خانواده برتر

خیال پرداز

داستان من یکم خنده داره ۵سال پیش همینطوری شانسی یه شماره ای روگرفتم ازشانس خوبم یه آقای باشخصیت ومهربون جواب داد اولش یکم سرکارش گذاشتم بعدش دلم واسش سوخت گفتم ببخشیدحتمااشتباهی شده گوشیوقطع کردم روزبعدبهش با پیام یه سلام دادم اونم انگارمنتظرهمین بود سریع جوابموداد واین شدشروع آشنایی ما چون ما ازدوشهرمتفاوت بودیم باکیلومترهافاصله چندوقت بعدش همون آقای مهربون اومدن شهرما برای دیدنم ویه دل نه صددل عاشقم شدن(اینوخودش میگه)فرداش هم مادرشون تماس گرفتن برای خواستگاری ولی مامانم جوابشون کرد گفته بوددخترم قصدازدواج نداره یکسال تمام کارم شده بود گریه وزاری واسه اینکه راضی بشن خودموبه هردری زدم ولی نشدحتی اجازه نمیدادن بیادببیننش منم که دیگه کلاناامیدشده بودم بهش گفتم برو دنبال زندگیت دیگه نمیتونم تو رو علاف خودم کنم ولی دست بردارنبودمجبورشدم شمارموعوض کنم وچون هیچ آدرسی ازم نداشت مطمئن بودم دیگه پیدام نمیکنه البته خودش میگه چندباراومدم اونجاتاباکمک اسم وفامیلیه خودت وبابات آدرستونو پیداکنم ولی نتونستم انقدرکه اومده بوداینجارومثل کف دستش میشناسه الان حتی بهترازخودم خلاصه ما۴سال منتظربودیم منم هیچی ازش نداشتم جزیه شماره یادمه هرچندوقت یه بارمیرفتم بیرون بهش زنگ میزدم تاصداشوبشنوم کلا ناامیدشده بودم فکرمیکردم تاالان دیگه حتماازدواج کرده بچه هم داره منم که هرخواستگاری برام میومدردش میکردم دلم پیش یکی دیگه بود تااینکه زمستون سال۹۴دلموزدم به دریاوتوتلگرام بهش پیام دادم سریع زنگ زد وتا صداموشنید بلندجیغ کشید واااااای  منم که ذوق مرگ بودم کاملا بعداین ماجرا حدود۳ماه باهم درارتباط بودیم تااینکه ایشون تصمیم گرفتن بیان برای دیدنم همون جایی که ۵سال پیش قرارگذاشته بودیم نشستیم زل زدیم بهم چهرش خیلی جاافتاده ترشده بودبهم گفت یادته چندسال پیش درست همینجاروبروم نشسته بودی و یه پاکت پاستیل دستت بودبدون اینکه به من تعارف کنی همشوخوردی ؟خخخ کلی درباره گذشته اینکه چقدرتلاش کرده آدرسوپیداکنه ونتونسته برام حرف زد ازخودش گفت ازکارش خانوادش ...بهم گفت دیگه ۵سال دوری وانتظاربرای هردومون بسه پاشومنوببرخونتون !!!!!منم کاملا هنگ بودم فکرمیکردم داره شوخی میکنه بعدش دیدم نه خیلیم جدیه خلاصه سوارماشین شدیموتوراه گل وشیرینی گرفت بعدش باهم اومدیم خونه ی ما بخدانمیدونم این همه شجاعتو ازکجا آوردم؟اصلاانگاردیگه هیچ چیزی جز اون برام مهم نبود نمیخواستم دوباره ازدستش بدم رسیدیم سرکوچه بهم گفت اول توبرو آمادشون کن منم ده دقیقه بعدمیام رفتم خونه وقضیه روبرای مامانم وبابام تعریف کردم گفتم این همونیه که ۵سال پیش ردش کردین الان میخوادبیادخونمون شمابه عنوان خواستگارنه به عنوان یه مهمون ببینینش اومدخونمون یه سلام واحوال پرسی گرم باهم داشتن انگارچن سال بودخانوادمومیشناخت منم نشستم پیشش براش میوه پوست میگرفتم وهمه باتعجب بهمون نگاه میکردن یه صدایی تودلم میگفت دیگه مال خودته نگران هیچی نباش اون شب شامو به اصرار مامان بابام موندخونه ی ما وای خداباورم نمیشد باهم سریه سفره نشستیم کنارهم انگاربرام یه خواب بود یه رویای شیرین که دوسنداشتم به این زودیا تموم بشه آقای مهربونم بعدازشام راهی شد ورفت شهرخودشون همون شب باخانوادم صحبت کردیم گفتن پسره خوبیه دوست داشتنیه اصلاانگارمهره ی مار داره زود خودشو تو دل همه جا میکنه بعدشم که مشخصه همراه خانوادش اومدن خواستگاری اون روز یه حرف خوبی زد که همیشه توذهنمه به خانوادم گفت دخترشمااگه اجازه بدین ازاین به بعدپیش من یه امانته مطمئن باشین ازجونم بیشترمواظبشم هیچوقت پشیمونتون نمیکنم  چه لحظه های خوبی بودقلبم داشت ازجاش درمیومد اون روز ناهاروشام خونه ی مابودن وقتی سینی چایی روداشتم میبردم نوبت به اون که رسیدبلندگفت عه پس چرادستات نمیلرزه الان بایدسینی چایی رو میریختی روم اینوکه گفت همه توخونه خندشون گرفت بعداون رفتیم باهم صحبت کنیم صحبت که چه عرض کنم فقط سلفی گرفتیم یکماه بعدخواستگاری هم بله برونم بود آره مابهم رسیدیم الان روزی صدبارخداروشکرمیکنم بخاطرداشتن همچین فرشته ای توزندگیم درسته به قول آقای همسری خیلی زمان ازدست دادیم واگه همون موقع عروسی میکردیم الان یه بچه هم داشتیم ولی خب ارزششو داشت الان دیگه قدرهموبیشترمیدونیم عشقمون بهم ثابت شده وباامید داریم برای زندگیمون تلاش میکنیم .....

