنت دادی ، آره منم دیشب نت داغون بود 100 بار تست کردم پس مشکل همگانی بوده ، تا نزدیک امروز ظهر هم خراب بود.
الان باید برم بیرون بعدا میام بقیه ماجرای عروسی رو تعریف میکنم.
ادامه عروسی :
اولش که رفتیم همه گفتن چقد لاغر شدی ، یه جور گفتن انگار جزام گرفتم :( ، یه سوتی باحالم دادم اینجا نمیتونم بگم ممکنه شناخته شم ، بعدش مامانم اینا و مادر بزرگم و خلاصه خانوم ها یه جا نشستن ، من و بابام و چند تا آقایون دیگه هم رفتیم روی یه میز دیگه (البته بهتر وگرنه به علت نگاه کردن ممکن بود مامانم اینا بهم گیر بدن اونجا آزاد بودم برا خودم :) ، ولی خدایش دم مادربزرگم و مامانم اینا گرم تو خفن ترین پارتی هم برن همیشه حجابشون رو رعایت میکن ایول ( ولی بشخصه برای همه خانوم ها ارزش قائلم با هر پوششی ) ، باور کن با اینکه خیلی ها حجاب مجاب یوخدی ، ولی اصلا هیچوقت به چشم بد به کسی نگاه نکردم و نمیکنم ، تازه نصفشونم که میشناختم ، حالا دیدشون اینه دیگه ، ولی خوش گذشت بخاطر شاد بودن فضا یا مثلا مادر داماد خیلی خفن میرقصید برام خیلی جالب بود ، یا مثلا یه مرده بود از اینا که ته اعتماد بنفسن ها ، با یه من سیبیل اومده بود خخخخخ بعد عشوه هم میکرد باید میدیدی خیلی با حال بود ، یه جا به من گیر دادن بیا وسط بابا منم فامیل نزدیک نبود که حالا داماد هی اشاره میکرد بیا ، نزدیک بود خرکشم کنن ، با هزار بدبختی پیچوندمشون ، از نظر من عروس داماد خیلی بهم میومدن (باز یه سری اسگل این سرتره اون سرتره ، آدم های بیخاصیت فقط بلدن ایراد بگیرن از مردم) ، خلاصه که خیلی باحال بود.
راستی یادم رفت بگم ، فک کنم مزاحمت شدم؟ چون گفتی کار داری سرت شلوغه
، دوست ندارم مزاحمت بشم ، جون هر کی دوست داری تعارف نکن کار داری برو هر وقت
کارت تموم شد بگو من میام.
خواهش ، مشخصه از شخصیت و کمالاتت.
آخ کاش زوتر میدونستم طول میکشه ، قول میدم میگم بعدا چشم ، آره بس که صفات خوب داری :) ، ولی این حرف و نگو ، شاید اونم گرفتاری های خودشو داره ، ولی بدون وقتی پیدات کنه دیگه ول کن نیست :)
ممنون آره واقعا یه چیزی یادم دادی ، راستش پی وی رو تو گوگل سرچ کردم وگرنه نمیدونستم چیه ، واقعا تلگرام ندارم ، شاید باورت نشه روزی چند بار دوستان و آشنایان میگن بیا تلگرام راستش حال و حوصله خیلی از اطرافیان رو ندارم ، یه زمانی وایبر داشتم اونم دیدم بی فایدس کلا الان گوشیم هیچی نداره ، شرمنده با تمام ادب و احترامی که برات قائلم ولی تلگرام نمیتونم نصب کنم تا نصب کنم یه سری آدم که حوصلشون رو ندارم میان و یسری افرادی که فراموششون کردم نمیخوام دوباره یادشون بیفتم ، اینطوری آرامش بیشتری دارم ، بازم ببخشید که زحمتت میدم ، راستی اینم ایمیلمه : 20bist.20bist@gmail.com
چه معنی داره دختر به این خوبی ایمیلش و بزاره همه ببینن (من غیرتیم هاااا) :)
خواهش میشه ، باشه پس همونجا تعریف کن.
ممنون ، زنده باشی بابا دمت گرم خیلی باحالی ، حدس زده بودی لاغرتر شدم؟ واقعا؟ پس به تمام صفات خوبت آشپزی عالی هم اضافه شد ، اتفاقا میخوام یکمی چاق بشم ، پس رو قولت حساب کنم؟
ایول منم میگم چپس چه باحال خخخخ ، خب پس به خیر گذشت :) ، دیگه تکرار نمیشه :)
خواهش دمه خودت گرمه
چشم میناگلی (شکلک بچه های حرف گوش کن لدفا) تعریف از خودم نباشه خداروشکر نه تا حالا عرق خوردم نه خواهم خورد ، نه سیگاری بودم نه خواهم بود با این که دو رو اطرافم خیلی از این افراد بودن البته وظیفمه حداقل به فکر سلامتیم بودم.
خواهش ولی من میگم حس آدم خیلی ارزش داره ، به درک که دیگران چی فک میکنن ، آدم باید خودش باشه نه بخاطر دیگران رفتار کنه ، مثلا عروس وقتی با پدر مادرش خداحافظی میکنه اشک داره (بازم یه سری بیخاصیت میگن داره فیلم هندی بازی میکنه ، یا اشک تمساحه) ، بنظرم این احساس ها همش قشنگه هیچ اشکالی هم نداره ، حالا چه برای داماد باشه چه پدر مادر.
