سلام 

خواهش میکنم بگید مشکل کار من کجاست که هیچ کس منو نمی خواد؟

چند ماه پیش یکی اومد خواستگاریم که من از شرایطش خیلی خوشم اومد، یعنی معیارهایی که میخواستم رو داشت، ولی خب توی جزئیات زیاد ایده آلم نبود، اما برام اهمیتی نداشت. (مثلا ظاهرش روز اول به دلم نشست اما نه اینکه بگم خیلی زیبا بود یا همونی بود که همیشه تصور میکردم).

از قرار معلوم اونم از من خوشش اومده بود چون که دوباره تماس گرفتن و قرار بعدی رو گذاشتن ...،  خلاصه بعد دو سه جلسه رفت و آمد آقا پسر گفت که بریم مشاوره، منم قبول کردم اما یک حس بدی بهم دست داد که انگار من چمه که هنوز بعد دو ماه نتونسته تصمیم بگیره و همچین پیشنهادی داده... 

چند جلسه ای هم رفتیم پیش مشاور و چند تا فرم و تست مسخره پر کردیم (من خودم به مشاوره اعتقادی ندارم فقط چون اون گفت منم رفتم)، مشاورم چیز خاصی نگفت یعنی هنوز جواب نهاییش رو نداده بود که دیگه خواستگارم رفت و هیچ خبری ازش نشد، حتی یک زنگ هم نزد که خبر بده من دخترتون و نمیخوام و به چه دلیل پشیمون شدم.

در واقع چند ماه من و خانواده م رو معطل کرد و اذیت مون کرد، با احساسات و شخصیتم بازی کرد،  با اینکه خیلی ادای آدم های مذهبی رو در می آورد. 

خانواده م هم که دیدن از اون ها خبری نشد رفتن پیش مشاور تا از اون بپرسن مشکل چی بوده، اونم گفته بودکه آقا پسر گفته دختر شما؛

1_ بلوغ فکری نداره

2_ اعتماد به نفس نداره

3_ آداب معاشرت بلد نیست

4_ خانوادش بهش تسلط دارن

5_ من پرحرفم دختره کم حرفه

6_ اینکه چرا هیچ سوالی نداره و هیچ توقعی نداره و چرا هر چی من گفتم قبول کرده

در صورتی که این ها همه حدسیات اون بوده و من اصلا همچین آدمی که اون گفته نیستم و الان خیلی حالم بده که همه ی عیب های عالم و رو من گذاشته و رفته، حالا اصلا به درک که رفت، خلایق هر چه لایق، ولی این دلایل هیچ کدوم برای من منطقی نیستن، اینکه یک پسری پرحرف باشه و دختر کم حرف این میشه عدم تفاهم؟ و این دو نفر نمیتونن با هم خوشبخت بشن؟

حالا از کجا فهمیده که من بلوغ فکری ندارم؟، در صورتی که مشاورم گفت من بهش همچین حرفی نزدم، من خونواده م بهم مسلط نیستن، تازه این منم که واسه خونواده م تصمیم میگیرم، اونقدر بلوغ فکری دارم که سختی های زندگی مشترک و درک کنم و مسئولیت بپذیرم، نه بخاطر پول میخواستم ازدواج کنم (که البته نداشت در صورتی که من هم ماشین دارم هم خونه به نامم زدن، هم شاغل بودم که چون اون گفت دوست ندارم زنم کار کنه، حتی کارم رو هم بخاطر اون ول کردم، واقعا خدا ... کنه، من فقط میخواستم ازدواج کنم تا به آرامش و تکامل برسم) و نه بخاطر مسائل جنسی.

من حتی تا الان که دانشجو هستم با دوستان دوران راهنماییم ارتباط دارم و باهاشون بیرون میرم، تو دانشگاه دوست زیاد دارم، حتی تو محل کارم هم با اینکه تازه رفته بودم با همه آشنا بودم، پس چطور آداب معاشرت بلد نیستم؟

این آقا فقط یک لیسانس داشت (که منم دارم) و شغل آبرومند  با یک حقوق دو تا سه تومنی و خانواده و ایمان (تازه انقدر من و خانوادم ملاحظه کاریم که در طی این چند ماه اصلا راجع به درآمدش یا اینکه خونه و ماشین داره یا نه هیچ سوالی نکردیم، ولی با توجه به نوع شغلش فقط درآمدش رو حدس زدیم).