ببخشیدطولانی شد

سلام

داستانت واقعی بود ایا

عزیزم ازدواج یعی ارامش وقتی ازدواج کنی میفهمی منظورم چیه.  ارامشی داره که هیچی دیگه نداره. انشالله خوشبخت بشی

فعلاکه همه در حسرت ازدواج هستن و تجربه ای ندارن خدایا خودت فرد مناسب سر راه جوان ها قرار بده الهی امین 

چه قد ماجراتون شبیه داستانا بود

دلتون خوشه ها.  

به گل بهار

دمت گرم گل بهار زندگیت همیشه بهاری باشه عجب حرف هایی زدی حال و هوامو عوض کردی ممنون

شما انگاری نویسنده ی رمان های آبکی ای هستی که از دهه 70 دیگه منسوخ شده 😄😄😄

من ازدواج اولم که تو 21سالگی بود به طلاق منجر شد

من دختری بودم،درس خون و ساده پوش.

گل بهار جان خیلی زیبا بود

ان شاء الله همیشه خوشبخت باشید و در کنار هم سالیان سال زندگی خوبی داشته باشید

چقدر تجربه ها زیاد شد اصلا😅

سلام .

ان شالله خوشبختی تون تا ابد پایدار باشه ... ما هم دقیقا الان همون 5 سال قبل شماییم با این تفاوت که دو سالش گذشته ...خداکنه واسه ما 5 سال نشه دعا کنید مشکلات ما هم حل شه و به هم برسیم ...میشه بپرسم چند سالگی ازدواج کردین؟

این رمان و خیالات بود یا واقعیت؟!

حالا مگه ازدواج چه چیز خاصی داره ؟

انشاالله خوشبخت شین اما یکم رویایی و شبیه داستان بود(جسارت نمیکنم بگم دروغ گفتینا نه!اما خیلی بعید بود ازنظر من شایدم من اینجور فکرکردم)

کامنت دوم شبیه رمانه

گلبهار جان خواب ندیدی 

خودم که ازدواج نکردم ولی داستان ازدواج پدر و مادرمو میگم.
پدر و مادرم همسایه بودن البته با یه کوچه فاصله. صبحا که بابام میرفت مدرسه خواهر کوچیکشو هم میبرد دبستان. بابام 15 ساله بود و خواهرش هفت هشت ساله. هرروز یه دختر کوچولو رو میبینه که اونم میره مدرسه ی خواهرش. خواهرشو محبور میکنه که با اون دختر همسایه دوست بشه. صبحا هردوتاشونو میبره مدرسه و بعد خودش میره.
توو خونه همیشه به مامانش میگه من اون دختر کوچولو رو میخوام همه بهش میخندن. ولی چند سال میگذره بابام میشه 27 ساله اون دخترم حدودا بیست ساله. بابام استخدام بیمارستان میشه و یه جوری از طریق خواهرش به گوش دختر همسایه میرسونه که اونم بره استخدام بشه (اون زمان با دیپلم راحت استخدام میشدن. فقط دو سال دوره کارآموزی گذروندن)
بعد اون دختر همسایه با تمام مخالفتای خانوادش میره استخدام میشه, و بابام میره خواستگاریش و ازدواج میکنن..