رسیدیم به کامنت دوم : خواهش ، ممنون از محبتت میخواستم قربون صدقت برم من احساساتی میشم ، قربون صدقه میرم :)
چشم اونجا میگم ، نه بابا آخه به من جنتلمن میاد چشمام مثل فانوس دریایی باشه؟
صد در صد همینطوره ، اصلا دنیای مجردی با متاهلی خیلی فرق داره ، من الان به کسی تعلق ندارم ، وگرنه اگه متاهل بودم غلط میکردم نگاه کنم ، اصلا غیرتم اجازه نمیده ، حق با شماست ، کلا نگاه اشتباه کرد جرش بده :)
ممنون به همچنین ، آخه فامیل نزدیک نبود ، وگرنه میرفتم :) ، ایول یعنی زدی به هدف باید شیک و مجلسی و مث جنتلمن ها باشی ، البته رقصم خوبه ولی برا خودم ، کلا هرچی مربوط به هنره نزد پسر دهه شصتیست و بس خخخخخ
خخخخ عجب شعری میگی برا دوستات ، چی بگم هر طور راحتی ولی دوستات گناه دارن آخه.
ببخشید کامنتم خیلی طولانی شد ، خواهش بازم ممنون که وقت میزاری.
به مینا گلی عزیز :سلااااااااااام من اومدم
بفرمایید استاد منتظرم بشدت^_^
به مینا گلی:خاطره!!!؟؟؟بذار یخورده بفکرم ...آها...
یه خواستگاری داشتم که بعد حالا حرفایی اولیه من و ایشون رفتیم که صحبت کنیم،خب حالا منم فرتی طومار بلندبالام رو درآوردم شروع کردم به پرسیدن ایشونم اولاش خیلی خوب جواب میداد.حالا این وسط گوشیشون زنگ خورد اجازه گرفتن جواب بدن، من گفتم نخیــــــــــــر نظم جلسه رو بهم نزن:) ...داشتیم به ته لیست میرسیدیم دیدم طفلی داره هی وول میخوره و به ساعت نیگاه میکنه دیگه سوالارو نصف و مبهم جواب میده
یهو باحالت عاجزانه گفت میشه برید کتابش رو بیارید برم خونه جواب بدم...o_Oهم گرمش شده بود هم دهنش خشک شده بودهم پاهاش خسته خخخ چه ظالمیم من ^_^
منم گفتم ادامه مذاکره برای بعــــــد...
تندی بلندشداومد در رو بازکنه گوشه در گیر کرد به فرش، محکمی خورد وسط سرش خخ
حالامن داشتم ریسه میرفتم فکرکنم دوست داشت من رو خفه کنه خخ
حالا بار بعد که اومدیم حرف بزنیم فوری رفت کنار پنچره نشست و یه لیوان آب هم برای خودش آورده بود:)
اینم از ما استاد یه نمره ناپلئونی بده^_^
به مینا گلی:گفتم که چون اولش سوالا رو خوب جواب دادمنم ادامه دادم
اتفاقا آره سری بعد که اومد گفت راستش جلسه اول سرم داشت سوت میکشید:)
چندباری حرفیدیم دیدم خیلی سوسول و مامانی تشریف داشت و بسیوووووووووور مغرور
هییییییی خالی شیپیش هم توش نمیپره خخخ
استاد من کمربند مشکی میخواماااااااااااااااااااااااا^_*
به مینا گلی:
حافظه ام این موقع ها یاری نمیده مجبورم برم سر این برگه های سوژه ایی^_^
به مینا گلی:حالا یه بار دیگه یکی دیگه اومده بود رفتیم که بحرفیم باز من و طومار بلندبالا سوالاخخخخ
چندتا سوال اولی رو پرسیدم یهو پسره اومد برگه رو کش بره میگفت بده ببینم چندتا سوالهO_o... منم با لحن جدی گفتم بذارید میپرسم
عاقا دیگه ایشون ول کن نبود دیدم فایده نداره الان که از سرو کولم بره بالا...ببخشیندا،من جدی ایشون مثلا بانمک...مثلناااا
یه خورده ناخوداگاه وولم صدام رفت بالا گفتم اِ اِ وااااااااااااااا نکنید دیگه...
نگو صدام رفته بیرون و مادرشون اومد در زد @_@
وای خدا میدونه با چه رویی رفتم بیرون....
به مینا گلی:آره استاد طوماریه:)
یکی از خواستگارا میگفت این چه سوالاییه !توی آزمون استخدامی هم چنین گزینشی نشدم!!!میگفت خداروشکر شما طراح سوال نیستید...نمیدونم چشون میشه،سوالای خفنی نبیدن!!
پ الکی میخوام بیام ازتون کمربند مشکی بگیرم چون میدونم به این مقام بلندبالا اجتهاد رسیدید دیگه^_^
چه جالب دختر...
چون سوال زیاد میپرسم یبار پدر پسره اس داد دِ بلند شو خوابم میاد (پیامشو نشونم داد)...پوکیدیم از خنده.
نه عزیزم نصفه جهونی نیَم.
