سلام دوستان
یه مسئله تو زندگی من پیش اومده که حال روحی منو بهم ریخته و منو تا مرز افسردگی کشونده ، حدودا دو ماه پیش من مجبور شدم نامزدیم رو بهم بزنم. آشنایی ما از خواستگاری رسمی تا آزمایش خون حدودا دو ماه طول کشید. خب طبیعتا تو این مدت هر دو طرف همه چیز رو تموم شده میبینن. اون پسرم همین بود. همه چیز رو تموم شده میدید و کلی خوشحال بود و شوق و ذوق داشت از اینکه داشتیم عقد میکردیم و بی صبرانه منتظر عقدمون بود.
ما تو همه چی با هم تفاهم داشتیم و ظاهرا همه چی اوکی بود تا اینکه بحث جهیزیه پیش اومد و اختلاف رسم و رسوم تو این موصوع. رسم اونا به این بود که زندگی مشترک باید پنجاه پنجاه باشه. یعنی عروسی و خونه و ماشین و ... با پسر ، جهزیه کامل با دختر. ولی رسم ما به این بود که جهیزیه نصف نصف . سر این بحث و مسائل من چند بار مجبور شدم بهش بگم بره دنبال یه دختر دیگه. بدون اینکه خودم بخوام یا راضی باشم!
آخه بابام درکی از رسم اونا نداشت و براش قابل قبول نبود. اونا هم رسم ما رو درک نمیکردن. اونم هی به من میگفت چرا این جوری و دارم اذیت میشم و این حرفا ! منم این وسط گیر کرده بودم و چاره ای نداشتم جز اینکه بگم برو دنبال یکی دیگه. چون بابام کوتاه نمیومد اون موقع. ولی در نهایت این مسئله حل شد و بابام کوتاه اومد و اونا قبول کردن یه تکه از جهیزیه رو بگیرن. و خلاصه قرار آزمایش خون گذاشته شد. و قرار بود کارای محضریش رو ما انجام بدیم و وقت آزمایش رو خود پسره بیاد بگیره و... .
راستش من با وجود اینکه ازدواج رو خیلی دوست داشتم ولی از همون اول یه نگرانی خاصی داشتم و از آینده و ازدواج میترسیدم. تو همین بین من یه بیماری گرفتم و کلی آزمایش و جواب آزمایش های اولیه چیزای خوبی رو نشون نمیداد ! منم ترسیده بودم و روحیم رو کلا باختم. در مورد این موضوع چیزی بهش نگفتم و منتظر بودم جواب آزمایش اصلیم بیاد. ولی خب از اون جایی که عجولم، از ترس اینکه بیشتر از این وابستش نشم و بعدا بیماری خاصی داشته باشم و بهش بگم و نتونه قبول کنه و من بشکنم وحشت داشتم ! ترجیح دادم خودم زودتر همه چیز رو تموم کنم تا اینکه بخوام هم فشار روحی بیماریم رو تحمل کنم هم فشار روحی تنها گذاشتنم رو! آخه روحیه من شدیدا حساسه .
واسه همین و همین طور نگرانی های زیادی که از ازدواج و آینده داشتم تصمیم گرفتم بهش بگم تفاهم نداریم و همه چیز رو تموم کنم. ولی همین که گفتم تفاهم نداریم دلم نیومد و پشیمون شدم. اون اولش کلی عصبانی شد و جبهه گرفت و گفت تو از این حرفا نمیزدی ، اینا رو کی بهت گفته و... در نهایت با لجبازی و عصبانیت قبول کرد که رابطمونو تموم کنیم .
خلاصه من همون شب در نهایت ازش خواستم بذاره وقتی آروم شد صحبت کنیم و تو عصبانیت تصمیم نگیره. ولی اون گفت نه دیگه این ازدواج ارزش نداره و این حرفا. اون قبلا اعتراف کرده بود که زود عصبانی میشه و کم صبره. با صمیمی ترین دوستش که خیلی دوستش داشت هشت ماه بود سر مسئله ای قهر بودن و با وجود اینکه از این قهر و اختلاف خیلی ناراحت بود ولی غرورش اجازه نمیداد بره جلو واسه آشتی!
فردای اون شب بهش پیام دادم که چیکار کنیم؟ قرار آزمایش رو کنسل کنیم؟! گفت آره و خوشبخت بشی و ...
بخاطر یه مسئله واسه آخرین بار بهش پیام دادم و در نهایت به بحث ختم شد و اون در مورد من و خانوادم حرفایی زد که منو ناراحت کنه ! اون فکر میکرد خانوادم واسه اینکه جهیزیه ندن یا قول منو به یکی دیگه دادن یا اینکه میخوان منو به یکی بدن که مهریم رو زیاد بزنه منو مجبور کردن بهش جواب رد بدم!
آخه اون از واقعیت بیماریم و چیزای دیگه خبر نداشت. منم چون احساس میکردم اگه تو اون موقعیت بخوام حقایق رو بهش بگم خودمو کوچیک کردم یا غرورم رو شکستم چیزی نگفتم. در جواب حرفای شدیدا ناراحت کنندش گفتم خانوادم از اول با تو مخالف بودن! در صورتی که این حرفم حقیقت نداشت و میخواستم منم به جبران حرفایی که بهم زده بود اینو بگم ناراحتش کنم و دل خودمو آروم کنم!