جالب اینجاست که بابام الان میگه نههههههه من یادم نمیاد این چیزارو, خواهرم گفت دختر خوبیه بیا بگیرش, همین 😂 بعضی وقتا هم که حرفشون بشه میگه خاک توو سرم به حرف خواهر مادرم گوش کردم اومدم تورو گرفتم. هممون میخندیم بهش

میدونم رویاییه ولی به خداوندی خدا همش قصه آشنایی وازدواجمون بود راستش من الانم که چندوقته عقدیم همش به آقای همسری میگم انگار توخوابم اصلاباورم نمیشه حالاشما میتونین هرفکری بکنین من یه وبلاگم داشتم که اونجا موبه موی آشنایی وازدواجمون رو نوشته بودم ولی به دلایلی مجبورشدم وبلاگو پاک کنم وگرنه آدرسو بهتون میدادم که خودتون برین بخونین ان شاالله همه به عشقشون برسن 

به دخترخوبی ام :عزیزم من الان ۲۳سالمه ان شاالله مشکلتون حل میشه نگران نباش 

به سوال کننده:

ما که فعلا مزدوج نشدیم خخخ

سلام،واقعا متاسفم که بعضی ها چنین دیدگاهی نسبت به ازدواج دارن،شما اون اهداف مهم ازدواج رو ول کردین یه چه چیزایی فکر میکنید

گل بهار جون عمرا اگه باورم بشه!مگه اینکه پسره عقل توسر با غیرت نداشته باشه!

داستانت برام خیییلی جالب بود اولش باید بگم با تماس شما که اول گرفتید اونم به شوخی با مرد غریبه با شخصیت شما اشنا شدم البته .بعدش هم شما چطوری اعتماد کردید به مرد غریبه تو شهر دیگه واون اقای ساده اندیش چطور خریت کرد به یک دختری که کارش  تماس الکی هستش ندیده و نشناخته ازدواج کنه ومراحل اشنایی پیش بره 

من و همسرم همکلاسی بودیم، راستش اولش با دوست صمیمی ایشون دوست شدم و همسرم تو اکیپ دوستیمون بود، ولی بعد از یه مدت فهمیدم اون پسری که باهاش دوست بودم اصلا شبیه من نیست و به درد هم نمیخوریم بنابراین بعد از 6-7 ماه دوستی دو نفرمون به هم خورد ولی همچنان دوستان اجتماعی باقی موندیم (هنوز هم با هم رفت و آمد خانوادگی داریم)، یه چیزی حدود 2 سال از اون ماجرا گذشت و من و آقای همسر تو همون گروه دوستیمون کلی به نقاط مشترک بینمون پی بردیم و رابطه دوستانه دو نفره بینمون شکل گرفت، همون موقع همزمان با تحصیل کارهای کوچیک دانشجویی میگرفتیم و با هم انجام میدادیم و ... تا هردومون لیسانس گرفتیم و رفتیم سرکار و نامزد کردیم (البته نامزدی ما با عقد همراه نبود) و بعد از یه سال نامزدی ازدواج کردیم و عروسی هم نگرفتیم و صاف رفتیم خونمون! از اون گروه دوستی 12-13 نفره ای هم که داشتیم  4 نفر موندن ایران که هنوز هم باهاشون دوستیم، الان هم 6 ساله که ازدواج کردیم و خدا رو شکر زندگیمون بر وفق مراده!

اشراق جان حالاشماحرص نخوربرات ضررداره خخخخ بعدشم من درسته اولش ی تماس الکی داشتم ولی بعداون  تصمیم جدی برای ازدواج گرفتیم شمابهتره بری این حرفارو به پسردخترایی که توخیابون دسته هموگرفتن و راه میرن ورابطشونم معلوم نیس چیه  بزنی ماازهمون روزاول خانواده هارو درجریان گذاشتیم خیلی عذرمیخواما ولی به شماربطی نداره من داستانموگفتم ازشماهم نظرنخواستم خوشت نیومدنیادحق نداری منوقضاوت کنی من ازشوهرم مطمئنم حتی یک درصد هم امکان جدایی وجود نداره چون باشناخت وتحقیق جلورفتیم همه ی محل ودوستاش جزخوبی ازش چیزی نگفتن آبکی اون ازدواجایی هستن که بدون شناخت وتحقیق شکل میگیرن به کوری چشم حسودا من اززندگیم وهمسرم فوق العاده راضیم تاکورشودچشمای تاریک حسودان خخخ 