مینا جون شما خردادی نیستی؟؟
شیطنتت رو میدوستیم چطوریاس بانو ذاتیه؟
به مینا گلی:
حالا جدی درونیه این حس؟؟چه خوب مچشو گرفتیا:)
آنا منم از این حس ها موخوام خوو به ما بوگو ب لدفا:)
رفتارت دقیق مثل یکی از دوستام میمونه کپ شوماس^_^
به مینا گلی:نه خو موخوام ببینم چندمرده حلاجن وقتی زیر دوتاسوال در میرن و تحمل ندارن توی زندگی چه آشین!(مودونوم اصلا ربطی نداره سفسطه کودک بده درونمه) چطوری تقویتش کنم خوو؟؟راهنمایی بنمو استاد عزیز!
قربونش بهش سلامی برسون (شیطنتو)
اکتسابی چطوری؟
نه بابا اختیار دارید نفرمایید...ایول چه پیچیده اس این موجودیت شوما
واا گریه!!چیکار داری به پسر مردم اخه دُخمل؟!! میگفتی درمقابل مجتهدی مانند من دروغ لا...
هیچکدوم سفیدبرفی:-)
یه خاطره دیگه:
یه خواستگار داشتم وقتی اومدن ،نشستن من خیلی سرسنگین اصلا به پسره نیگاه نکردم زیرچشی دیدم ،داره یه کارا میکنه جلب توجه کنه ولی من کلا تریپ مغرور خخخ
حالا رفتیم بصحبتیم یهو پسره برگشت گفت:چرا اصلا بهم نیگاه نکردید خواستم قند براتون پرت کنم!!حالا این قیافه من بودo_O
من موندم جدیدا چقدر خجالتیان دور از جوون خخخ
یادمه قدیما پسره نصفش آب میشد از بس عرق میکرد:-)
اصلا طرف میخواست لاغر شه میرفت خواستگاری(مزاحی بیش نیست^_^)
به مینا گلی:وااااا قرفونتااااچه راهکار جالبی حتما امتحان میکنم اما به نظر میاد سخت باشه:)
حالا بحثا و سوالای دیگه هم داشتم بعدا میپرسم انگار دوستان منتظرن^_^
به عطف به ما سبق: احسنت به هوش و ذکاوت شما
خب این محیط برای همینه دیگه خخخ^_^(ببخشید اگه زیاده روی شده)
حالا من دیگه نمیخوام ریا بشه دیگه صحبتی ندارم و زنبیلتون بزارید جلو بفرمایید تریبون در اختیار شما...
انشالله فرت فرت براتون موقعیت خواستگاری جور بشه و به آنچه میخواید برسید.
به مینا گلی عزیز :
ببخشید من یه چندمورد برام سوال پیش اومد،چطور میشه کسی رو که ندیدی یا نمیشناسی درموردش فکر کنی بعد هم درست ازآب دربیاد؟؟؟مگه نه که باید از سرنخ شروع کنی تا به کلاف برسی؟؟چطوری به این حس رسیدی (اصلندشم ..... نیستما^_^)
یه جورایی شبیه قانون جذب نیست ک اونطور خواستی و فکر کردی اتفاق افتاده؟!!(نمیدونم به قانون جذب معتقدی یا نه؟)
یا اینکه منظورت اینه تو ذهنت از مرد ایده ال خودت یه تصویر ساختی و موردایی که برات پیش مبیاد با اون مقایسه میکنی ...
من برام پیش اومده بعد از صحبت کردن کلا گنگ بودم از تصمیمی که قرار بوده بگیرم
راستی چرا گفتی چهره رو تصور نمیکنی و شخصیت رو میسنجی؟
ببخشید گلی اگه سوالا زیاد شده ممنون میشم به هرکدوم صلاح دونستی جواب بدی دوست دارم این طرز فکرتو.^_*
به مینا گلی:
ممنون از راهنماییا و اینکه وقت گذاشتی جواب دادی عزیزم:)
راستش سوال زیاد دارم ولی دارم از استرس امتحان دو روز دیگه نفص میشم هنگیدمااا خخخ
بعد اون حتما پرسش بارونت میکنمااا،تعارف اومد نیومد چی؟؟ اورین نداره
مثلا همین کاری که شما کردی من انجام دادم راستش ظاهرشون به دلم ننشست ولی بقیه موارد خوب بوده مثلا تو رویا اونجور که شما گفتی همه چی خوبه همین که...
البته برای من مبتدی بایدم اولین قدم سخت باشه اما با توصیه های شوما بهترم میشماا بعله:)
انشالله بهترین ها برات اتفاق بیفته بخاطر این دل مهربونت:)
به مینا گلی:
شوما لطف داری عزیزم^_^
چشمت بی بلا بانو
اولویت اول که نیست ، حس خوبی نبوده...راستش خیلی خوب بلده دلبری کنه به اصطلاح ببخشیندا دیه(شکلک شرم لدفا)
بیشتر فرصت بدم مطمئنم با رفتارای ایشون قضیه از حدمنطقیش شوت و وارد بٌعد احساسی میشه...انشالله همه عاقبت بخیر بشن.
زنده باشی عزیزم.نفرمایید درس پس میدیم فهلا
ممنون مینای عزیز:-*
من برم تا بعد کنکور.
به مینا گلی:
شوما لطف داری عزیزم^_^
چشمت بی بلا بانو
اولویت اول که نیست ، حس خوبی نبوده...راستش خیلی خوب بلده دلبری کنه به اصطلاح ببخشیندا دیه(شکلک شرم لدفا)
بیشتر فرصت بدم مطمئنم با رفتارای ایشون قضیه از حدمنطقیش شوت و وارد بٌعد احساسی میشه...انشالله همه عاقبت بخیر بشن.