10 سال ازم بزرگتر بود با همه شرایطش کنار اومدم، حتی گفت باید بیای خونه پدرم زندگی کنی سر کار نری، مجلس مون بدون موسیقی باشه، حجاب فقط چادر باشه، همه ی شرایط رو قبول کردم، آخر هم چون هیچ توقعی نداشتم و مثل دخترهایی که همه ش دنبال پولن رفتار نکردم محکوم شدم.

نمیگم مشکل ندارم، من پدرم دو تا زن داره، مادرم رو کتک میزنه و فحش میده و از همه مون متنفره،  فقط چون دوست نداشتم این وضع و تحمل کنم، نمی خواستم این خواستگارم هم بره، واسه همین هر چی گفت گفتم باشه، البته من خودم هم چادریم، قدم بلنده، دوست ندارم برم سرکار، زندگی کردن با مادرشوهرم برام سخت نیست ولی اون فکر می کرد دختری که همه این شرایط رو قبول کنه حتما یک مشکلی داره، آخه گناه من چیه که بابام دو زن داره؟، خواهشا نگید که برو رابطه پدر مادرت رو درست کن که اصلا درست شدنی نیست، چون این قضیه 10 ساله که همین طوری بوده و از دست هیچ کس کاری بر نمیاد، پدر مادرم هم مسن هستند و حرف هیچ کس رو قبول ندارن.

بعد از اونم یک آقا پسری اومد که اولش خیلی مشتاق بودن و عجله داشتن، اما بعد از چند جلسه غیب شون زد با اینکه نه شغل داشت نه سربازی رفته بود، دیگه ببینین من چقدر بدبختم که پسری با همچین شرایط هم منو نخواست. 

خانواده م سرزنشم میکنن، میگن عیب از توئه، هیچ کس نمیخوادت، نمیدونم با خودم میگم شاید زشتم که منو نمیخوان، ولی اگه زشتم چرا چند جلسه میان شاید هم شانس ندارم، شایدم سرنوشتم همینه که همیشه تنها باشم، انگار من جوون نیستم، انگار قرار نیست خوشبخت بشم ، انگار حق ندارم تکیه گاه داشته باشم. تو ذهنم پر از سواله، هر شب گریه میکنم، صبح ها دوست ندارم از خواب بلند بشم، هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم.

در ضمن خواستگارهام از وضعیت خانوادگیم خبر نداشتن، یعنی از نظر اون ها ما خیلی هم با هم خوب بودیم. اگر این موردم میدونستن معلوم نبود که چه ایرادات دیگه ای روم میذاشتن، حالا سوال من اینه که از نظر شما مشکل از منه؟


مرتبط:

در جلسه اول خواستگاری، به خواستگار دل نبندید

زیاد خواستگار داشتم ولی هیچ کدوم حتی زنگ نزدن جواب بگیرن

خسته شدیم از بس خواستگار اومد و رفت

چه مشکلی دارم که خواستگارهام منصرف میشن

نیامدن و پشیمان شدن خواستگارها

خواستگار دارم اما اصلا به نتیجه نمیرسه

چرا خواستگار میره و پشت سرشم نگاه نمی کنه ؟!

به طرز عجیبی خواستگارهام میرن و بر نمی گردن

بعضی خانواده ها انگار تفریحی میرن خواستگاری !

هیچ کدوم از جلسه های خواستگاریم به جلسه دوم نکشیده

چه مشکلی دارم که خواستگارام میرن و دیگه بر نمیگردند ؟

با اصرار اومدن و مشتاق رفتن و بعد گفتن نمیخوایم، استخاره بد اومده !

خبری از خواستگارم نشد، تماس بگیریم و علت رو جویا بشیم ؟



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
رفتارشناسی پسران برای ازدواج (۶۸۷ مطلب مشابه) خواستگاری های بی سرانجام (۶۶ مطلب مشابه)