من یه دختر 21 ساله هستم. 3 سال پیش مادر و پدرم از همدیگه جدا شدن.طلاق گرفتن. یعنی وقتی 18 سالم بود. وقتی هم مامانم و هم پدرم پیشم بودن خیلی دختر خوبی بودم منظورم اخلاقمه آروم بودم عصبی نمیشدم با تمام وجود دعواهای پدر ومادرمو تحمل میکرم. همین که پیشم باشن برام کافی بود. زرنگترین شاگرد همیشه من بودم با وجود مشاکل خونوادگی.حتی پسر عمم،نامزدم بود یعنی صیغه نخونده بودیم ولی نامزد بودیم. دوسش داشتم خیلی زیاد همدیگه رو دوست داشتیم وخوشحال بودم از اینکه نامزدشم.اما بعد طلاق پدر مادرم همه چی عوض شد.
دیگه حتی خودم هم از خودم انتقاد میکنم.نمیدونم باید چکار کنم.تبدیل شدم به یه دختر تحمل نکردنی زود عصبی میشم بداخلاق ودلسنگ ومغرور شدم ولجباز وبیرحم شدم.از این شخصیت خوشم نمیاد اما باور کنید دست خودم نیست وجود من اینجوری شده.یه سال بعد طلاق بابام زن گرفت.من تک دخترم.الان دو ساله با زن بابام داریم زندگی میکنیم.خیلی باهاش تند برخورد میکنم.تا حالا چند بار وسایلشو پرت کردم تو حیاط وبهش گفتم برو خونتون.خیلی مواقع سرش داد میزدم.البته خودش هم زبون کم نداره ولی من هم زیادی تحمل نکردنی هستم.یه بار چون وسایلشو انداختم گریه کرد.تا حد مرگ پشیمون شدم.ولی عذرخواهی نکردم.و همچنان باهاش بدم.بابام بعضی اوقات بهم تذکر میده.اما من خیلی وقته که دیگه انگار گوشام حرفای کسی رو نمیشنوه همینطور با نامزدم.دیگه اصلا احساس نمیکنم که دوسش دارم برعکس ازش فراریم. باهام مهربونه.
اما انگار هیچ تاثیری رو من نمیذاره.به راحتی آب خوردن دلشو میشکونم وبعضی اوقات دلم براش میسوزه.که اونقدرا انگار برام مهم نیست که برم ازش عذرخواهی کنم.اگه سوتفاهم پیش بیاد میذارم به حال خودش باشه انگار دیگه برام مهم نیست که کسی ازم ناراحت باشه.احساس بدی دارم وقتی میگم انگار دیگه بلد نیستم کسی رو دوست داشته باشم. یه جورایی دلیل طلاق رو خونواده ی مادرم. دایی هام. میدونم. برای همین ارتباطمو کاملا باهاشون قطع کردم.با اینکه باپسر داییام وخاله و دختراشون خیلی صمیمی بودم اما راحت ازشون گذشتم.یه شهر دیگه زندگی میکنن.مادرمو هم سه ساله که ندیدم. نمیدونم دلم براش تنگ شده یا نه. اگه دوسم داشت چرا تنهام گذاشت.
بهم زنگ میزد جوابشو نمیدادم چون اگه واقعی دوسم داشت بخاطر من باید تحمل میکرد.از این جایی که زندگی میکنم خیلی بدم میاد و این اخلاقام.از آدمای دوربرم خوشم نمیاد.به نظرتون چکار کنم؟ دوس دارم از این جو دور بشم-میخواستم ومیخوام خونه پدر بزرگم برم وباهاش زندگی کنم.یه شهر دیگه تنها زندگی میکنه.من فقط اونو دوست دارم.میخوام برم پیشش تا خودمو پیدا کنم.اما بارها سر این موضوع با پدرم دعوا کردم-نمیذاره برم.به سرم زده فرار کنم برم پیشه بابا بزرگم وبذارم اون ازم دفاع کنه اما مطمئن نیستم کارم درسته یا نه؟
احساس میکنم نه تنها کنکور، بلکه کل زندگی ام رو باختم
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
احساس میکنم تو یه ماجرای دو سر باخت قرار گرفتم
چون فرزند طلاقم نمی تونم خواستگاران خوبی داشته باشم ؟
چرا بعضی ها فکر می کنن بچه های طلاق به درد ازدواج نمی خورن ؟!
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← مسائل فرزندان طلاق (۱۰ مطلب مشابه)
- ۲۴۴۹ بازدید توسط ۱۷۸۴ نفر
- پنجشنبه ۸ خرداد ۹۳ - ۱۸:۳۱