زنده باشی عزیزم.نفرمایید درس پس میدیم فهلا
ممنون مینای عزیز:-*
من برم تا بعد کنکور.
به مینا گلی:
ممنون بانو
آره خطری بود داره منتفی میشه
راستی مینای عزیز چرا خودت از خاطراتت نمیگی؟؟از این اجتهاد خاصی که داری آ اوستاد عزیز^_*
از مچ گیریااا ،بوگو ما هم بلت شیم :-*
به مینای عزیز:قربونت انشالله برای همه جوونا:)
ای بابا به زور ازشون بگیر خب! من که دیگه جرات خاطره تعریفیدن ندارما میدونی که خخخ
با یه اسم دیگه اوه میتونه ایده جالبی باشه خخخ
به پسره دهه شصتی:جالبه من دقیقا حال شما رو داشتم الان داشتم ازخدا گله گی میکردم یهو چشم افتاد به متن شما ...بعضی وقتا به یه تلنگر مثل همین متن نیازداریم تا برگردیم به حال و هوای قبل..انشالله همگی درپناه حق..
من اینارو نشونه میگیرم که خدا میخواد نشون بده همیشه هوای همه رو داره اما صبوری ما کمه...
به خانم بهار 23
بله جالبه و تا حدی عجیب ، بنظرم حتما حکمت خداست ، کاملا حرفتون درسته ،
امیدوارم همیشه حالتون خوب باشه ، خیلی خوشحال شدم که این حرفا فایده داشته
خداروشکر البته اینها همش کار خداست و من وسیله بودم همین.
در هر صورت همین که خدا بهمون تلنگر میزنه یه دنیا ارزش داره.
به خانم میناگلی
خیلی ممنون
در هر صورت کارت درسته :).
ممنون آره خیلی عجیب بود ، البته اعتراف میکنم خدا چندین بار حسابی کمکم کرده لحظه هایی دستم رو گرفته که اصلا فکرشو نمیکردم ، یه بارش رو حتی وقتی بهش فک میکنم تن و بدنم میلرزه که چطوری نجات پیدا کردم.
فقط امیدوارم لیاقت بندگیش رو داشته باشم.
خواهش میکنم ، این مهربونی شما رو میرسونه :).
با اجازتون رفتم تا بیشتر از این وقتتون رو نگیرم.
موفق و پیروز باشید.
به مینا گلی:
قربونت بانو:-*
ایده خوبی میتونه باشه برای دیگران ها خخ
والا کلی فدای سازمان سنجش رفتم با این طرز سوالا خخخخ
اگه اونایی که شک داشتم و شانسی زدم درست ازآب درآد رتبه زیر 50 روشاخمه خخخ
توکل بخدا انشالله هرچی خیره پیش بیاد....یه خواستگار داشتم میگفت انشالله قبول نشی تا باز بیام خواستگاری خخخخ
راستی مینا شما عضو این تالار جدید شدی؟؟من یخورد گیج شدما :)
نتم پرید نیدونم ثبت شد یا نه جوابی که دادم...قربونت عزیزم
خلاصه لب کلام این بود نه بد بود نه خوب..!!
آهان درمورد تالارم مینا جون پرسیدم شما ثبت نام کردی چطوریاس؟؟
سلام ببخشید مزاحم شدم دوباره ، آخه امشب خاطره جوجو دارم ، شما هم جوجو دوست داری گفتم خالی از لطف نیست.
امشب یکی از خانواده آشنایان به همراه پسرش که دوستمه اومدن خونمون بعد تازه بچه دار شدن 2 ماهه تقریبا(یه پسمل خوشگل دارن) ، اول سعی کردم اهمیت ندم ولی منم بچه دوست :) ، اولش که کلی بقل مامانم بود ، بعد دوستم گفت میخوای بگیریش گفتم آخه گناه داره خیلی ظریفه اذیت نشه خانومش هم گفت نترس ما حواسمون هست ، آقا بقلش کردم کلا خر کیف شده بودم تا آخر مهمونی بقلم بود همه گفتن دستت سر شد گفتم نه راحتم ، آخی باهام انس گرفته بود خوابیده بود بعد تو خواب میخندید ، اصلا تو بقلم گریه نکرد ، بعد همه گفتن اینکاره ای ها :) منم گفتم بچه خیلی شیرینه ، دوستم گفت بله 20تومن الان پول پوشکشه ، گریه میکنه و ... گفتم بابا خفه شو ایکبیری از خدات باید باشه (البته آروم به خودش گفتم) ، ما هم که کلن شمع مجلس کلی شوخی کردم با همه بچه بقلم بود اصلا آرامش گرفته بودم بچه ها خیلی معصومن ، بعد دوستم میگفت بابایی عزیزم (من کلا ترکیده بودم از خنده آخه این دوست ما بابا شده اصلا تو مغزم نمیگنجه خخخخ ، بعد این دوست من خیلی بهم تیکه مینداخت جلو خانومش هی میگفت وقتشه ، به خانواده ما میگفت این خیلی معطل میکنه ها پیر میشه ، حالا هر چقد خانومش محترمانه میگفت ولی این دوستم همش تیکه مینداخت(منم کلا جنتلمن جلو خانومش نمیخواستم ضایعش کنم سکوت اختیار کردم همراه با حجب و حیای پسر دهه شصتی) ، ما هم هی خودمون رو میزدیم اون راه فایده نداشت ، گفتم آقا جان با صدای بلند من اصلا نه زن میگیرم نه بچه دار میشم ، که در این لحظه شگرف هر دو خانواده شیشکی مشتی برای بنده نواختن ، که مودبانه اش چیز نخور خودمان است ، بنده هم در کمال ناباروری (آخ شرمنده من مشکلی ندارم) منظور همان ناباوری تمام که مودبانش به چیز کردم افتادم ، ولی بنده واقعا زیر بار نخواهم رفت ، موقعی که میخواستن برن منم با بچه انس گرفته بودم اونها هم گفتن خوبه چند روزی یه بار بیارمش پیش شما.(خوبه دختر نشدم ، خدایا شکرت هم غیرتیم هم احساسیم ، هم کله شق هم مهربون هم رویایی اینا رو با هم قاطی کنی میشه جونوری بنام پسر دهه شصتی).