من غیر مستقیم میخواستم رابطمون رو اصلاح کنم ولی نمیدونم اون نمیفهمید یا دیگه از رو لجبازی و غرور یا هر چی، نمیخواست ! همش میگفت همه چی رو خراب کردی و نامردی و این حرفا! ولی خودش میگفت از خدا خواستم مهرت رو از دلم بیرون کنه که حرفمو گوش کرد ! یعنی دو روزه خدا مهر منو از دلش بیرون کرده بود !!! بهش گفتم خدا چقدر زود حرفتو گوش کرد، اونم گفت چون من با عقلم اومدم جلو . تو هم بعد از یکماه همه چی یادت میره ! خودم فکر میکنم این حرفا رو زد که روحیه خودش رو حفظ کنه و وانمود کنه این مسائل براش اهمیتی نداشته. در صورتیکه تو جریان خواستگاری یه جا سر یه موصوع بهم گفت زود وابسته میشه. یه جا تو حرفامون که میگفتم من نمیخواستم اینجوری بشه و اینا،برگشت گفت اگه واقعا منو میخوای باشه با 14 سکه بیا قبول کن !
منم از اینکه دیدم داره برام شرط و شروط میذاره با وجود اینکه من خودم مهرمو کم گفته بودم،خیلی بهم برخورد و گفتم من ازت نخواستم بیای با من ازدواج کنی ! اونم گفت اگه قبول میکردی دنیام رو به پات میربختم و... . خب من واقعا دچار تناقص شدم ! نمیفهمم چی به چیه ! اون واقعا منو میخواست؟! اگه آره چرا واسه بار آخر که غیر مستقیم خواستم رابطه مون اصلاح بشه اون نخواست؟! اگه منو نمیخواست پس چرا همش بهم میگفت نامردی و همه چی رو خراب کردی. چرا پروفایلاش همه غمگینه؟ چرا همش پروفایلاش یه جوریه که انگار من مقصر بودم و تنهاش گذاشتم؟! اون در نهایت چون حرفای من داشت اذیتش میکرد من و بلاک کرد و فکر میکنه شمارشو کلا پاک کردم. این پروفایلاش چه معنی میده آخه؟
من از اینکه احساس کنم دل اون و خانوادش رو ناخواسته یه درصد هم شکوندم دیوونه میشم. عذاب میکشم. اونم کسی که خودمم دوستش داشتم. چیکار کنم؟ من خودم دو ماهه شب و روز هر چی بالا پایین میکنم به جایی نمیرسم و روز به روز عذاب وجدانم بیشتر و وحشتناک تر میشه.
وقتی یادم میافته به عکسی که تو همون دوران گرفته بود و اینکه چقدر شاد و خوشحال بود و ذوق داشت دلم آتیش میگیره. اگه واقعا منو دوست داشت چرا راحت کنار کشید ؟ من هیچی نمیفهمم. شما بگید.من مقصرم؟ من واقعا دلشو شکستم؟! چیکار کنم منو ببخشه؟ بهش پیام بدم؟ حلالیت بگیرم؟! آخه بعد از اون همه حرف که به من و خانوادم زد واقعا درسته بخوام بهش پیام بدم؟!
شاید حق داشته اون حرفا رو بزنه،ولی آخه من چجوری خودمو راصی کنم بعد از اون همه حرفاش بهش پیام بدم؟
تو شهر من مشاور خوب نیست . میش یکی که کلی تعریفش رو میکردن هم رفتم و بجای کمک بدتر منو سردرگم کرد و حالمو بدتر کرد!
یه نکته بگم شاید لازم شد.اون شخصیتش طوری بود که تو جریان خواستگاری تا قبل از اینکه از جواب من مطمئن نمیشد جرأت اینو که نظرشو در مورد من به خانوادش بگه رو نداشت. یعنی میترسید بگه منو میخواد و من اونو رد کنم و جلو خانوادش کوچیک بشه!
یه چیز دیگه اینکه خانوادشون از اونایی نبودن که مثلا بگن این نشد، فردا شب خونه یکی دیگه! منظورم اینه یه جورایی سخت پسند بودن .
دوستان میشه شما منو راهنمایی کنید؟ بگید من چیکار کنم؟! با همه این چیزایی که تعریف کردم واقعا من دلش رو شکستم؟ واقعا من مقصرم؟؟ اگه آره چیکار کنم به نطرتون؟ چیکار کنم اون منو حلالم کنه؟ چیکار کنم از دلش در بیارم؟!
بیشتر بخوانید ...
چطوری یک دختر رو محترمانه از سر خود باز کنم ؟
نگرانم با احساسات دختر داییم بازی کرده باشم
چطور یه نفر رو محترمانه از سر خودم باز کنم ؟
می خوام محترمانه، دختری که عاشقم شده رو از خودم دور کنم
دلایل پسند نشدن دختران در خواستگاری از زبان آقایان
می خوام محترمانه، دختری که عاشقم شده رو از خودم دور کنم
چطور به یه دختر بگم که نمی خوامش؟
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه) ← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← رفتارشناسی پسران برای ازدواج (۶۸۷ مطلب مشابه)
- ۸۲۱۱ بازدید توسط ۵۶۶۸ نفر
- چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶ - ۲۱:۴۸