سلام
من دختری ۲۵ ساله هستم، پدرم شغل آزاد داره امّا حقوقم داره مادرم خونه دار. چهره متوسط از نظر خودم که دیگران میگن زیبا و خواستگاران میگن زشت.
پدر و مادرم هیچ وقت برای ما ارزشی قائل نبودن پدرم کل زندگیش رو با دوستانش رو گذروند و مادرم با خانواده اش و دوستاش. تو کل زندگی با اینکه ما نیازمند نبودیم ولی ریالی پول خرج ماها نشده و همه را خرج خوش گذرونی با دوستان شون شد و من حسرت سادهترین چیزها را دارم.
وقتی به دبیرستان رسیدم پدرم به تحریک خواهرانش اجازه نداد من درسم رو بخونم اون موقع این تنها دلخوشی من بود ۴ سال ترک تحصیل کردم و از ۱۹ سالگی با یک عالمه دعوا رفتم دبیرستانم رو خوندم ولی چون فاصله گرفته بودم هیچی بلد نبودم.
اینها همه باعث ناامیدی من و بی اعتماد به نفسی من شد. در طی اون مدتم که دبیرستان خوندم باز هم همه ش با دعوا و مخالفت بود و اعصاب راحتی برای درس خوندن نداشتم تا اینکه کنکور دادم وارد دانشگاه شدم الآن سال سومم.
تو این مدت دانشجویی یک سری موارد ازدواج بهم پیشنهاد شد ولی من همه را رد کردم چون مادرم تلفن خواستگار جواب نمی ده و نمی خواد مسئولیت قبول کنه. پدرم انگار تو اون زندگی نیست و رفیق بازی هاش از ظاهرش معلومه خونه مون همه چیزش کهنه و قدیمیه خیلی کهنه.
خیلی خجالت می کشم کسی بیاد ببینه. برادرم افتاده تو زندان و اون یکی برادرمم ول کرده و رفته اگر بود کاری از دستش ساخته نبود خواهرمم یک نقص داره البته خیلی بد نیست ولی خب اون هم هست.
من واقعاً باید چه کار کنم؟ من چه گناهی کردم شاید باور نکنید ولی این قدر حفظ ظاهر میکنم این قدر تو دارم همه فکر می کنن من تو چه خانوادهای بزرگ شدم.
فکر می کنن من خیلی خانواده حسابی و با شخصیت و پولداری دارم خبر ندارن چه بی کس و کاریم
من تو یک شهر دیگه دانشگاه میرم اصلاً نمی خوام از خوابگاه برم خونه. موارد ازدواجم اکثراً همون هایی که اجازه دادم بیان و آشنا بشیم نه تنها امتیازی نداشتن خیلی هم پرتوقع بودن.
معلق زمین و آسمونم کاری ندارم که ازش پول در بیارم انگار هیچ امیدی نباید به ازدواج داشته باشم الآن واقعاً باید چه کار کنم؟ تا پام رو می ذارم تو اون خونه پدرم به تحریک عمه هام می خواد منو از درس خوندن منصرف کنه اصلاً کاری می کنه نخونم، خانواده ام نمی خوان ازدواج کنم.
یک بار تو یکی از کلاسها یکی از همکلاسی هام منو با آقایی آشنا کرد که ۱۷ سال از من بزرگتر بود متاهل و بچه دار بود. من چون تجربهای نداشتم متوجه نشدم چه اتفاقی داره میفته تا که مستقیم گفت با من ازدواج کن موقتاً. اون روزها حالم خیلی بد بود چون فهمیده بودن من بی کس و کارم. دلم گرفته پسرها دنبال دخترهای پولدار و با چهرههای آنچنانی و مواردی ان که نفع زیادی براشون داشته باشه من حتی یک مورد خوبم نداشتم توقع مالی ندارم فقط می خوام مرد باشه و پشت و پناهه من باشه ولی نیست
خودم هم هیچ کار از دستم ساخته نیست من با این شرایط چه کار باید بکنم شما بهم بگید.
← درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۲۶۳۴ بازدید توسط ۲۰۱۲ نفر
- پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱ - ۲۰:۰۲