خودمانی اش خیلی زر فرمودم ، ولی بسی خرکیف و خوشحال دندددندی ، با اینکه کلی ناراحتی داشتندی ولی با وجود بچه فراموش گردیدندی خخخخ. دیگه نمیام تا زمانی که خاطره باحال داشتم میام.
دیگه واقعا برم از پستت چون مهمون دو روز اول عزیزه ، روز سوم الان فک کنم با دمپایی میوفتی دنبالم تا به این حد نرسیده مارفتیم ، بقول یه بابایی من که میرم چرا هولم میدی :)
به خانم تمنا
خیلی ممنون ، بله بدجوری :) ، خیلی ممنون و به همچنین.
آخی به سلامتی پس آبجی دار شدین :) ، من عاشق دختر بچه هام پس تعداد قربون صدقه ها رو بیشتر کنید لطفا :) ، چه خوب دخترا برکت خونه هستن خوش بحال پدر مادرتون ، هر دو پادشاه هستین :).
خیلی ممنون باعث افتخارمه ، خواهش میکنم شما لطف دارین ، تشکر منم برای شما آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم با وجود آبجی نازنینتون زندگی هزار برابر براتون شیرین تر بشه .
چه شعر زیبا ، پر مفهوم و تاثیر گذاری خیلی عالی بود ، ممنون از
لطفتون.
موفق و پیروز باشید.
خاطره یکی از دوستان:
یه دوستی داشتم که توی جلسه خواستگاری صدا ضبط می کرده تا بعدا خوب نت برداری کنه خخخ
حالا یبار نمیدونم چطور میشه صدای ضبط شده میره رو پخش...دوستم که شده بوده لبوخخخ ،پسره بهش برخورده بوده.
قیافه دوتاشون دیدنی بوده^_^.البته دیگه توبه کرده
به میناگلی عزیز:قربون شوما.آره دیگه قراره کلا باربندیل جم کنیم بیایم خدمت شوما برای مقدمات اجتهاد:-) :-*
یعنی نمیدونی این پسرا رو چه موشکافی که نمیکنن خخخ
این دوستم خیلی باحاله ،طفلی یه بار ازبس هول شده بود به همه چایی تعارف کرده بجز پسره.بعد با اعتماد بنفس برگشته گفته ااِخودشون نخوردِه حِتما
تو عالم خودش بوده خخخخ
سلام ، خیلی ممنون از شما به همچنین :)
دیدم خیلی بی معرفتی میشه اگه این دو مورد رو نگم :
1. از آقای نجفی کمال تشکر رو دارم که تا حالا تو وبلاگشون تونستم حرفام رو بزنم ، دردل کنم سبک شم و بعضی وقتها واقعا بعضی حرفا رو نمیشه حتی به خانوادت بگی ولی تو این وبلاگ مشکلم رو مطرح کردم واقعا ممنونم.
2. از خانم مینا گلی خیلی ممنونم که اجازه میدن تو پستشون هر حرفی بزنم که خیلی وقتها مربوط به بحث پست نبوده.
