سلام خدمت همه بزرگواران
ممنون میشم راهنماییم کنید چون واقعا الان تو یه وضعیت روحی نابودی به سر میبرم .
دختری ۲۳ ساله هستم و دیگه اواخر دانشجویی، دقیقا عید پارسال به طرق سنتی و خواستگاری معرفی با آقایی آشنا شدم سه سال بزرگتر از خودم . این آقا خیلی شخصیت محجوب و متشخص و باوقار و به نسبت پخته ای دارند و این ویژگی ها از همون اول خیلی مورد پسند خانوادم مخصوصا پدرم قرار گرفت ، از لحاظ موقعیت شغلی و اجتماعی تقریبا تناسب داشتیم از لحاظ ظاهر هم دلنشین بودن و مشکلی نبود اما یکسری اختلافاتی وجود داشت .
از جمله اینکه من در یک کلانشهر بزرگ شدم و ایشون تو یه شهرستان خیلی کوچیک ، از اون جایی که شهرستان ایشون تقریبا نزدیک به شهرستان اصالتی ما میشه خانوادم فکر میکردن که تناسب فرهنگی رو خواهیم داشت در نظر اول این آقا برای من ۵۰ درصد جدی بودن و من خیلی تمایلی به رفتن به شهر دیگه و ... نداشتم ، اما خب به دلایل کاری رفتن به شهر محروم تر برای من هم امتیازی محسوب میشد و با این حساب من رضایت دادم که آشنایی های اولیه صورت بگیره . از اخلاق و منش این آقا هر چی بگم کم گفتم .
بسیار با حوصله و صبور و مودب و ...، خلاصه همه ویژگی های اخلاقی مد نظر من رو داشتند الا یک مورد و اون هم سختگیری که نسبت به حجاب و پوشش تو ذهنشون بود، من مانتو میپوشیدم و ایشون خیلی تمایل به چادری بودن من ، خودم هم بی تمایل نبودم و میدونستم فرهنگ محل زندگی و کاری ایشون این رو تا حدی میطلبه و خب من با توجه به بقیه شرایط قبول کردم که مشکلی ندارم و اینو بهشون هم گفتم ،اما برای ایشون این قضیه همچنان جای سوال و شک داره ، از طرفی خانواده ایشون که خیلی راغب به این ازدواج بودند بدون هماهنگی درست و حسابی با ایشون تماس میگرفتن و نظر ما رو جویا میشدن و به نوعی من و خونوادم تحت فشار بودیم تا اینکه بعد سه چهار بار حضوری و ده ها بار تلفنی بعد تماس خونوادشون ما جواب مثبت دادیم .
اما همون شب اون آقا با یه لحن به نسبت محترم فهموندن به من که من به شناخت نرسیدم و ... که من هم در جواب گفتم که پس دیگه هیچی چون واقعا برای من سنگین اومده بود و ... بعد سه چهار روز اون آقا و پدرشون اجازه گرفتن برای اومدن واسه عذرخواهی و این حرفا و خیلی با شرمندگی از یه شهر دیگه پاشدن اومدن و گفتن که من ترسیده بودم مطمئن نبودم و ... .
بقدری شرمنده بودن که من خیلی دلم سوخت و دوباره قرار شد برای شناخت صحبت کنیم اما یکم اون آقا خودشون سعی کرده بودند واسه کم کردن دخالت خونوادشون به نحوی به اون ها بفهمونن که من دیگه راضی نیستم تا دیگه مدام پیگیر نباشن، البته خیلی واضح این رو نگفتن هیچ وقت خلاصه این ارتباط تلفنی به دلایل مختلفی طول کشید و ادامه دار شد .
البته مادر من در جریان کامل بودند ولی اصلا یه جورایی انگار متوجه گذشت زمان نشدیم و این ارتباط حدود یک سال به طول انجامید، البته همچنان هم طبق اصول تا حدی مثلا همیشه قید شما استفاده میشود و ... ولی چه فایده علاقه و دلبستگی اشتباهی برای هر دو نفر بوجود اومد.
در این مدت من نزدیک به بیست بار به این آقا گفتم که به درد هم نمیخوریم و این یکی ناشی از خواستگاری قبلی این آقا از یکی از نزدیکان من بود که برای من به دلایلی که به چند و چون ماجرا برمیگشت خیلی بد میشد و خیلی ضربه بدی بود و دلیل دیگه هم ناشی از اختلاف نظر ها و سوء ظن ها و سوال و جواب های زیاد اون آقا نسبت به پوشش و حد و حدود روابط من میشد .