عجب  باورت بشه یانشه همینه درضمن شماکه خوش غیرتی هرجوردلت میخواد ازدواج کن دوستان لطفاحرفای بی ربط نزنید خواستیدداستان آشناییتونوبگین نخواستین درباره زندگیه من نظرندین لطفا کسی که قراره راضی باشه راضیه وبهترین زندگی رو داره چرا بعضی ازآدماانقدرتنگ نظرن که تحمل دیدن خوشبختی وخوشی دیگران ندارن وشروع میکنن به قضاوت ونقدکردن زندگیه دیگران من ازهیچکس نظرنمیخوام تمام  

خخخ

به گلبهار 

در ضمن بیشتر ما دخترا و پسرا شیطنتای داشتیم حالا و با دیدن یه شیطنت کوچولو از کسی بخایم کلا قضاوتش کنیم خیلی نادرسته 

آبجی دمت گرم خوب جواب دادی 

دوستان ازمن الگونگیرید بزارید دست ازسرمن بردارن والا 

عذرا بدم میادازاینطورآدما که خودشونو فرشته فرض میکنن ولی خیلی راحت درباره دیگران نظرمیدن حالاهمه این وسط خوب شدن فقط من بدم تک تک دوستانی که درباره من وهمسرم قضاوت کردین و حرفای بی ربط زدین هیچکدومتونو حلال نمیکنم 

بابا بنده خدا  گل بهار تجربه اش رو گفت

قسمت که میگن همینه دیگه
حالا نمیدونم چرا بعضی ها اینقدر براشون این داستان غیر قابل باوره؟؟؟؟؟!!!!!!!!

در ضمن قرار نیست که همه روش ایشونو کپی پیست کنن که

به نظرم اتفاقا داستان خیلی جالبی داشتن هرچند صددرصد این 5 سال به هردوتاشون سخت گذشته اما تهش شیرین بوده.

من توی آشناها مورد اینجوری دیدم که طرف شماره رو اشتباهی گرفته بعدش همین شده بود باب آشنایی و ازدواج و الانم بچه هم دارن و خیلی هم خوشن


به نظرم وقتی آدم 5 سال یکی رو میخواد و به اندازه 5 سال ازش شناخت پیدا کرده برای رسیدن بهش شهامت و جسارت هم پیدا میکنه.برای من اصلا عجیب نبود که ایشون بعد 5 سال آقا پسر رو برده بود خونشون برای خواستگاری(البته به خواسته خود آقا پسر) چون عشق چیزیه که واقعا گاهی جسارت زیادی برای انجام یه کار به آدم میبخشه که شاید بعدا وقتی خودت بهش فکر کنی از خودت میپرسی واقعا من چطوری اون کارو انجام دادم؟؟!!

در هرصورت گل بهارجان اعصابت خودت رو خورد نکن.مهم خودتی که به عشقت رسیدی
ان شاء الله بقیه هم خوشبخت بشن

یه پسر مجرد :

داداش بجای این حرفا دعا کن جوونا ازدواج کنن

شهرآشوب به شما هم هیچ ربطی نداره بااون افکارمزخرفت هروقت درباره پستم ازکسی نظرخواستم حتمابهت میگم توبرو همون مجله سبزتوبخون 

سلام،ازدواج خودم ک  سنتی بود و بخاطرش باید هر لحظه خدای مهربون مو شکر کنم،میخوام از زندگی یکی از فامیل ها مونو بگم،ازدواج شون سنتی نبود و خیلی رویایی مثل تو فیلما باهم تو دانشگاه آشنا شدن اما اون زن نفهمید ،مردی ک  عاشق بشه تو یک نگاه،دوباره عاشق کس دیگ ای میخواد بشه،،و اون دو تا الان با یه بچه ی ناز و خواستنی دارن جدا میشن،به دلایل زیادی که یکیش فقط خیانته

نمیدونم چرا نظر قبلم تایید نشد ؟!

شهرآشوب من معذرت میخوام اگه بهت بی احترامی کردم ای کاش اون دسته ازدوستانی هم که بهم حرفای بی ربط زدن قدرت معذرت خواهی داشتن انقدر ناراحتم ازاینکه اینطور دربارم قضاوت شدکه اصلا دیگه مثل سابق نمیام سایت نظری هم نمیزارم تایه عده ی ازخدا بی خبر ازحرفام هزارو یکجوربرداشت نکنن 

سلام  سرکار خانم مبارک باشه