راستی ببخشید چند روز نبودم ، یه خاطره از خودم دارم یه جورایی تداعی مجلس خواستگاریه در نوع خودش :
چند سال پیش ، یکی از خانم های همکار در محل کارم که خداروشکر تو قسمت ما نبودن ، کلا اعصاب مصاب نداشتن (یه چیزی تو مایه های خانم دارابی فیلم سینمایی ورود آقایون ممنوع خخخ) ، کلا خیلی ادعا داشت و مغرور بود ، انگار از دماغ فیل افتاده بود ، من کلا سمتش آفتابی نمیشدم چند بارم نزدیک بود دعوامون بشه ولی چون خانم بود همش کوتاه میومدم(نمیدونم تا حالا ازدواج کرده یا نه ولی خدا به داد شوورش برسه) ، یعنی اگه بخاطر ادب نبود سلامم بهش نمی کردم خلاصه یه روز تولد یکی از مدیران بود به منم زنگ زدن گفتن بیا تو اتاق اون مدیره ، همین خانم بی اعصاب نمیدونم آفتاب از کدوم طرف در اومده بود با تمام غرورش رفته بود چایی ریخته بود شگفتا :O ، منم با همکارای همجنسم کلا در حال شوخی و مسخره بازی بودم ، بعدش تو جمع این همه آدم مهمتر و بزرگتر از من نمیدونم چرا اول به من چایی تعارف کرد منم راستش اصلا نفهمیدم داشتم با همکارام میگفتم میخندیدم اصلا متوجه ایشون نشده بودم پشتم بهش بود ، آقا بعد اینو دیدم باور کن هنگ کرده بودم ، انقد غرورم داشت نمیگفت بفرمایید که ، چایی رو جلو صورتم گرفته بود حدود 7 ثانیه گیج شده بودم با تعجب حالا اینم اعصبانی شده بود که چرا مثل بز نگاش میکنم چایی رو برنمیدارم ، یعنی اون لحظه میخواست سینی چایی رو بکوبونه رو فرق سرم ، گفتم ببخشید متوجه نشدم دستتون درد نکنه ممنون ولی فایده نداشت ، اون مدیره هم غیر مستقیم به تیکه گفت خانم فلانی مجلس خواستگاریتون همه خندیدن ، بعد اومدن عکس بگیرن این خانومه کلا بهش برخورده بود منم روم نشد ازش عذرخواهی کنم دوباره ، راستش دلم براش سوخت ، منم از ترسم همچین آب دهنم رو قورت میدادم که الان نکنه همینجا چالم کنه ، هیچی دیگه نه خیلی ارتباطمون خوب بود از اون به بعد دیگه محل سگم بهم نذاشت ، خلاصه که بد جوری سوتی دادم.
شرمنده اگه خوب نبود ولی تنها خاطره ای از من بود که میشد به خواستگاری ربطش داد ، خاطره اقوام هم در راهه :)
- کوچولو بودم بعد برای دوتا کفتار عاشق آخ ببخشید منظورم کفتر عاشق یه کاری کردم که مدیونم شدن :) ، چون دوران قدیم بزرگتر ها خیلی حساس بودن اگه می فهمیدن خیلی ضایع میشد ، اون دو تا خرس گنده عاشق با هم ازدواج کردن :) ، (خودمونیم کلا عاشقی انگار بیشتر مربوط به حیوونهاست تا آدمها مثلا کفتر عاشق ، مرغ عشق ، قاطی مرغا شدن نه؟ نظرت؟) ، ولی تا زمانی که نامزدی کنن همش ازشون باج میگرفتم و تهدیدشون میکردم که اگه فلان چیزو برام نگیرین میرم به همه میگم خخخ ، اونا هم دمشون گرم کلا همه رقمه ساپورتم میکردن(که البته وظیفشون بوده کلی بشون حال داده بودم) خخخ ، بچه بودیم دیگه ببین من چه کارم درست بوده که تو بچگی باعث ازدواج دو تا جوون شدم خخخ.
- یه خواستگاری رفته بودیم قدیم ندیما ، خانواده عروس خیلی مذهبی بودن ، خلاصه جواب مثبت شد نمیدونم بله برون میگن چی خلاصه برادر عروس یه آهنگ گذاشته بود صداش رو کم کرده بود مثلا داشتن شادی میکردن ولی به صورت سایلنت ، ماهم توسط یکی از دخترای شیطون فامیل که از من چند سال بزرگتر بود اغفال شدم که اینا رو اذیت کنیم ، ما با خودمون نوار اورده بودیم ، منم کنترل ضبط رو از دست داداش عروس کش رفتم ، نوار قرطولی خودمون رو گذاشتیم :) ، منم صدای ضبط و زیاد میکردم این دختره هم همونطوری نشسته حرکات موزون میومد :) ، داداش عروس شاکی شده بود میگفت صدا میره نکنین ، ما هم کلا رو اعصاب و روان اون بازی میکردیم خخخ(ولی گناه داشتن) ، یه دفعه حاجی اصله کاری اومد( بابای عروس) ما هم دست به سینه نشستیم ، دوباره رفت بازم ادامه دادیم خخخ ، کلا بیچارشون کردیم ، داداش عروس هی میرفت به باباش گزارش میداد اونم نمی تونست چیزی بگه مهمون بودیم دیگه :) ، فقط به پسرش گفت یه کاری کن صدا زیاد نره بیرون ، داداش عروس دنبال من ، منم سرتق هیچی دیگه رسما بیخیال شد گفت فقط خواهش میکنم کمترش کن (منم محو مظلومیتش شدم گفتم باشه) ، منم همش بشکن میزدم اون دختره هم بقولت تدریس عربی یعنی کلا غیر قابل کنترل بودیم خخخ ، آخه بزرگترها و عروس داماد توی یه اتاق دیگه بودن وگرنه اگه پدر مادرم بودن یه نگاه چپ به من میکردن خودمو خیس می کردم ، در کل یه کاری کردیم مجلس قشنگ شاد شد :).
