سلام
یه پسر هفده ساله ام با کوله بارى از غم . از بچگى آدم مظلومى بودم ، پدرم در کنار تلاش هایى که برام داشت و متشکرش هستم ، بخاطر شیطنت هاى مخصوص سنم به شکل فجیع منو کتک میزد . از همون بچگى به خاطر کتک خوردن ها از سوى بابام و خواهرم سر خورده شدم .
هیچ وقت نتونستم با کسى ارتباط بر قرار کنم ، هیچ وقت دوچرخه سوارى یاد نگرفتم ، هیچ وقت از ته دل شلوغ نکردم . بزرگ تر شدم با طعنه هاى بقیه ؛ هم سنام تو مدرسه ، همه و همه بخاطر اعتماد به نفسم مسخرم میکردن و من فقط میخندیدم . تو عمرم به کسى توهین نکردم .
وارد سن بلوغ شدم ، شرایط بهتر داشت میشد که ناگهان مادرم فوت کرد ، تو یه روز بارونى ، تنها همدمم رو از دست دادم . زندگى واسم بى معنا شده بود ، شبا پدرم ساعت نه میخوابید ، هیچ رفیقى نداشتم ، خواهرمم که ازدواج کرده بود و از روى ترحم هفته اى یه بار بهم زنگ میزد . از سن چهارده سالگى گرفتار گناه استمنا شدم .
بدبختى بعدى اینجاست که از ظاهرم راضی نیستم . مدرسه که میرم میبینم همه شادن ، مادر و پدر دارن شکر خدا ، قد بلند و خوشگل ، منِ بدبخت ... مشکل بعدى اینه که على رغم هوش خوبم افت شدید تحصیلى پیدا کردم . یه ماه بعد امتحانات نهاییه ، سال بعد کنکوره و من ...
بیرون نمیرم اصلا ، اعتماد به نفس زیر صفر ، راه که میرم پایین رو نگاه میکنم ، نه مادر نه حتى مادر بزرگ . چون بیرون نمیرم بابام بهم میگه بى عرضه ، میگه تنبل و ...
نمیدونم واقعا چیکار کنم . نمیدونم کى قراره بزرگ شم ، دستم بره تو جیب خودم از دست پدرم راحت شم
← خودسازی در پسران (۲۳۱ مطلب مشابه) ← جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه)
- ۱۹۰۰ بازدید توسط ۱۴۵۸ نفر
- جمعه ۸ ارديبهشت ۹۶ - ۲۱:۲۷