سلام
من یک خانم ۲۸ ساله ام همسرم هم ۳۰ سالشه، حدود یک ساله که ما ازدواج کردیم ،همسر من به شدت به مادرش وابستس طوری که ۲ ، ۳ ماه اول اول زندگیمون شب ها تا دیر وقت بخاطر اینکه مجبور بود تو خونه جدید و پیش من بخوابه و پیش مادرش نبود گریه میکرد در حالیکه تقریبا کل روز رو زمانشو با خانوادش سپری میکرد چون هم من شب ها تا حدود ۷،۸ سرکار بودم و هم خودش به صورت شیفتی ۲۴،۴۸ کار میکرد ،الان هم که شغلش عوض شده حدود ساعت ۵ که از سرکار میاد منزل مادرشون هست تا ۸ که من بیام .
اما من ازش تقاضا کردم بعد از ۸ شب که من میام دیگه برا من وقت بذارن ،از همون اول زندگی مادرشون هر کاری داشتن از شوهر من میخواستن براشون انجام بدن به این دلیل که میگن با شوهر خودشون و اون یکی پسرشون که مجرده و تو خونس راحت نیستن و از شانس بد من اکثر کارای ایشون برای ساعات پایانی شبه .
من چندین و چند بار اعتراض کردم و حتی کار بارها به دعوا کشید . من هر چی میگم من میترسم و بدم میاد از تنهایی ، چرا من باید تا ۱،۲ شب تنها باشم که شما مامانتو بری یا از عروسی بیاری یا از خونه خواهرات بیاری یا ببری دکتر یا ببری بیمارستان .
حتی یکی دو بار هم شده پدر شوهرم جلو خود من به مادر شوهرم گفته من که هستم چرا کارهاتو به من نمیگی ، با تمام این اوصاف شوهرم به من میگه مقصر منم و من خواسته هام ازش منطقی نیست میگه فرقی نداره ادم مجرد باشه یا متاهل اولویت هر کس باید اول خانوادش باشه بعد زن و بچش .
بارها به من گفته اولویتش مادرشه و کارهاش بعد من ،الان دیگه من واقعا خسته شدم بعد یک سال ۸ شب از خونه مامانش میاد شام میخوره و ۱۰ شب هم انقدر خستس که اگر مامانش کاری نداشته باشه میخوابه .
من نمیدونم واقعا خواسته های من غیر منطقیه یا ایشون دارن غیر منطقی برخورد میکنن ،مادر من تنها زندگی میکنن چون من خواهر و برادر ندارم و پدرم هم ۵ ساله فوت کردن ولی باز با این شرایط من هر روز نمیرم بهشون سر برنم یا ازشون خواهش کردم اگه کار خیلی ضروری داشتن به من بگن ساعت هایی که همسرم خونس .
با تمام این اوصاف تا به شوهرم میگم پیش من بمون شبها شروع میکنه به نفرین کردن مادرم که ایشالا مجبور شی شب ببریش بیمارستان و این حرفا ،در صورتی که مادر شوهرم و وقتی بردن بیمارستان هم پدر شوهرم هم خواهر شوهرم و هم دامادشون پیششون بودن من فقط گفتم وقتی همه بودن شما ۱۰ میومدی خونه که من تا ۱ شب تو اپارتمان خالی تنها نباشم که سر همین حرف من حدود ۲ هفته با من قهر بود.
حالا ممنون میشم نظرتون رو بفرمایید
ارتباط با خانواده شوهر:
خانواده شوهرم از خونه م دزدی میکنن
خانواده شوهرم یه درگیری رو با من شروع کردند
رابطه من با خانواده شوهرم چطور باید باشه ؟
چرا نباید بدی های خانواده شوهرمون رو به شوهرمون نگیم ؟
چکار کنم که در رابطه با خانواده شوهرم پر رو باشم ؟
از خانواده شوهر جز شر چیزی ندیدم
راهنمایی در مورد زندگی مسالمت آمیز با خانواده شوهر
چرا خانواده شوهرم نمیذارن باب میل خودمون زندگی کنیم ؟
خانواده شوهرم اصلا محبت های منو نمی بینن
من از دو رویی خانواده شوهرم واقعا خسته شدم
خانواده شوهرم دوست ندارن برم خونه شون
دعا برای دور شدن از خانواده شوهر
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← مسائل زناشویی خانم ها (۵۴۹ مطلب مشابه)
- ۵۹۵۱ بازدید توسط ۴۱۶۹ نفر
- چهارشنبه ۱۴ بهمن ۹۴ - ۲۲:۳۸