کلی به مغزم فشار اوردم تا یاد این خاطراتم افتادم ، بعدا باید جبران کنی ها گفته باشم :) ، خب چطور بود؟ راستی این خاطرات اورجینال بود بدون دستکاری خودش طنز بود نیازی به طنز نداشت :). ولی دوتا خواستگاری هست که خنده دار نیست اگه بتونم طنزش میکنم ولی توش درس داره :)
سلام به مینا گلی .اول یه تشکر بابت پاسختون و بعد هم عذر خواهی مجدد بخاطر اینکه سخنانم ربطی به خواستگاری نداره.خیلی سعی کردم که یه خاطره پیدا کنم که نشد اما از انجا که به هرحال هرجا رفت باید چیزی با خود برد شعری را که چندی پیش با کسب اجازه از ادبا و شعرا و علی الخصوص عبید زاکانی/پدر طنز فارسی/سرودم بیان کنم . در وصف غذای دانشگاه.=خون خوب خود خورده ام/چرا چنین چوب خورده ام/این همه انتظار بی عبث/باز هم که سوپ خورده ام /و اما بعد برویم سراغ تئوری فلسفی/خخخ/خودمان .شاید دفعه ی قبلی نتونسته باشم توضیح درستی داده باشم و حالا چند نکته رو برای باز شدن بیشتر موضوع اضافه میکنم و امیدوارم شما هم دوباره نقدتون رو بیان کنید عشق زلیخایی انسان رو از فرش به عرش میرساند . تو این عشق درجه ی اشراف زاده ای چون زلیخا و برده ای چون یوسف ع معنا ندارد که در واقع میشه همان وضعیت فرهنگی و اقتصادی. تو این عشق عقاید مذهبی و سیاسی که زلیخا بت پرست و یوسف یکتا پرست هست دیگر معنا ندارد.و حال به واسطه این عشق پاک میتونه انسان به مرحله ای برسد که تمام اخلاق و رفتار و کردارش چرخشی 180 درجه داشته باشه البته در جهت مثبت. حالا فرض کنید که الان و تو این دوره و زمونه من عاشق یه دختر با مذهبی جز شیعه بشم خب اگر بعدا رفتیم زیر یه سقف من که میدونم صراط مستقیم ولایت امام علی ع و اولادشه پس مطمئنا در مدت زمان اندکی خودش و با قلبش شیعه بودن رو می پذیره و اینجاست که میگم میتونیم اورست رو درنوردیم. خو شبختانه فرهنگ خانوادگی و اجتماعی معقولی داریم اما اگر شرایط اقتصادی رو در نظر بگیریم دو حالت داره که اولی اگه ما بهتر باشیم که مشکلی نیست اما در مقابل اگه اونا بالاتر باشن مثلما عشق اونو مجاب میکنه. کسی هم که بخواهد تحصیلات رو ملاک قراربده که بهتره تو همون تفکراتش بمونه. در واقع من میگم برای ازدواج نیازی به دلیل خاص نداره که بعدا اگه پرسین چرا این خانم رو انتخاب کردی چی بگم بگم بخاطر اخلاقی که در حوزه مذهب هست یعنی دیگران بی اخلاقن یا درجه اخلاقشون کمتره اصلا من مگه اطلاع کامل بر کردار همه دارم.بگم فرهنگ و شعور و درکشون بگم توانایی مالیشون بگم ... انصافا اگر بخواییم ملاک رو اینا قرار بدیم میشه گفت بیش از چند صد هزار نفر به صورت نسبی همه اینارو با شرایط هر کسی داره. و این عشق اتشین هست که بدون دلیل بدون پیشنهاد پدر مادر فارغ از زمان و مکان و با تمام جان شکل میگیره و بعد همون عشق یه تفاهم اتشین مباره و .............. یه غذرخواهی کامل و تمام و اتم و اکمل بخاطر طولانی شدن. یه خواهش کامل و تمام و اتم و اکمل بخاطر نقد این تئوری فلسفی.
سلام به همه دوستان خاطرات قشنکی بود روحم شاد شد،مینا گلی جان
دست مریزاد
دوستان منم عقدم ولی یه نفر اجازه نمیده ما بریم سرخونه زندگیمون
ازهمگی خواهش میکنم برام دعا کنین...:(
ازخدا میخوام مشکلم حل شه ،ومنم بیام خاطرات خواستگاریمو واستون
تعریف کنم،البته اگر اونموقع شوهر عزیزم که چند وقته ندیدمش ودلتنگشم،اجازه بده...:)
دوستان استدعا میکنم سر نمازاتون بنده حقیرو از دعاهای خیرتون بی نصیب نذارین...
یاحق
سلام مینا گلی عزیز
ممنون گلم
ولی همچنان محتاج دعا هستم...
مینا گلی چان دستت درد نکنه واقعا چه پست بابرکت و تاریخی فک کنم یسال و نیم شده باشه.
من هیشکی و برای خواستگاری تو خونمون راه ندادم فقط شوهرم اونم چون مادرم راضی نبود به مدت دوسال همه اعیاد و مناسبتها و تولد اماما رو اومدن خواستگاری هربارم یه نفر از فامیل و برای پادرمیونی میاوردن طفلکا. یه 20 باری شد فک کنم.(عوضش درومد خخخخخخ)
اما مامانم نمی ذاشت برم تو جلسه کلا آرزوی خواستگاری بازی بدلم موند. سرو چایی هم بلد نیستم همش چایی میریزه تو سینی! شوهرم تو مهمونی تا میبینه سینی چایی دستم فوری میاد ازم میگیره آبرو ریزی نکنم. D;
اما یبار برای برادرم رفته بودیم خواستگاری همه جا ساکت بود بچه ی شش ماهم که تازه شیر خورده بود از بالا و پایین حسابی ترومپت نواخت. ما که کپ کردیم ولی خونواده عروس حسابی خندیدن. هنوز بعد چند سال یادشونه تعریف میکنن.