هر چند ایشون چند بار من رو دیده بودن و توضیح هم داده بودم اما باز مثلا اگر یه مهمونی میرفتم دو روز بعد به لطایف الحیلی دوباره پرس و جو میکردن من چی پوشیدم کی بود کی نبود و ... در صورتی که من خیلی دختر ساده ای هستم محجبه و بدون آرایش و این سوال و جواب ها خیلی برای من سنگین میومد .
همچنین برای مادر من هم اصلا قابل هضم نبود این همه سوال و جواب اون آقا هم بعد اینکه ناراحتی و واکنش من رو میدیدند توجیه میکردن که من شناختی ندارم و برای شناخته و غیره و این قضیه یک سال طول کشید به همین منوال با همه این خصوصیات واقعا علاقه و وابستگی دو طرفه ای ایجاد شد به اشتباه و فقط الان حسرت به دلم مونده و پشیمونی .
خلاصه بعد این مدت آقا با خونوادشون مطرح کردن که برای خواستگاری تماس بگیرن و اجازه بگیرن ولی موقعیت جور نشد، چون به محرم و صفر نزدیک بود افتاد برای دو ماه دیگه ، تو این مدت هم دوباره این اخلاق و سختگیری و حساسیت ها ادامه داشت با وجود اینکه میدونستن من اذیت میشم و خب همه این ها یه دو دلی و شک و ترس بزرگی در من بوجود آورد جوری که عقلم در اون برهه واقعا مانع این ازدواج میشد .
خانوادم هم دیگه خوشبینی سابق رو نداشتن و من بین دو راهی عقل و دلم موندم و با اینکه خیلی برام سخت بود تصمیم گرفتم احساسی برخورد نکنم و عاقلانه تصمیم بگیرم که تماس گرفتیم و قرار خواستگاری رو کنسل کردیم ؛ خانواده شون خیلی ناراحت شدن و اصرار ها و تماس های مداوم تو این برهه من خیلی حالم بد بود ؛ خود اقا پسر هم با مادرم تماس گرفتن و توضیحاتی دادن که من این طوری نیستم و ... یا هر چی تا الان انجام دادم مهم نیست الان بهتون میگم من این طوری نیستم و گلی اصرار و خواهش که همه این ها برای من خیلی گرون تموم میشد .
الان سه هفته از این قضیه میگذره و من خیلی حالم بده، ناخودآگاه همین طوری اشک میریزم احساس میکنم با احساس و قلب و عاطفه اون آقا بازی کردم ، واقعا آرزوی مرگ میکنم ، بعضی وقت ها اون اقا خیلی تلاش کردن خیلی و من واقعا دوسشون دارم و قلبم درد میگیره وقتی فکر میکنم که دارن اذیت میشن، اما میترسم وقتی عقلم رضایت نمیده از طرفی اون آقا فکر میکنه واسه من خیلی راحت بوده همه چیز چون من خیلی منطقی و با دلیل عقلانی باهاشون صحبت کردم و ایشون نگاه ملتمسانه احساس داشتن در صورتی که من خیلی حالم بده ، خیلی وقت ها نفسم تنگ میشه بالا نمیاد، حس میکنم حسرتش تا آخر عمر رو دلم میمونه ، چرا باید عاشق یه نفر بشی که میدونی هم کفو هم نیستی آخه ؟
ببخشید طولانی شد من خیلی مرددم که به اون آقا پیام بدم و بگم که برای من سخته و ازشون معذرت خواهی بکنم احساس میکنم این جوری اگر من هیچی نگفته باشم به عنوان حرف آخر غرورشون خرد میشه و من همین واسم کافیه قلبم وایسته ، حالم خیلی بده بعضی وقت ها میگم این دلایل کافی نبودن ولی حس میکنم بعد ۶ سال زندگی ببرم میترسم که وسط زندگی پشیمون شم.
تو رو خدا کمکم کنید
مرتبط :
فقط می خوام بدونه که عاشقش هستم، می دونم بهش نمیرسم
نمی دونم چطور به پسر مورد علاقم بفهمونم که عاشقشم
به صورت یک طرفه عاشق پسرهای جذاب میشم اما ...
به صورت یک طرفه عاشق یه مدل شدم
اگه قرار نبود بهش برسم، پس چرا عاشقش شدم؟
خیلی سخته آدم عاشق کسی باشه و نتونه اقدامی بکنه
عاشق یکی از زن های بازیگر سینمای ایران شدم
← برگرداندن خواستگار (۴۴ مطلب مشابه) ← رد کردن خواستگار (۱۴۳ مطلب مشابه) ← رفتارشناسی پسران برای ازدواج (۶۸۷ مطلب مشابه)
- ۷۸۲۷ بازدید توسط ۶۵۰۸ نفر
- شنبه ۱۷ آذر ۹۷ - ۱۹:۱۲