ما تابستونا میریم دهات مادرم اینا خونه مادربزرگم خالم اینا هم اونجا خونه دارن. یه پسری برای ازدواج با دخترشون به نتیجه رسیده بودن قرار شد با مادرش اینا بیان خواستگاری چون همه دهات بودیم گفتن میایم اونجا خونه مادربزرگشون جاگیرواگیر میشیم بعد میریم خواستگاری دختره خونه خودشون. خلاصه همه آماده بودیم خانواده دوماد اومدن من رفتم درو باز کردم مادر دوماد چشش مارو گرفت هی میگفت همینو بگیریم هرچی پسره میگفت من یکی دیگه رو میخوام مادره پاشو کرده بود تو یه کفش همین (بیشتر میخواست لج کنه با پسرش که خودش عروسشو انتخاب کرده) پسره اومد با حرص بهم گفت خواهشا برو تو کمدی چیزی مامانم دیگه نبینتت(خخخخخ) خداروشکر اون دوتا بهم رسیدن ولی هنوز بعد 15 سال مادرشوهر دخترخالم روابطش با من بهتر از عروسشه. هروقت دخترخالم اذیتم کنه میگم به منیرجون میگماااااا.
اینا که چیزی نیست مامانم 5 سال بود ازدواج کرده بود (21 سالش بود بابام31) آجی بزرگمو برده بود پارک. نگو اونجا یکی میبینتش چون بیبی فیس بود فک کرده بود خواهرشو آورده پارک. خلاصه همون موقع خونه مامان اینا رو پیدا میکنه فرداش که بابام از سرکار برمی گشته خواهرش و میفرسته برای خواستگاری. مامانم میگفت بابام اومد خونه گفت از فردا بچه رو من می برم پارک (با جذبه). گفتم چی شده مگه . بابامم گفته همینم مونده جواب خواستگاراتو بدم هرچی هم بهش میگم من شوهرشم میگه نمیخواین دختر شوهر بدین چرا اسم روش می زارین.(طفلک چقدر سخته شده)
یه دوستی داشتم از بچگی مادراشون با پسرخالش اینا رو شوخی شوخی بنام هم کرده بودن . این دو تا هم که بزرگ شدن نمی دونستن طرفشون نظرش چیه. خلاصه پسرخاله تو لک بوده که چیکار کنه دوستش بهش میگه خوب نظر دخترخالتو بپرس اونم گفته روم نمیشه دوستش گفت خوب من میرم ازش می پرسم. بعد اومده بود دانشگاه پیش دوستم بهش گفته بود فلانی خیلی پسر خوبیه ولی نمی دونم چرا از تو خوشش اومده! منم بهش میگم برای تو دختر فراوونه ها ولی گفته اول میخواد نظر تو رو بدونه..... رفیق ماهم قاطی کرده بود هرچی از دهنش دراومد به پسرخالش گفت.
یه پیشنهاد اگر میخواین کسی رو بعنوان رابط بفرستین خواستگاری حتما از نظر عقلی چک کنید سالم باشه... والا
آهان یادم اومد یبار یکی از همکلاسیام مادرشو فرستاد باهام صحبت کنه من کلا تو فاز این چیزا نبودم. خانومه اومد دانشگاه منو دوستم کنار هم واستاده بودیم فامیلیمون هم با کمی تغییر شبیه هم میشه. مادرش گفت خانم فلانی؟ (فامیلی من) منم گفت بفرمایید دیگه شروع کرد از پسرش تعریف کردن فهمیدم موضوع خواستگاریه گفتم فک کنم فامیلی رو اشتباه گفتین خانم فلانی رو بهتون گفتن و دوستم و معرفی کردم. جالبه ازون بیشتر خوشش اومد همچین خوشحال شد. شروع کرد حرف زدن با دوست از همه جا بیخبرم . قرار مدار گذاشتن رفتن خواستگاری خونشون. بعدش پسره دختره رو که تو خونه دید همونجا بهش گفت جه اشتباهی شده. اما خداروشکر بعد از یکسال با هم به تفاهم رسیدن (بخصوص که مادرش خیلی از دوستم و خونوادش خوشش اومده بود) و ازدواجیدن. ولی نمیدونم چرا با من قطع رابطه کردن... بیشعورا عروسیشونم دعوتم نکردن. مگه نه اینکه من دو تا کفتر عاشقو بهم رسونده بودم ... بوخودا... مردم چرا اینقدررررر نمک نشناسن.
من خیلی بلاهای اینجوری سر پسرا درآوردم خداهم خوشگل سرم آورد. برای اونی که خودم دوست داشتم دو سال زجر کشیدم تا بهش برسم. فک کنم نفرینشون بود :/
خوب پسرا چرا وقتی مطمئن نیستین طرف قصد ازدواج داره یا نه اقدام می کنین. اونوقت یه بیشعوری مثل من بازیتون میده :(
خدا کنه سر پسرم کسی بازی درنیاره من تحملشو ندارم مادر براش بمیررررره ;0
یه مورد دیگه هم هست باید از ش اجازه بگیرم بگم ولی خیلی خفنه. دی
سلام.
خاطرات جالبی بود.
ممنون از گذارنده ی مطلب.
لطفا ادامه بدید.
مطالب پیشنهادی از بایگانی خانواده برتر برای آشنایی در مورد نحوه ی نظر دادن و تائید آن ها
